eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.3هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5هزار ویدیو
92 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
💠در ازدواج ياد می‌گيريم؛ هم من، هم همسرم، هم خود رابطه؛ روزهاى خوب و بد خواهیم داشت! اصرار به خوب بودن همه چيز یک "توهم" بيش نيست! ما حتی علی رغم داشتن بهترین همسر؛ روزهاى بد نیز خواهيم داشت. هدف استراتژيك در رابطه عاطفى، مي تواند اين باشد كه 🔹واقع ‌بينانه روزهاى بد را بكاهيم، 🔹درست بحث كنيم؛ بدون اينكه به هم آسيب روانی بزنيم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت20 --سلام وقتتون بخیر.میخواستم ببینم حال اون پسر بچه ای که چند دقیقه پیش آوردمش چطوره؟ میتونم ببینمش؟ --سلام منظورتون همونیه که اسمش آرمان بود؟ --بله. --باید با دکترشون صحبت کنید ولی انگار بردنشون اتاق عمل. با شنیدن این اسم انگار سرم داغ شد، بعد اون شب خاطره بدی تو ذهنم تداعی شده بود. تو دلم یه حسی میگفت اگه آرمانم بره تو کما من باید چی کار کنم؟ پرستار که انگار حالمو فهمیده بود. --آقا ! آقا برید بشینید رو صندلی بفرمایید شما که حال خودتون خوب نیست اصلا. --خیر من خوبم فقط مطمئنید؟ --بله یکی از پرستارا بهم اطلاع داد. به طرف صندلی رفتم و نشستم. تو دلم اسم خدارو صدا میزدم، ازش میخواستم تا آرمانو نجات بده‌.... با ضربه هایی که به شونم میخورد چشمامو باز کردم. یه پرستار مرد روبه روم ایستاده بود. --آقا شما همراه اون پسر بچه اید؟ --بله بله، اتفاقی افتاده؟ --نه فقط به هوش اومدن کسی پیششون نیست. --اهان میشه بگین کجاس؟ --انتهای همین سالن تخت آخر. ازش تشکر کردم و رفتن انتهای سالن. پرده رو کنار زدم و کنار تختش نشستم. با اینکه چند جای صورتش کبود شده بود، ولی چهرش هنوزم همون معصومیت خودش رو داشت. موبایلمو روشن کردم. ساعت ۹ شب بود‌ درد بدی هم توی گردنم پیچیده بود. تازه یاد نمازم افتادم. از روی صندلی بلند شدم و پرده رو کشیدم. روبه پرستاری که داشت از سالن خارج میشد. --سلام خانم میشه لطف کنید، چند دقیقه حواستون به این بچه باشه؟ --سلام.باشه فقط زود بیاید چون ممکنه دوباره به هوش بیاد و سراغتون رو بگیره. یه بار دیگه به آرمان نگاه کردم. --بله چشم زود میام فقط شما مواظبشون باشید. بهسرویس بهداشتی رفتم و چند بار به صورتم آب یخ زدم. هوای خنکی که لرز به جونم مینداخت برام لذت بخش بود.... بعد اینکه وضو گرفتم به نماز خونه رفتم وبه نماز ایستادم. بین نمازام واسه آرمان دعا کردم. از خدا خواستم هیچ اتفاقی واسش نیفته.... بعد از اتمام نماز از مغازه ای که دم در بیمارستان بود چندتا آبمیوه و کمپوت واسه آرمان گرفتم. توی راه گوشیم زنگ خورد. --الو سلام مامان‌. --سلام حامد جان خوبی؟ دوستت خوبه؟ --اره مامان خداروشکر بهتره یکم‌. شما خوبی بابا کجاس؟ --خب خداروشکر. منم خوبم باباتم تو اتاق کارشه. تو کی میای خونه؟ --راستش نمیدونم مامان. هر تصمیمی گرفتم بهت زنگ میزنم. --باشه مامان حتما زنگ بزن، حالا خودت که چیزی نخوردی برو حداقل یه ساندویچ بخور. راستی واسه دوستت یکم سوپ پختم، اگه اومدی واسش ببر. --باشه مامان دستت درد نکنه تو زحمت افتادی. --طوری نیس. یادت نره یه چیزی بخوریا ضعف نکنی! --چشم مامان الان میرم ساندویچ میخورم.... گوشیمو خاموش کردم و وارد اورژانس شدم. --سلام خانم. میخواستم ببینم میشه به اون پسر بچه ای که تازه عمل شده کمپوت بدم؟ --بزارید ببینم! بله مشکلی نیست. پرده رو کنار زدم ، خداروشکر هنوزم خواب بود. نایلون رو روی میز کنار تخت گذاشتم و روی صندلی نشستم. یه قطره اشک روی گونه آرمان بود، با انگشتم اشک روی صورتشو پاک کردم. تو اون لحظه حس یه برادر بزرگتر رو داشتم. با دیدن آرمان توی اون حال نزدیک بود اشکم دربیاد.... همونطور که روی صورتش خیره بودم، چشماشو باز کرده بود و بهم لبخند میزد. --به به! داداش آرمان خودم! چطوری؟ بد جوری اوف شدیااااا. با این حرفم خندید و سلام کرد. --سلام داداش حامد. همونجور که نگاهش رو به دور وبرش میچرخوند، سوالی نگام کرد --من تو بیمارستان چیکار میکنم؟ --عه آرمان مگه یادت نمیاد تو گلزار شهدا اومدی پیش من؟ یکم فکر کرد و با یاد آوری چیزی نگران نگاهم کرد. --اره اره یادم اومد! داداش کمکم کن! حال مامانم خوب نیست، راستش امروز بخاطر مامانم با تیمورخان دعوام شد! بهش گفتم لا کردار حداقل مامانمو یه دکتر میبردی! اولش که اخماشو تو هم کشید و بعدشم گفت این فضولیا به تو نیومده! هرموقع هم که وقتش شد، میره سینه قبرستون اونجا حالش خوب خوب میشه‌! راسش رو بخوای از این حرفش خیلی ناراحت شدم و چنتا مشت زدم به شیکم گندش، اولش جدی نگرفت ولی بعدش با کمربند و مشت و لگد افتاد به جونم. اگه التماسای مامانم نبود، الان من اینجا نبودم.... همینجور که سرمو پایین انداخته بودم پیش خودم میگفتم چقدر یه پسر بچه میتونه غم داشته باشه؟ --آرمان مشکل مامانت چیه؟ --مامانم آسم داره‌، راستش من نمیدونم آسم چیه ولی مامانم میگه از دوران مجردیش همین بیماری روداشته. امروز هم صبح که از خواب پا شد، نفسش بالا نمیومد و ازم خواست با مشت بکوبم توی کمرش، تا ۵ دقیقه همین کارو کردم تا تونست آروم آروم نفس بکشه.......... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مهارتهای زندگی «۱».mp3
15.22M
⁦🖋️⁩ ۸ 💢راهکار مهم ؛ آرامش در زندگی ⭕⁦⁉️⁩ چکار کنیم فرزندمون گرفتار آسیبهای اجتماعی نشود!! 🌺 استاد کاظمیان { مشاور و مدرس حوزه خانواده} 💌 لطفا این فایل رو برای دوستانتون هم ارسال کنید 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
💫پروردگارا🙏 ⭐️هیچ قلـ❤️ـبی راخالی از 💫عشـ❤️ـق مگذار ⭐️هیچ خـ🏠ـونه ای را 💫بی سرپرست نکن ⭐️هیچ چشـ😔ـمی را 💫گریان نکن ⭐️خدایا🙏دستهایت پناه 💫تاریکی دنیاوآخرتمان باشد ⭐️شبتون بهشت❤🌙 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌷✨اول هفته تون گلباران ❄️✨یک سلام صمیمی ☃️✨يك دنيا ارادت 🌷✨يك جام شفق ❄️✨تقدیم ⛄️✨به دوستانی 🌷✨که بهانه مهر ❄️✨و سرآمد ِعشقند‌ ⛄️✨وجودتان سبـز و 🌷✨روزتون پراز خیر و برکت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت21 ملتمس توی چشمام زل زد --میتونی کمکم کنی داداش؟ بخدا قول میدم هرچقدر خواستی واست کار کنم، فقط کمک کن مامانمو یه دکتر ببرم. تو اون لحظه فقط به کمک کردن به آرمان فکر میکردم، دلم میخواست هرجور شده بهش کمک کنم! --باشه آرمان قول میدم کمکت کنم مامانتو ببری دکتر. --یعنی جدی جدی کمکم میکنی؟ --اره دیگه مرده و قولش. --وااااای چقدر تو خوبی، قول میدم هرکاری بخوای واست بکنم. --باشه، فقط تو باید قول بدی استراحت کنی و زود خوب بشی. خندید--باشه داداش قول قول. کمپوت گیلاس رو باز کردم و با قاشق بهش دادم تا بخوره. چنتا قاشق که خورد دلشو زد و ازم خواست دیگه بهش ندم. همون موقع دکترش اومد و با لبخند روبه آرمان --به به! آقا آرمان! حالت چطوره؟ --سلام. ممنون بهترم. --خب خداروشکر. با دستش موهای آرمانو به هم ریخت و ازم خواست همراهش برم بیرون. --ببینید، من نمیدونم نسبت شما با این پسر بچه چیه؟ یا اینکه چرا این بلا به سرش اومده، هرچی که بوده اهمیتی نداره، ولی حال روحی این بچه در خطره،همینطور بدنش در اثر ضرب و شتم خیلی ضعیف شده. خواهشی که از شما دارم اینه که تا میتونید غذاهای مقوی بهش بدین، یه سری قرص واسه تجدید ویتامین بدنش هم تجویز کردم. و موضوع اصلی هم کمبود خون توی بدنشه، خواهش میکنم دیگه نزارید این اتفاقا واسش بیفته چون متاسفانه شاید دیگه نتونه دووم بیاره‌. تو اون لحظه نمیدونستم باید چیکار کنم. تازه یاد هزینه عمل افتادم. --بله آقای دکتر همه ی اینایی که فرمودین درسته و منم قول میدم ازش محافظت کنم، راستش پرستار چیزی راجب هزینه عمل به من نگفتن، میشه بگین هزینش چطور تامین شده؟ --نگران هزینه عملشون نباشید. راستش بنده جراحم و چند وقت نه یک بار هم هزینه جراحی یه بیمار رو به عهده میگیرم. امروزم قسمت این پسر بچه شد. تو اون لحظه خیلی از این بابت خوشحال بودم که دیگه نگران این موضوع نیستم. --واقعا ازتون ممنونم آقای دکتر لطف بزرگی در حق این بچه کردین. --خواهش میکنم این حرف رو نزنین، فقط حرفایی که زدم رو فراموش نکنید. مریضا منتظرن دیگه باید از حضورتون مرخص شم. از پشت سر به دکتر فداکاری نگاه میکردم که این کار بزرگ رو واسه آرمان کرده بود. برگشتم پیش آرمان ولی خوابش برده بود. ذهنم باز درگیر اون دختر شده بود، به ساعت نگاه کردم، ۱۰ و نیم بود. از بخش اورژانس خارج شدم و به بخش CCUرفتم. روبه پرستاری که بین یه کوه کاغذ دنبال چیزی میگشت --سلام خانم. خسته نباشین. میتونم بپرسم حال.... حال کی؟ چی میگفتم؟ یعنی میگفتم همسرم؟ اون دختره؟ --آقا! آقا! حال کی؟ دلو زدم به دریا -- حال همسرم چطوره؟ --همسرتون کیه دیگه؟ به صورتم دقیق شد --آهااان شمایید آقای رادمنش. شرمنده نشناختم. با حالت فکری جواب داد --همسرتووووون؟بزارید ببینم. بله حالشون، بهتر از قبله. میشه گفت هوشیاریشون روبه بهبوده. تو دلم خدارو شکر کردم‌ و نمیدونم تو اون لحظه چه فکری بود من کردم که باعث شد اون حرف رو بزنم. --میتونم ببینمش؟ --الان که وقت ملاقات نیست ولی خب در حد ۱۰ دقیقه اشکالی نداره ولی اگه میخواید برید داخل باید لباس مخصوص بپوشید. پیش خودم گفتم دیگه جرئت نزدیک شدن بهش رو ندارم. حسی که اون موقع از خجالت توی دلم بود رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. --خیر از پشت شیشه میبینمشون. --باشه هرجور راحتید فقط یادتون نره که حرف زدن با بیماری که توی کماس میتونه حالش رو بهتره کنه‌... من تو چه فکری بودم پرستار چه فکری میکرد. با چشم دنبال آدرسی که پرستار داده بود میگشتم. سکوتی که توی سالن پیچیده بود، نه خیال شکسته شدن داشت و نه توان شکستن. به اتاق مد نظرم رسیدم، آروم قدم برداشتم و پشت شیشه اتاق رسیدم. یه حسی مثل خجالت و شرم اجازه نگاه کردن به اون دختر رو بهم نمیداد و باعث شده بود سرمو بندازم پایین. توی ذهنم داشتم صورتش رو میکشیدم ولی هرچی تلاش میکردی تصوری به دست نمیمومد. با حس شنیدن صدایی سرمو بلند کردم و برا اولین بار نگاهش کردم، ولی چشمام مقصدش رو عوض کرد و به دستگاهی که خط های مورب و شکستش داشت صاف میشد خیره شد. واسه یه صدم ثانیه ذهنم قفل کرده بود و وقتی به خودم اومدم، داشتم با سرعت به طرف پذیرش میدویدم! با صدایی که از بلندیش گوشای خودمم هنگ کرده بود داد میزدم --پرستاااااار! پرستاااار! به میز پذیرش رسیده بودم و نفس نفس میزدم. --چی شده آقاااا؟ چه خبرته بخشو گذاشتی رو سرت. با دستم به اتاقش اشاره کردم. --تورو خدا! توروخدا ! کم...مکش کنید. توروووووخدااااااااااااااا پرستارا هول شده بودن و سریع از جلوی چشمام محو شدن......... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
كلمات را با دقت خرج كنيم... کلمه می‌تواند ؛تو را مشتاق کند مثل: "دوستت دارم" تو را ویران کند مثل: "از تو بیزارم"  تو را تلخ کند مثل: "خسته ام" تو را سبز کند مثل: "خوشحالم"  تو را زیبا کند مثل: "سپاسگزارم"  تو را سست کند مثل: "نمی‌توانم"  تو را پیش ببرد مثل: "ایمان دارم"  تو را خاموش کند مثل: "شانس ندارم" کلمه می‌تواند تو را آغاز کند مثل: از همین لحظه شروع میکنم ، از همین نقطه تغییر میکنم ، از همین دم یک طرح نو میزنم ، می توانم ، می خواهم ، می شود.🌺 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
❤️ 🍃 نشانه های علاقه مردان ↜زنان تلفن زدن و پیام دادن از جانب مرد را نشانه ای برای عشق و علاقه مرد می دانند. بنابراین، زنان نمی توانند زمان زیادی منتظر بمانند تا مرد با آنها تماس بگیرد یا پاسخ پیام آنها را بدهد. ↜اگر تماس تلفنی یا پیام دادن از جانب مردان کم باشد، به تدریج احساس زن نسبت به مرد کاهش می یابد. ↜حتما حداقل روزی یک الی دو بار جویای احوال طرف مقابلتان باشید و پیامهای وی را زمانی که می بینید پاسخ دهید. ↜تماس نداشتن با زن یا دیر جواب دادن پیامهایش هرگز باعث نمی شود یک زن فکر کند شما شخص مهمی هستید بلکه باعث میشود که زن احساسش را به شما از دست بدهد. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
آمدن هر صبح، پیام خداوند برای آغاز یک فرصت تازه است... برخیز و در این فرصت تازه زندگی را زندگی کن و از یک روز دوست داشتنی لذت ببر! بخند و شاکر باش... صبحتون بخیر و سرشار از آرامش 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt