فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 من باید با یه دختری ازدواج کنم که همهچیز تموم باشه!
💥 من باید با یه کسی رفیق بشم؛ که هیچ عیبی نداشته باشه!
💥 مردِ آیندهی من، باید یه مرد پخته و کامل باشه!
❌ خطــــر ؛ شما هم دنیای بدی خواهید داشت، و هم آخرت خطرناکی ‼️
#سبک_زندگی_انسانی
#استاد_شجاعی
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💙❤️ واسطهگری، ازدواج را تسهیل میکند
🌸 رهبر انقلاب: یکی از مسائل مهم این است که رسم خواستگاری رفتن و #وساطت_کردن برای #ازدواج دخترها، متأسّفانه کمرنگ شده؛ این چیز لازمی است.
💝 افرادی هستند -سابقها همیشه معمول بود، حالا هم با کثرت نسل #جوان در جامعهی ما، باید این رواج داشته باشد- پسرهایی را میشناسند، به خانوادهی دختر معرّفی میکنند؛ دخترهایی را میشناسند، به خانوادهی پسر معرّفی میکنند؛ تسهیل میکنند و آمادهسازی میکنند ازدواج را؛ این کارها را بکنند.
✅ هرچه که ما بتوانیم در جامعه مسئلهی مشکل جنسی جوانها را حل کنیم، این به نفع دنیا و آخرت جامعه و کشور ما است. ۹۴/۴/۲۰
#پرونده_ازدواج
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت15
همونطور که قاشقش رو داخل بشقاب میزاشت،نیم نگاهی به من انداخت
--حامد جان چرا غذاتو نمیخوری؟ اگه خوشت نیومده خب یه چیز دیگه سفارش بده!
اصلا حواسم به بابام نبود.
--چی گفتین بابا؟ چیو سفارش بدم؟؟!
با اینکه فهمیده بودم از رفتارم کلافه شده ولی سعی میکرد آرامش خودش رو حفظ کنه.
--میگم غذات یخ کرد! چرا نمیخوری؟
--آهان غذارو میگین، نمیدونم.
راستش اشتها ندارم.
اونقدر با غذام بازی کردم که بابام غذاشو تموم کرد، روبه من با لحن آرومی پرسید
--حامد بابا، میشه بگی مشکل چیه؟ حتماً یه مشکلی پیش اومده که تو خواستی تنها باهام حرف بزنی!
همینطور که داشت این حرفارو میزد انگار یاد یه چیزی افتاد
--راستی حامد،رفتی دنبال خونواده اون دختر؟
سرمو پایین انداختم و با تاسف گفتم نه.
--چرا بابا؟ مگه نگفتی که زیاد مهلت تصمیم گیری نداری؟
--آخه بابا من از کجا خونوادش رو پیدا کنم؟ اگه خونواده داشت که تا الان باید خودشون رو میرسوندن.
--خب تو اصلا پیگیر قضیه شدی؟ اول برو بگرد بعد بیا بگو از کجا پیدا کنم.
حالا بگو ببینم چی میخوای بگی.
--راستش بابا میخواستم راجب همین موضوع حرف بزنیم.
امشب دوباره از بیمارستان زنگ زدن!
با شرم سرمو پایین انداختم.
--اگه اون لحظه لال شده بودم و کلمه همسر رو نمیگفتم الان حال و روزم بهتر بود.
--ببین حامد،شاید اون لحظه خدا میخواسته امتحانت کنه!ببینه چقدر حواست جمع اطرافته.
با اینکه ته دلم نور امیدی روشن بود ولی بازم افکار مزاحم فکرم رو رها نمیکرد.
--حالا میگی چیکار کنیم بابا؟
اخم کرده بود و سرشو انداخته بود پایین.
با جدیت به چشمام زل زد.
--اول میریم بیمارستان.
شاید با دیدن شرایط از نزدیک راحت تر بتونیم تصمیم بگیریم.
--یعنی اینکه الان بریم بیمارستان؟
--الان که نه مگه اتفاقی غیر از این افتاده؟
--نه راستش تا فردا بهم مهلت دادن.
--خب پاشو.
از حرفی که بابا زده بود گیج شده بودم، یعنی الان میخواست بره بیمارستان؟
--بابا یعنی الان بریم؟
--اره دیگه مگه نمیگی تا فردا مهلت داری؟ منم فردا کلی کار دارم وقت نمیکنم.
پول غذارو بابا حساب کرد و از رستوران خارج شدیم.
آدرس بیمارستان رو دیگه بلد بودم.
از بابا خواستم تا پشت سر من حرکت کنه.
به بیمارستان رسیدیم.....
روبه روی میز پذیرش،همش خدا خدا میکردم که پرستار اسم همسرتون روحداقل جلوی بابام نیاره....!
بدبختی اینجا بود که شیفت همون پرستار بود.!
--سلام خانم. خسته نباشید.
--سلام آقای رادمنش!
با طعنه ادامه داد
--میخواستین الان هم نیاید آقا! مثل اینکه اصلا خانمتون واستون مهم نیست؟
با شنیدن این کلمه اونم جلوی بابام، دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو توخودش ببلعه!
همونطور که سرم رو پایین انداخته بودم و داشتم تو آتیش خجالت دست و پا میزدم.
--بله متاسفانه وقت نشد.
بابا که انگار متوجه خجالت من شده بود،
با صدای آرومی
--حامد جان تو برو بشین من کارارو انجام میدم.
با اینکه هنوزم خجالت میکشیدم ولی با چشمایی شرمگین، سرمو بالا آوردم و تو چشمای بابام زل زدم.
دستشو آروم رو شونم گذاشت وبا لبخندی مردونه نگاهم کرد.
تو اون لحظه خدارو واسه داشتن همچین پدری شکر کردم!
آروم و بی صدا،روی صندلی نشسته بودم ولی هی حواسم پرت فکر اون دختر میشد.
تو ذهنم چهرشو میکشیدم ولی از نگاه به چهرش حتی توی ذهنم هم خجالت میکشیدم.
تصمیم گرفته بودم که از پرستار اجازه دیدن اونو بگیرم، ولی اون دختر هیچ نسبتی بامن نداشت!
چند دقیقه بعد بابا اومد کنارم نشست و با لبخند
--حل شد حامد جان!
با اینکه باورم نمیشد با ناباروری و تعجب --جدی بابا؟ یعنی شما قبول کردی؟
--آره بابا جون! چرا قبول نکنم؟ گفته بودم که پول واسه کمک به خیریه گذاشته بودم، اما انگار قسمت همین دختره!
راستی حامد ، دیگه لازم نیست دنبال خونوادش باشی، از حرفایی که پرستار زد انگار که اون دختر خونواده نداره، و در عین حال هیچ فامیلی هم نداره!
--یعنی الان تنها کسی که از این قضیه خبرداره ماییم؟
--ظاهراً که اینطوره! خب حامد پاشو تا بریم.
بهم لبخند زد
--انگار خدا خیلی هواتو داره ها پسررر!
سرمو پایین انداختم! بغضی که تو گلوم بود رو با زور لبخند پایین دادم!
توی دلم هزار بار خدارو شکر کردم و تصمیم گرفتم فردا گلستان شهدا نذری بدم!
از بیمارستان خارج شدیم و هر کس سوار ماشین خودش شد.
توی راه، حس عجیبی بهم دست داده بود، حسی که از قبول کردن موضوع از طرف بابا خوشحال بود!
احساس میکردم اون حسی که داشتم جدید و تکرار نشده بود.!؟
ماشینارو داخل حیاط بردیم،همونجور که داشتم به در هال نزدیک میشدم بابا زد رو شونم و ازم خواست بایستم.......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
🏴
🌹شهادت
✨مهربان ترین
🌹مادر دنیا
✨یگانه دختر
🌹آخرین نبی خدا
✨حضرت زهرا (س)
🌹 بر همه ی
✨مسلمانان جهان
🌹تسلیت باد
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
4_5958276042316581068.ogg
1.33M
پرسش و پاسخ:
سلام ببخشید مزاحم شدم ی سوال داشتم
راستش خجالت میکشم ولی واسم جالبه چرا ادم تو سن ۱۸_۱۹ نمی تونه خودشو کنترل کنه! درمورد دوس دخترو اینا...🤦😅 و خیلی خیلی حساس میشه! چیکار باید بکنم که ب طرف این کارا نرم! واقعاً خیلی درگیرم 🤦☹️
ممنون میشم کمک کنین. تشکر.
پاسخ استاد کاظمیان«کارشناس ارشد خانواده»
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#مهم
دلایل عدم رعایت نظافت شخصی « آقایون » چیه؟؟!
✅یکی از دلایل این رفتار آقایون میتونه کل بین بودن اونا در حس بویایی و بینایی نسبت به خانمشون باشه و اینکه اون چیزی رو که خانمشون میبینه اونا به اون اندازه دقت و ادراک و توجه نمیکنن
✅نکته دوم اینکه مرد بیشترین فعالیت بدنی رو بیرون از منزل داره وبخش اعظمی از وقتش بیرون هست و خوب در فضای بیرون از منزل اینقدر آلودگی وجود داره که باعث میشه اکثریت مردها در کسب آلودگی روی بدن هاشون شبیه به هم باشن
✅نکته دیگه اینکه مردان قابلیت برنامه ریزی زیادی دارن و حتی در این موضوع هم از این قابلیتشون میخوان استفاده کنن. مثلا حتی اگه متوجه آلودگی بدنشون بشن برای رفع اون دنبال برنامه ریزی خاصی میگردن. مثلا اگه بدنش آلوده باشه و قرار باشه با خانمش همبستر بشه به خودش میگه به جای اینکه قبل از این رفتار حمام برم بعد از اینکه با خانمم همبستر شدم یکدفعه حمام میرم و با یک تیر دو نشان میزنم.ولی غافل از این که این همبستری به شدت موجب انزجار خانمش میشه.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
Majid-Banifatemeh--na-harf-mizani-khanoom.mp3
6.34M
نوحه حضرت زهرا
بنی فاطمه
نه حرف می زنی خانم...😭😭
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#مهم
راهکارهایی برای حل این مسئله شامل موارد زیره:
1. از تذکر دادن خسته نشید
برای ایجاد تغییر در همسرتون، شما نیازمند صرف زمان هستید. بدون وقت گذاشتن و تلاش کردن، ایجاد تغییر ناممکنه. شما میبایست در زمینه نظافت فردی و بهداشت شخصی به همسرتون تذکر بدین و در این زمینه مستمرا تغییرات در رفتار همسرتون رو پیگیری کنید تا به اهداف مورد نظرتون برسید.
2. به آراستگی و نظافت خودتون اهمیت بدید
شما باید به همسرتون اهمیت موضوع نظافت شخصی رو با جدیت نشون بدین. سعی کنید در این زمینه با آرامش تمام، مواضعتون رو مشخص کنید. به ظاهرتون اهمیت بدین و نشون بدین که شما هم دوست دارید همسرتون، ظاهری آراسته و تمیز داشته باشه
3. به صورت غیرمستقیم و کنایه آمیز صحبت و رفتار نکنید
در زمینه عدم رعایت بهداشت فردی ممکنه در اوایل ازدواج شما با همسرتون رودربایستی داشته باشید و ترجیح بدین به صورت غیرمستقیم بهش این پیام رو برسونید که عدم رعایت بهداشت فردیش، شما رو ناراحت کنه. این راه حل اشتباهی هستش اگه شما انتخاب کردید
چون ارسال پیام غیرمستقیم به همسرتون ممکنه باعث ایجاد سوءتفاهمات بیشتری بشه.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🖊 همسرم به من دورغ می گه
📌 سوال کاربر:
🌾 سلام وقت بخیر
در رابطه با دروغگویی همسرم به شدت دارم اذیت میشم و اینکه درمورد کارش و خیلی چیزهای دیگه بهم دروغ گفته و من درحال حاضر دقیقا نمیدونم چه کار می کنه و بهش اعتماد ندارم ، رابطه همسرم با خانوادم اصلأ خوب نیست و منم تا حدودی محدود می کنه
ممنون میشم راهنمایی ام کنید
📚 پاسخ مشاور:
🌿 سلام به شما کاربر گرامی:
یکی از مسائل اذیت کننده درمورد زوجین، پنهان کاری و دروغگویی هست. امیدورایم بتونید با صبر و حوصله و راهکارهایی که خدمتتون تقدیم میشه این مشکل برطرف بشه.
🔹 این نکته را می دونید که هر رفتاری ریشه و نقطه ی شروعی داره و اینکه شخص پنهان کار بشه و دروغگو از یه جایی شروع شده.
🔺 حالا این نقطه ی شروع ممکنه از قبل ازدواج باشه و یا بعد از ازدواج. به تازگی به سمت این رفتار رفته یا از ابتدای زندگیتون؟
♨️ مثلا اگر یکی از همسران با صداقت و راستگویی رفتار خوبی نداشته باشه، خودش می تونه برای پنهان کاری دلیل باشه.
همسر شما برای خانوادش مقداری هزینه می کنه ولی با رفتار تند و ناخوشایند شما مواجه میشه. از یه طرف نمیتونه دست از کمک کردن به خانوادش بکشه و از طرفی هم شما از این کار خوشتون نمیاد پس در نهایت مجبوره این کار را پنهانی انجام بده و قرار باشه حساب و کتاب هم پس بده و شما ازش توضیح بخواهید در اصل علاوه بر پنهان کاری به دروغگویی هم وادارش می کنید.
💠 پس در اولین قدم باید یه بازنگری در رفتارهای خودتون داشته باشیم تا بتونیم ریشه ی این معضل را پیدا کنیم.
🌀 در مشکل بعدی هم به همین روش بریم جلو که نتیجه بهتری بگیریم :
👈 ترجیح دادن دیگران بر همسر، شروعی هست برای اینکه مردها احساس خطر و ناامنی کنند و دست به اقدامات عجیبی بزنند که گاهی باعث کدورت های زیادی شده که این ناراحتی ها ممکنه به سطح خانواده ها هم کشیده بشه.
💢 به عنوان مثال:
وقتی شما از پدرتون بیش از حد تعریف کنید و دائم بخواهید طرفداری کنید و در مقابل انتقاد های همسرتون نسبت به خانوادتون گارد بگیرید یعنی موقعیت همسرتون را دارید تضعیف می کنید و طبیعی هست که ایشون با بد گفتن و در نهایت با محدود کردن رابطه ی شما با خانوادتون بخواد بعضی از مسائل را بهتون ثابت کنه.
✅ پیشنهاد:
مقداری در مورد رفتارهای خودتون بیشتر فکر کنید و در صورت تمایل در یادداشت های بعدی توضیح بدید
درمورد مردان و خواسته ها و علاقه وسلیقه هاشون بیشتر آگاهی و اطلاعات جمع اوری کنید
نقاط ضعف و قوت همسرتون را توی لیست جدا گانه داشته باشید تا در مواقع نیاز ازش استفاده کنید.
🌸 موفق باشید.🌸
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
●• 📈🏅•●
#بالارفتنازنردبانوجود
انسان با پیمودن طریق طاعت پروردگار واقعاً مراتب و درجات قرب پروردگار را طی میکند؛ یعنی از مرحله حیوانی تا مرحله فوق ملک را میپیماید.
این صعود و تعالی یک امر تشریفاتی و اداری نیست، قراردادی و اعتباری نیست، از قبیل بالا رفتن از عضویت ساده یک اداره تا مقام وزارت،
بلکه بالا رفتن بر نردبان وجود است،
شدّت و قوّت و کمال یافتن وجود است که مساوی است با زیادت و استکمال در علم و قدرت و حیات و اراده و مشیت و ازدیاد دایره نفوذ و تصرّف.
تقرّب به خداوند یعنی واقعاً مراتب و مراحل هستی را طی کردن و به کانون لا یتناهی هستی نزدیک شدن.
#فلسفه_زندگی
#استادمطہرے
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت16
--ببین حامد، راجب موضوع امشب چیزی به مادرت نگو، یه موقع فکر بدی نکنه، بزار به موقع خودم میگم بهش.
--باشه چشم.
در خونه رو باز کردم و از بابا خواستم اول بره داخل.
ر همونجور که با چشماش دنبال مامانم میگشت سلام بلند و بالایی کرد.
تو این چند سال اولین دفعه ای بود که به رفتار بابام نسبت به مامانم دقت میکردم.
دوس داشتم زندگی آینده من هم همین آرامش رو داشته باشه!.......
با صدای مامانم سرمو بلند کردم و بهش سلام کردم.
--سلام حامد، برو لباساتو عوض کن ، بیا شام.
با اینکه حوصله غذا خوردن رو نداشتم ولی نمیخواستم مامانم ناراحت بشه.
همونطور که دستمو رو چشمم میزاشتم.
--چشم مامان جان!
به اتاقم رفتم و لباسام رو عوض کردم و سر میز نشستم.
بوی باقالی پلوی مامان دماغمو قلقلک میداد و باعث شده بود اشتهام باز بشه.
یه بشقاب باقالی پلو و یه تیکه بزرگ ماهی که مامان مخصوص من گذاشته بود رو خوردم.
از مامان تشکر کردم و واسه خواب به اتاقم رفتم.
گوشیمو برداشتم و روی تخت دراز کشیدم. وقتی صفحشو روشن کردم، چنتا پیام از ساسان داشتم.
--سلام حامد! نمیای؟
راستی اگه خواستی بیای اسپری فلفلی هات یادت نره..........
حوصله بقیه پیامارو نداشتم.
همین که سرمو روی بالشت گذاشتم خوابم برد و دیگه هیچی نفهمیدم...
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
با چشمای نیمه باز و بسته، گوشیمو برداشتم.
با صدایی که رگه های خواب توش موج میزد جواب دادم
--به به آقااا حااامد!
--سلام ساسان، کارتو بگو میخوام بخوابم.
--اول یه نگا به ساعت بنداز! بعد بگیر بخواب! پسر ساعت ۱۲ ظهره!
--ببین ساسان من خوابم میاد کارتو بگو..؟
--باشه حالا عصبانی نشو! میخواستم دیشبو برات تعریف کنم...
-حرفشو قطع کردم
--ببین ساسان من کاری به اینکه دیشب چی شد و تو چیکار کردی و چنتا دخترو اجیر کردی و.... ندارم، الانم خوابم میاد.
بعد از ظهر هم محل قرار رو بهت میگم.
بعد خداحافظی با ساسان ،به ساعت نگاه کردم، راس میگفت، ۱۲ ظهر بود.
روتختیم رو مرتب کردم و رفتم داخل آشپزخونه تا صبحونه بخورم.
بر عکس همیشه مامانم خونه بود؟!
--سلاااام!مهتااااب خانم.
با لبخند مهربونش جواب سلامم رو داد و ازم خواست بشینم تا صبحونمو آماده کنه.
بعد خوردن صبحونم، از مامان تشکر کردم و به اتاقم رفتم.
نزدیک اذان ظهر بود و من خوشحال از اینکه میتونم برم مسجد!
لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون.
--مامان خانم من دارم میرم مسجد.
با یه لحن تعجبی و با صدای بلندی
--مسسسسجد؟؟؟
حق به جانب ایستادم
--اره مادر من! مسجد! مگه جرمه؟
انگار از شک در اومده بود.
همزمان باهم اشک میریخت و میخندید.
--قربونت برم الهی مادر! خیلی خدا دوست داره! واقعا خوشحالم که شدی حامد خودم♡ برو به سلامت عزیزم.
با اینکه از رفتار مامانم متعجب و کمی گیج بودم سعی کردم لبخند بزنم و ازش خداحافظی کردم.
اولش خواستم پیاده برم اما بعدش تصمیم گرفتم، بعد مسجد برم جایی که قرار بود ساسانو ببینم......!
ماشینو روبه روی مسجد پارک کردم و از ماشین پیاده شدم، وقتی وارد مسجد شدم، مثل دفعه قبل، البته با یکم تغییر. اونم اینکه زیاد نبودن کسایی که با نگاه بدی نگام کنن.
اما انگار بعضیا هنوز خیال خام در سر داشتن.؟
حس متفاوتی داشتم، مثل دفعه قبل حرفایی که میشنیدم ناراحت نمیشدم.
توی صف نشسته بودم و به موذنی که داشت اذان میگفت خیره شده بودم.
یه لحظه نگاهم به کنار دستم افتاد، همون پیرمرد اون شب.
با لبخند نگاهم میکرد.
لبخندش به دلم نشست و باعث شد تا منم لبخند بزنم.
دستمو به نشانه احترام دراز کردم.
آروم و گرم دستمو فشرد و بهم سلام کرد.
--سلام پسرم. خوبی؟
--سلام حاجی.خداروشکر، شما خوبید؟
--هییی! میگذرونیم، ولی به لطف اون بالا سریه همه چی خوبه.
با اینکه به لطف بابام بیشتر مردم محلمون رو میشناختم ولی چهره اون پیرمرد برام آشنا نبود.
همین که اومدم سوالی که تو ذهنم بود رو ازش بپرسم، وقت اقامه نماز شد....
بعد از اتمام نماز عصر دستمو به طرف پیرمرد دراز کردم و اونم همین کارو کرد.
بعد از دست دادن باهاش سوالم رو پرسیدم.
--راستش حاجی من بیشتر مردم این محله رو میشناسم، اما شمارو تا به حال این اطراف ندیدم.
ساکن اینجا هستین؟
با این حرفم سرشو انداخت پایین.
--هیییی چی بگم.
راستش جوون، من از شهرستان اومدم اینجا.
واسه دوا و درمون، حاج خانم.
با ناراحتی ادامه داد
--دکترا گفتن که باید یه مدت بستری باشه.
ولی خب پولی که پس انداز کرده بودم، فقط خرج بیمارستان حاج خانم میشه.
--انشاالله که خدا شفاشون بده!
--انشاالله پسرم! انشالله!
بعد از اتمام دعای سلامتی امام زمان( عج)از پیرمرد خداحافظی کردم و راه افتادم......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
#مهم
⭕ دوران نامزدی
💫چهار نشانه مهم برای شناختن شخصیت نامزدتان 💫
👈1. اگر مشاهده کردید نامزدتان در مقابل پدر و مادرش تسلیم مطلق است، از خود هیچ اختیاری ندارد و حتی توصیههای غیرمنطقی آنها را میپذیرد، كمی در انتخاب خود تردید كنید.
👈2. اگر مشاهده كردید برای نامزدتان مسائلی مثل شیوه برگزاری مراسم عروسی بهطور افراطی مهمتر از خود رابطه است، آن را به عنوان یک نشانه منفی در نظر بگیرید.
👈3. اگر نامزد شما با شما بسیار مهربان است، اما در حین رانندگی یا در تعاملات روزمره در کوچه و خیابان با مردم خشونت میکند، یقین داشته باشید که پس از سپری شدن دوران شیرین اولیه رابطه، خشونت علیه شما را هم آغاز خواهد کرد.
👈4. آدمها در دوره نامزدی تلاش میکنند که بهترین حالت رفتاری خود را بروز بدهند. اگر قسمت عمده دوره نامزدی شما به بحث و تلخکامی میگذرد، این نشانه بسیار بدی از یک زندگی دردناک پس از عقد و عروسی است.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت17
توی راه آدرس رو واسه ساسان پیامک کردم و یه بطری گلاب با چند تا شاخه گل رز قرمز هم خریدم....
ماشینو پارک کردم و گلاب و گل هارو هم برداشتم و رفتم جای همیشگی.
همونطور که با گلاب قبر رو میشستم، یه دونه از گلارو هم پر کردم و دور اسم گمنام ریختم.
--سلام رفیق! نمیدونم اما انگار تازه معنی رفاقت با شهدا رو فهمیدم! انگار هر موقع دلم میخواد حرف بزنم میام اینجا. راستش از وقتی اینجارو پیدا کردم، خیلی آرومم.
میدونی دلم میخواد بیشتر وقتا بیام اینجا و باهات حرف بزنم.
درسته که آدم بدی بودم، اما دیگه نمیخوام اون آدم باشم. کمکم کن!
کمکم کن....
همونجور که حرف میزدم دستمو آروم روی قبر میکشیدم، حس میکردم یه عضو جدید به بدنم اضافه شده که ارزش خیلی بالایی داره!
تو حال و هوای خودم بودم که دستی روی شونم نشست!
سرمو برگردوندم، ساسان بود.
نمیدونم دیدنش اون روز بعد چند روز ندیدن، چه حسی رو بهم داد، اما یه حسی مثل شروع بود، شروع یه ماجرا....
--چیه داداش نکنه خیلی خوشگلم؟؟
خندیدم
--سلام ساسان خوبی؟
--سلام. هیی بد نیستم.
به اطرافش نگاه کرد و با حالت مسخره ای ادامه داد
--از کی تا حالا قبرستون شده محل قرار؟
از حرفش ناراحت شده بودم ولی به روی خودم نیاوردم
حق به جانب ادامه دادم
--حالا کی گفته که اینجا قبرستونه؟
--وااااا مگه یادت نیست؟ اون شب رفته بودیم تو یه قبرستون.....
همونجور که داشت اون شبو یاد آوری میکرد تو ذهنم تداعی شد...
--هی آقا پسر، آخه کی با یه سنگ قبر و چهار تا استخون که معلومم نیست، چیزی ازش مونده باشه حرف میزنه؟
حرفی بود که به پسری که نشسته بود بالای سنگ قبر یه شهید زدم.
تو اون لحظه حس بدی بهم دست داده بود،ساسان راست میگفت، من خودم همیشه اون حرفارومیزدم....
از فکر و خیال اومدم بیرون و همینطور که به دست ساسان که جلوی صورتم تکون میخورد خیره شده بودم
--اره یادمه، خودم اون حرفو زدم.اما...
ادامه حرفمو خوردم و سرمو پایین انداختم، دلم نمیخواست ساسان اون موقع بفهمه.
--خب! اما چی؟ حالا چیکار کنیم؟ بشینیم تو همین قبرستون؟
--نه الان میریم رو اون نیمکتا.
آروم و زیر لب، فاتحه خوندم و از رفیقم خواستم منو ببخشه!
بلند شدم و با ساسان به طرف نیمکتا رفتیم.
نشستم و به روبه روم خیره شدم.
ساسانم کنارم نشست و همین جور که پاچه شلوارش رو میتکوند
--چی شده؟باز بابات بهت گیر داده؟
اصلا چرا دیشب نیومدی؟ معلوم هست چیکار؟
یادم به گیر دادنای بابام افتاد، اون موقع فکر کردم کاش به حرفاش گوش داده بودم، کاش نصیحتاشو مسخره نمیکردم...
نمیخواستم به ساسان حرفی بزنم ولی برا شروع باید یه چیزی میگفتم.
--نه ساسان چیزی نشده، میدونی کاش به گیر دادنای بابام فکر میکردم و اونارو عمل میکردم.
--چی میگی تو حامد؟ تا دیروز که به قول خودت بابات نفهم بود و هیچی از خوشی حالیش نبود!
الان میگی کاش به حرفاش گوش داده بودی؟
اصلا نمیفممت حامد؟؟
باید بحث رو عوض میکردم.
--خب از خودت چه خبر؟
سرشو پایین انداخت و با حسرت جواب داد --هیچیی بابا، خبرم کجا بود؟
همونطور که سرش پایین بود برگشت طرف من
--تو چه خبر؟
با حالت مسخرگی ادامه داد
--نکنه اون شب از رفتار نازی خجالت کشیدی؟
خجالت رو خیلی کشیده و مسخره گفت.
اون منو مسخره میکرد ولی انگار حواسم نبود.
یاد رفتار اون شب نازی افتادم!
حتی از فکر کردن بهش هم شرمم میشد.
ولی نباید ساسان قضیه بعد از مهمونی رو میفهمید، بخاطر همین سعی کردم مثل قبل جوابش رو بدم.
--نه بابا، نازی خر کیه؟ راستش یه کاری واسم پیش اومده بود.
ساسان که کم کم داشت از حالت کنجکاوی خارج میشد یهو نگاهش به انگشتر توی دستم افتاد.
خنده ی بلندی کرد و با انگشتش هی انگشتر رو نشونه میگفت و دوباره میزد زیر خنده.
با اینکه دلیل رفتارش رو میدونستم و اینکه چرا داره مسخره میکنه به روی خودم نیاوردم و به نیمکت تیکه دادم...
بعد از خندیدن و مسخره کردن انگشتر
توچشمام زل زد و با صدایی که هنوز رگ خنده داشت
-- به به! به به! چشمم روشن!پادر عرصه اُملی گذاشتی و ما خبر نداریم.
به دستم اشاره کرد و با همون خنده
--نازی خانمتون خبر دارن قراره با یه اُمل ازدواج کنن؟
از حرفش عصبانی شده بودم ولی سعی میکردم به روی خودم نیارم!
چون نازی نه قبل نه الان واسه من اهمیت نداشت و این دوست داشتن تحمیلی از طرف بقیه رو که نازی شیفتش بود ولی من اصلا واسم اهمیتی نداشت.
--ببین ساسان! اولاًصدبار گفتم بازم میگم، من اصلا به این نازی هیچ حسی ندارم، یعنی بهت بگم به یه درخت حسم بیشتره تا به این دختره.
دوماً اگه خریدن یه انگشتر واسه تو نماد اُمل بودن رو داره، باید بگم که فکرت اندازه یه قرن عقبه!
پس برو فکرت رو درس کن!
--نهههه میبینم که حرفای قشنگ قشنگ میزنی! به به! به به!
همینطور که حرف میزد دستاشو به هم میزد.
اما با یادآوری موضوعی خندش قطع شد......
🍁نویسنده حلما🍁
#مبارزه_با_راحت_طلبی
⚠️ گاهی آدم میبینه که یه جوانی ۲۰ سالشه
اما تا حالا لباس نشُسته!!!
این خیلی عجیبه....‼️
⛔️خب این آدم با این وضع تربیت ، واقعاً راه به جایی نخواهد برد.....
⭕️✅💢👆
اگه پدر و مادرهاتون به هر دلیلی این تمرینات رو براتون نذاشتن
سعی کنید خودتون این تمرینات رو انجام بدید ؛
🔶و کارایی که براتون پیش میاد رو به عنوانِ "تمرینِ مبارزه با راحت طلبی" انجام بدید💪
💎 بعد از یه مدت، به لطف خدا
اثراتِ فوق العاده اون رو
در روح و جسمتون خواهید دید...😊💕
✅🔷🎨➖🌏💖
🌺 خدایا زندگی های ما رو
"با اطاعتِ دقیق از دستوراتت" نورانی بگردان
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#انتقاد_از_همسر
❣️مرد ها عاشق برآورده کردن انتظارات خانمها هستن😁👇🏻
وقتی می خواین از شوهرتون انتقاد کنید 👈قهر و داد و هوار و گریه راه نندازین👌
بهتره از اسلوب انحرافی وارد شید 👇
مثلا این جمله رو بگید : "من ازشوهرم فلان انتظار رو دارم" ♥️
👈آقایون کلا برای برآورده کردن انتظارات شما جون هم میدن چون حس الگو بودن رو در وجود خودشون احساس میکنن😊👌
اما اگر سر همسرتون داد بزنید اون فکر میکنه میخواین برش مسلط بشین اونم سرتون داد میزنه.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt