eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2هزار دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
4.7هزار ویدیو
86 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
💫پروردگارا🙏 ⭐️هیچ قلـ❤️ـبی راخالی از 💫عشـ❤️ـق مگذار ⭐️هیچ خـ🏠ـونه ای را 💫بی سرپرست نکن ⭐️هیچ چشـ😔ـمی را 💫گریان نکن ⭐️خدایا🙏دستهایت پناه 💫تاریکی دنیاوآخرتمان باشد ⭐️شبتون بهشت❤🌙 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌷✨اول هفته تون گلباران ❄️✨یک سلام صمیمی ☃️✨يك دنيا ارادت 🌷✨يك جام شفق ❄️✨تقدیم ⛄️✨به دوستانی 🌷✨که بهانه مهر ❄️✨و سرآمد ِعشقند‌ ⛄️✨وجودتان سبـز و 🌷✨روزتون پراز خیر و برکت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت21 ملتمس توی چشمام زل زد --میتونی کمکم کنی داداش؟ بخدا قول میدم هرچقدر خواستی واست کار کنم، فقط کمک کن مامانمو یه دکتر ببرم. تو اون لحظه فقط به کمک کردن به آرمان فکر میکردم، دلم میخواست هرجور شده بهش کمک کنم! --باشه آرمان قول میدم کمکت کنم مامانتو ببری دکتر. --یعنی جدی جدی کمکم میکنی؟ --اره دیگه مرده و قولش. --وااااای چقدر تو خوبی، قول میدم هرکاری بخوای واست بکنم. --باشه، فقط تو باید قول بدی استراحت کنی و زود خوب بشی. خندید--باشه داداش قول قول. کمپوت گیلاس رو باز کردم و با قاشق بهش دادم تا بخوره. چنتا قاشق که خورد دلشو زد و ازم خواست دیگه بهش ندم. همون موقع دکترش اومد و با لبخند روبه آرمان --به به! آقا آرمان! حالت چطوره؟ --سلام. ممنون بهترم. --خب خداروشکر. با دستش موهای آرمانو به هم ریخت و ازم خواست همراهش برم بیرون. --ببینید، من نمیدونم نسبت شما با این پسر بچه چیه؟ یا اینکه چرا این بلا به سرش اومده، هرچی که بوده اهمیتی نداره، ولی حال روحی این بچه در خطره،همینطور بدنش در اثر ضرب و شتم خیلی ضعیف شده. خواهشی که از شما دارم اینه که تا میتونید غذاهای مقوی بهش بدین، یه سری قرص واسه تجدید ویتامین بدنش هم تجویز کردم. و موضوع اصلی هم کمبود خون توی بدنشه، خواهش میکنم دیگه نزارید این اتفاقا واسش بیفته چون متاسفانه شاید دیگه نتونه دووم بیاره‌. تو اون لحظه نمیدونستم باید چیکار کنم. تازه یاد هزینه عمل افتادم. --بله آقای دکتر همه ی اینایی که فرمودین درسته و منم قول میدم ازش محافظت کنم، راستش پرستار چیزی راجب هزینه عمل به من نگفتن، میشه بگین هزینش چطور تامین شده؟ --نگران هزینه عملشون نباشید. راستش بنده جراحم و چند وقت نه یک بار هم هزینه جراحی یه بیمار رو به عهده میگیرم. امروزم قسمت این پسر بچه شد. تو اون لحظه خیلی از این بابت خوشحال بودم که دیگه نگران این موضوع نیستم. --واقعا ازتون ممنونم آقای دکتر لطف بزرگی در حق این بچه کردین. --خواهش میکنم این حرف رو نزنین، فقط حرفایی که زدم رو فراموش نکنید. مریضا منتظرن دیگه باید از حضورتون مرخص شم. از پشت سر به دکتر فداکاری نگاه میکردم که این کار بزرگ رو واسه آرمان کرده بود. برگشتم پیش آرمان ولی خوابش برده بود. ذهنم باز درگیر اون دختر شده بود، به ساعت نگاه کردم، ۱۰ و نیم بود. از بخش اورژانس خارج شدم و به بخش CCUرفتم. روبه پرستاری که بین یه کوه کاغذ دنبال چیزی میگشت --سلام خانم. خسته نباشین. میتونم بپرسم حال.... حال کی؟ چی میگفتم؟ یعنی میگفتم همسرم؟ اون دختره؟ --آقا! آقا! حال کی؟ دلو زدم به دریا -- حال همسرم چطوره؟ --همسرتون کیه دیگه؟ به صورتم دقیق شد --آهااان شمایید آقای رادمنش. شرمنده نشناختم. با حالت فکری جواب داد --همسرتووووون؟بزارید ببینم. بله حالشون، بهتر از قبله. میشه گفت هوشیاریشون روبه بهبوده. تو دلم خدارو شکر کردم‌ و نمیدونم تو اون لحظه چه فکری بود من کردم که باعث شد اون حرف رو بزنم. --میتونم ببینمش؟ --الان که وقت ملاقات نیست ولی خب در حد ۱۰ دقیقه اشکالی نداره ولی اگه میخواید برید داخل باید لباس مخصوص بپوشید. پیش خودم گفتم دیگه جرئت نزدیک شدن بهش رو ندارم. حسی که اون موقع از خجالت توی دلم بود رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. --خیر از پشت شیشه میبینمشون. --باشه هرجور راحتید فقط یادتون نره که حرف زدن با بیماری که توی کماس میتونه حالش رو بهتره کنه‌... من تو چه فکری بودم پرستار چه فکری میکرد. با چشم دنبال آدرسی که پرستار داده بود میگشتم. سکوتی که توی سالن پیچیده بود، نه خیال شکسته شدن داشت و نه توان شکستن. به اتاق مد نظرم رسیدم، آروم قدم برداشتم و پشت شیشه اتاق رسیدم. یه حسی مثل خجالت و شرم اجازه نگاه کردن به اون دختر رو بهم نمیداد و باعث شده بود سرمو بندازم پایین. توی ذهنم داشتم صورتش رو میکشیدم ولی هرچی تلاش میکردی تصوری به دست نمیمومد. با حس شنیدن صدایی سرمو بلند کردم و برا اولین بار نگاهش کردم، ولی چشمام مقصدش رو عوض کرد و به دستگاهی که خط های مورب و شکستش داشت صاف میشد خیره شد. واسه یه صدم ثانیه ذهنم قفل کرده بود و وقتی به خودم اومدم، داشتم با سرعت به طرف پذیرش میدویدم! با صدایی که از بلندیش گوشای خودمم هنگ کرده بود داد میزدم --پرستاااااار! پرستاااار! به میز پذیرش رسیده بودم و نفس نفس میزدم. --چی شده آقاااا؟ چه خبرته بخشو گذاشتی رو سرت. با دستم به اتاقش اشاره کردم. --تورو خدا! توروخدا ! کم...مکش کنید. توروووووخدااااااااااااااا پرستارا هول شده بودن و سریع از جلوی چشمام محو شدن......... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
كلمات را با دقت خرج كنيم... کلمه می‌تواند ؛تو را مشتاق کند مثل: "دوستت دارم" تو را ویران کند مثل: "از تو بیزارم"  تو را تلخ کند مثل: "خسته ام" تو را سبز کند مثل: "خوشحالم"  تو را زیبا کند مثل: "سپاسگزارم"  تو را سست کند مثل: "نمی‌توانم"  تو را پیش ببرد مثل: "ایمان دارم"  تو را خاموش کند مثل: "شانس ندارم" کلمه می‌تواند تو را آغاز کند مثل: از همین لحظه شروع میکنم ، از همین نقطه تغییر میکنم ، از همین دم یک طرح نو میزنم ، می توانم ، می خواهم ، می شود.🌺 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
❤️ 🍃 نشانه های علاقه مردان ↜زنان تلفن زدن و پیام دادن از جانب مرد را نشانه ای برای عشق و علاقه مرد می دانند. بنابراین، زنان نمی توانند زمان زیادی منتظر بمانند تا مرد با آنها تماس بگیرد یا پاسخ پیام آنها را بدهد. ↜اگر تماس تلفنی یا پیام دادن از جانب مردان کم باشد، به تدریج احساس زن نسبت به مرد کاهش می یابد. ↜حتما حداقل روزی یک الی دو بار جویای احوال طرف مقابلتان باشید و پیامهای وی را زمانی که می بینید پاسخ دهید. ↜تماس نداشتن با زن یا دیر جواب دادن پیامهایش هرگز باعث نمی شود یک زن فکر کند شما شخص مهمی هستید بلکه باعث میشود که زن احساسش را به شما از دست بدهد. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
آمدن هر صبح، پیام خداوند برای آغاز یک فرصت تازه است... برخیز و در این فرصت تازه زندگی را زندگی کن و از یک روز دوست داشتنی لذت ببر! بخند و شاکر باش... صبحتون بخیر و سرشار از آرامش 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📩 چگونه زندگی با صفا می شود؟ 📺 پاسخ به این سوال را با بیان استاد ملکی در کلیپ بالا ببینید👆 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت22 وسط سالن وایساده بودم و دستامو دو طرف بدنم ول کرده بودم. دلم نمیخواست اون دختر بمیره! از خدا میخواستم کمکش کنه‌! همین که قدم از قدم برداشتم، پرده سیاهی جلوی چشمام کشیده شد و دیگه نفهمیدم چی شد...... چشمامو باز کردم، نور زیاد لامپ چشمامو میزد. چند بار پلکامو باز و بسته کردم. حس سوزشی که توی دستم پیچیده بود، مانع میشد دستمو بالا بیارم. به دستم که سرم توش بود نگاه کردم و مات و مبهوت به اطراف نگاه کردم. تازه ذهنم داشت اتفاقات امروز رو مرور میکرد که در اتاق باز شد و یه پرستاراومد تو اتاق -- خب آقای رادمنش. به سلامتی به هوش اومدین. --بله میتونم بپرسم واسه چی من اینجام؟ --توی سالن CCUضعف کرده بودین و این باعث شد تا از حال برین. ذهنم شروع به بازسازی اتفاقات کرده بود. یادم افتاد لحظه آخر امیدی به اون دختر نبود و آرمانم توی اورژانس بود. با سرعت از روی تخت بلند شدم،که پرستار مانعم شد. --کجااا آقا؟ شما هنوز فشارت تا ۱۰ نیومده کجا با این عجله؟ --ببینید خانم، من الان همراه دوتا بیمارم. خواهش میکنم اجازه بدین برم. --با اینکه چشمم آب نمیخوره بتونی راه بری ولی باشه با دکترت صحبت میکنم. لباسام رو مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون. از بخش خارج شدم و به بخش CCUرفتم. اولش میخواستم حال اون دختررو از پرستار بپرسم ولی بعدش پشیمون شدم. خودم باید قضیه رو میفهمیدم.... به طرف اتاقش حرکت کردم و پشت شیشه ایستادم اینبار دیگه ترس خجالت توی وجودم نبود‌، انقدر از فهمیدن حالش کنجکاو بودم که به خودم اجازه دادم به داخل اتاق نگاه کنم‌. با دیدن تختی که خالی بود تعجب کردم. به شماره اتاق نگاه کردم، درست بود، یادم بود که پرستار همین شماره اتاق رو بهم داد. با دقت به اتاق نگاه کردم، تخت که خالی بود و هیچ کس روی اون نبود‌. تو اون لحظه حس میکردم، یه سطل آب یخ روم خالی کرده بودن. هرچی توی سالن میگشتم هیچ پرستاری نبود تا ازش بپرسم واسش چه اتفاقی افتاده. حیرون و سرگردون توی بخش میچرخیدم و ترسی توی وجودم ریشه کرده بود، همینطور که به اطراف نگاه میکردم چشمم افتاد به جسدی که توی کاور بود. اولش ترسیدم ولی حسی که میگفت شاید اون جسد همون دختر باشه منو به طرف کاور کشوند آروم آروم قدم برمیداشتم. روبه روی نایلون سیاه ایستاده بودم و داشتم واسه باز کردن در نایلون با خودم کلنجار میرفتم. دستامو آروم ، آروم به طرف نایلون دراز کردم و درش رو باز کردم. همین که نایلونو پایین کشیدم چهرش جلو روم نقش بست، یه ترسی تموم وجودم رو گرفته بود که باعث شد دستمو عقب بکشم. خواستم برگردم عقب که یهو..... چشمامو باز کردم و خودمو تو حالت نشسته روی تخت بیمارستان دیدم. با پشت دست عرق پیشونیم رو پاک کردم. نگاهم به اطراف افتاد. تازه یادم اومده بود که توی بیمارستانم ولی خوابی که دیده بودم باعث هجوم ترسی توی دلم شده بود. به سرم خالی توی دستم نگاه کردم. با دستم سوزن سرمو درآوردم و از روی تخت پایین اومدم. از بخشی که توش بودم خارج شدم و به طرف بخش CCUدویدم. بدون اینکه از پرستار اجازه ای بگیرم وارد سالنی که اتاقش اونجا بود شدم. دوییدم طرف اتاق، چیزی که میدیدم رو نمیتونستم باور کنم‌. یه حسی میگفت خوابم تعبیر شده ولی نه! حتما بازم خواب میدیدم، چند بار پشت سر هم پلک زدم و چند تا ضربه به صورتم زدم، ولی من خواب نبودم! درست بود، تختش خالی بود و این یعنی؟............ نه نباید اینطوری میشد! اون امروز حالش خوب بود! حس میکردم پاهام تحمل وزنمو نداره، همونجا کنار دیوار سر خوردم و سرمو بین دستام گرفتم. همش خودمو مقصر میدونستم و با خودم میگفتم اگه زودتر به پرستارا خبر داده بودم این اتفاق نمی افتاد. گوشیمو در آوردم! ساعت ۳ونیم نصف شب بود! تماسای بی پاسخی که از مامان بابام بود رو چک کردم ولی میدونستم اگه صدای هرکدومو میشنیدم، گریم میگرفت. تو اون لحظه به نسبتی که بین من و اون دختر وجود نداشت فکر میکردم ولی هرچی بود تهش به سرزنش خودم توسط خودم ختم میشد! نمیدونستم باید چیکار کنم! نه میتونستم بلند بشم و نه میتونستم بشینم. فکر آرمان منو از جا کند و با سرعت به طرف اورژانس برد. با سرعت خودمو به تختش رسوندم. از اینکه آروم و بی صدا خوابیده بود خیالم راحت شد و کنارش نشستم. ولی فکر اون دختر ولم نمیکرد.... --سلام وقتتون بخیر. --سلام آقای رادمنش. واقعا متاسفم! غم آخر....... انگار گوشام نمیشنید. همون جمله متاسفم کافی بود! ولی چطور میتونست اینجوری بشه؟ با اینکه منظورش رو فهمیده بودم ولی سوال کردم. --متاسف؟ واسه چی؟ اتفاقی افتاده؟ با حالت شرمندگی سرشو پایین انداخت --بله. متاسفم اینو میگم ولی.......... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌹هر دو بدانیم 👈 برخی از زن و شوهرها، شیوه‌ی نامناسبی را برای مدیریت امور شخصی و حتی خانوادگیشان اتخاذ می‌نمایند!!! 👈 آنها پنهان کاری را در صدر اداره امور زندگیشان قرار می‌دهند. این شیوه تا زمانی که موضوع، از دید طرفین مخفی بماند، مسئله‌ای در پی نخواهد داشت. 👈 ولی به محض افشا و برملا شدن آن بر طرف مقابل و یا حتی احساس روزنه‌ای در وی، برای کشف پنهان کاری و موارد مشکوک، اثر بخشی‌اش را از دست خواهد داد... ❎ شک، بدگمانی و سوءظن، محصول این بذر گندیده‌ای خواهد بود که به دست خویش، با سهل انگاری و بی مبالاتی پرورانیده‌ایم. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
♥️ در مواقعی که باهم مشکلی ندارید، برای همدیگر جملات عاشقانه بنویسید. آنها را نگه‌داری کنید برای روزهایی که از هم دلخورید؛ به درد خواهند خورد...! 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
☺️بی خیال نداشته هایت بیخیال غصه هایت بی خیال هر چه که تو را ناآرام میکند. ☺️به من بگو ببینم امروز نفس میکشی؟ پس خوش به حالت! عمیق نفس بکش 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
خیلی از مشکلات خانواده‌ها به خاطر جدل ایجاد میشه جدل نه تنها ایمان رو از بین میبره بلکه زندگی رو پوچ و بی روح میکنه باکمی گذشت وسکوت زندگی رو شیرین کنیم 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
💙 مردها دوبار تربیت می‌شوند؛ یک‌بار توسط والدینشان، بطور‌ی که بتوانند فرزند خوبی باشند و بار دوم توسط همسرشان به‌نحوی که شوهر خوبی برای همسرشان باشند، 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🔴 ! 💠 زمان برای مردها به سرعت می‌رود ولی برای زنها خیلی کند جلو می‌رود. دقیقاً مثل این است که مردی برای یک کاری می‌رود بیرون پنج شش ساعت بعد برمی‌گردد،برای خانمش این چند ساعت خیلی طول کشیده ولی برای مرد انگار فقط چند دقیقه طول کشیده است!!! 💠 کلمه‌ی (تازه) برای آقایان از چند دقیقه تا چند سال قبل، مورد استفاده قرار می‌گیرد: 🔸مثال: مگه تازه فرش نخریدیم؟ (۵سال قبل) مگه تازه مامانت اینجا نبود؟ (۳ماه قبل) مگه تازگیا باهم نرفتیم بیرون؟ (۶هفته قبل) 💠 توصیف کلمه‌ی(زیاد) برای آقایان از یک چیزِ زیاد تا چیزهای خیلی کم متغیر است. 🔸مثال: چرا گله می‌کنی من که وقتی بیرون یا سرکارم خیلی بهت زنگ میزنم (حداکثر ۱ بار در روز) 💠 این تفاوت بین زن و مرد ممکن است باعث سوءتفاهم و ناراحتی بین زن و شوهر شود. پس تفاوت‌های یکدیگر را بشناسیم! ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
💙 در گفتگوهایتان شوهر خود را حلال مشکلات بدانید!!! 💙 مشکل را به او بگویید و از او بخواهید آن را حل کند؛ 💜 و تاکید کنید که تنها او قادر به حل این مسئله است 💜 با این کار مردانگی اورا تثبیت می کنید و خواهید دید که همیشه برای براورده کردن خواسته های شما مشتاق می شود. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت 23 --دکتر هرچی تلاش کرد نتونست برش گردونه، امیدوارم خدا بهتون صبر بده‌. تو اون لحظه بهتره بگم هیچ حسی نداشتم، ذهنم بدجوری قفل کرده بود، نه میدونستم بیدارم، نه میدونستم خواب، فقط پیش خودم دعا میکردم یه خواب باشه! مدام تو دلم اسم خداروصدا میزدم! باید خودم مرگشو به چشم میدیدم، انگار حرف هیچکس قابل باور نبود‌. --میشه منو ببرین پیشش؟ --بله! حتما بفرمایید از این طرف..... چشمم به نوشته روی تابلو که خورد، انگار پرده ی خواب کم کم داشت جلوی چشمام محو میشد و جاش رو به واقعیت میداد. سکوت ترسناکی که اون بخش داشت هیچ وقت از یادم نمیره.! پرستار دم در مشخصات اون دختر روبه مسئول اونجا داد و ازش خواست تا منو ببره پیشش. آروم آروم قدم برمیداشتم و مدام به اطراف نگاه میکردم. --آقا؟ آقا؟مگه نمیخوای همسرت رو ببینی؟ من ازتون فاصله میگیرم ولی فقط زودتر تمومش کن. --بله چشم. لرزشی که توی پاهام حس میکردم رو با گرفتن دستم به دیوار پر کردم. آروم آروم جلو رفتم و نگاهم، واسه یه لحظه روی صورتش قفل شد! بدنم آتیش گرفته بود. سرمو پایین انداختم. هرچقدر تلاش کردم، حرفی نبود که بخوام بهش بزنم. همین که خواستم برگردم نگاهم به بخارهای که داشت سطح نایلونی که روش کشیده شده بود رو پر میکرد افتاد. نمیدونستم باید چیکار کنم، ذهنم صحنه مقابلم رو توهم توصیف میکرد ولی دلم میگفت واقعیته! نمیدونم چقدر گذشت تا اینکه با صدای که از پشت سرم میومد، جدل بین ذهن و دلم شکسته شد. --آقا! چرا هرچی صداتون میزنم جواب نمیدین؟ مگه من نگفتم که......... با دیدن صحنه ای که روبه روش بود حرفشو خورد و با تعجب نگاه میکرد‌. سریع گره ی بالای سر نایلون رو باز کرد و اونو از از سرش جدا کرد. دستشو مقابل دماغش گرفت تا از نفس کشیدنش مطمئن بشه.... با هیجان روبه من --تبریک میگم!! خیلی خدا دوست داشته که دوباره همسرتو بهت برگردونده‌. با تعجب به حرفایی که میزد نگاه کردم، یعنی اون دخترزنده شده بود؟ باور این جمله واسم سخت بود ولی واقعیت داشت. تو دلم غوغا شده بود، با اینکه نسبتی باهاش نداشتم ولی از بابت زنده موندنش تو دلم جشن گرفته بودم..... وضو گرفتم، توی نمازخونه بیمارستان نماز خوندم. بعد از اتمام نمازم، سجده شکر به جا آوردم و از خدا خواستم حالا که تا اینجا هواشو داشته از این به بعدش رو هم خودش مراقبش باشه‌. همونطور که داشتم با تسبیح ذکر میگفتم گوشیم زنگ خورد. --الو سلام مامان. --سلام و لا اله الا الله...حامد من از دست تو چیکار کنم آخه؟ معلوم هست کجایی، چرا جواب تلفناتو نمیدی؟ --راستش مامان جان نشنیدم، خوابم برده بود. الانم بیمارستانم! --حال دوستت هنوز خوب نشد؟ --چرا دیگه فکر کنم دکترش که بیاد مرخصش میکنه. --خب خدارو شکر مادر! منو بی خبر نزار. --چشم.فقط میشه گوشیو بدی به بابا؟ --اره، گوشی... تصمیم گرفته بودم همه چیز رو به بابام بگم. --الو حامد جان..؟ --سلام بابا خوبی؟ --خوبم تو خوبی؟از مامانت شنیدم حال دوستت بد شده، چی شده خدا بد نده؟ --نه بابا چیزی نیس. خداروشکر به خیر گذشت. راستش اگه میشه میخوام تنها صحبت کنم باهاتون، اگه میشه برید جایی که مامان نباشه‌. --نه تو اتاقم بگو. -- راستش بابا، همون دختری که هزینه عملش رو به عهده گرفتی رو یادته؟ با جدیت جواب داد --اره خب. اتفاقی افتاده واسش؟ --نه دیشب........................... همه ی اتفاقایی که افتاده بود رو واسش تعریف کردم ولی انگار بابا از دوباره زنده شدن اون دختر، تعجبی نکرده بود. و میگفت که خدا هرکاری رو صلاح بدونه انجام میده و چند بار خدارو شکر کرد. --خب بابا سرتو درد آوردم، الانم برم ببینم دوستم مرخص میشه یانه. --باشه باباجون مارو بی خبر نزار‌. --چشم. بلند شدم اول رفتم پیش آرمان! تو اون لحظه به عمق خواب آرمان حسرت خوردم. انقدر عمیق خوابیده بود که انگارصد ساله نخوابیده. ساعت ۵ صبح بود. --سلام وقتتون بخیر‌. --میتونم بپرسم حال اون خانمی که --بله شما همسر اون خانمی هستین که مجدد.. کلافه حرفشو قطع کردم -- بله‌. میشه بگین کجان؟ --بله از این طرف لطفا‌ً.... تارسیدن به اتاق جدید، پرستار من رو همراهی کرد و ازم خواست زودتر از بخش خارج بشم و رفت. دوباره همون سربه زیری که انگار ایندفعه بیشتر هم شده بود به سراغم اومد. همونطور که سرمو پایین انداخته بودم، با صدایی آروم و پر از خجالت --بابت زنده موندن دوبارتون خداروشکر میکنم. زودتر خوب بشید. با گفتن همین چندتا کلمه حرف خیلی سریع از بخش خارج شدم. حس خجالت و سربه زیری که واسم جدید بود رو دوس داشتم. ولی حس میکردم با گفتن اون حرفا پشت شیشه،گناه بزرگی مرتکب شدم. وارد بخش اورژانس شدم. و همون موقع نگاهم به دکتر جراح آرمان افتاد...... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 🖋 چرا تمایل به سازگاری و حل مشکل در بین همسران کم شده است؟ 🎥 پاسخ را در کلیپ بالا مشاهده کنید 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت24 دستمو به طرفش دراز کردم --سلام آقای دکتر. دستمو به گرمی فشرد و با لبخند جواب داد. --راستش میخواستم بدونم آرمان رو امروز مرخص میکنید یا؟ --فکر نمیکنم نیاز باشه اینجا بمونن، فقط صحبتایی که دیروز خدمتتون عرض کردم رو یادتون بمونه. --بله چشم. پس یعنی باید کارهای ترخیص رو انجام بدم؟ --بله کار خاصی نیست فقط باید چندتا کاغذ امضاء بزنید. --بله.ممنون. --خواهش میکنم روز بخیر..... از پرستار پذیرش خواستم برگه ی ترخیص رو بده. --نسبتتون باهاشون چیه؟ --چطور؟ --خب واسه امضا‌ء برگه ی ترخیص باید یکی از والدین پدر یا مادر باشه. با وجود پختگی صورتم سنم زیاد پایین نبود، ولی نمیدونستم پرستار بهم شک میکنه یانه. --پدرش هستم.پدر آرمان. --جداً ولی اصلا بهتون نمیخوره ها؟؟ محترمانه پرسیدم --الان این موضوع برای شما اهمیت داره؟ --نه فقط کنجکاو شدم. بفرمایید قسمت پایین این کاغذ و کاغذای دیگه رو هم امضا کنید. بعد از امضا کردن کاغذ به داروخونه رفتم و نسخه ای که دکتر واسه آرمان داده بود رو گرفتم. با خودم فکر میکردم، تو اون لحظه پسر ۲۳ ساله ای بودم که هم زن داشت هم یه بچه ۸ ساله. از تصورش خندم گرفته بود. رفتم پیش آرمان و دیدم نشسته روی تخت. --به به! آقا آرمان داداش کوچولوی خودم. خوب خوابیدیا! خندید--سلام داداش حامد، راستش اصلا نفهمیدم چقدر خوابیدم. --عیب نداره. حالا از اینجا که رفتیم راحت بخواب. با خوشحالی توی چشمام نگاه کرد. --جدیییی؟ یعنی حالم خوب شده؟ --اره ولی خیلی باید مراقب باشی. لباساش رو عوض کردم و روی دستام بلندش کردم. با یه دستم داروها رو برداستم. --ماشالله سنگین شدیا آقا آرمان. --خندید و با همون دست گچ گرفتش بازوهای لاغرش رو نشونه گرفت.... آرمانو روی صندلی جلو گذاشتم و صندلیو باز کردم تا بتونه راحت بخوابه. ماشینو روشن کردم و توی راه جلوی بستنی فروشی نگه داشتم. --خب آرمان جون، آب میوه یا بستنی؟ --بستنی. --چشششم. از بستنی فروشی یه دوتا بستنی خریدمو و با آرمان توی ماشین خوردیم. تازه یادم اومد آرمان الان نمیتونه بره خونه. با خودم فکر کردم ببرمش خونه خودمون. --میگم آرمان، تو الان تا دستت خوب بشه یکمی طول میکشه، یه چند روزی بیا خونه ما بعدش که دستت خوب شد دوباره برو پیش مامانت. سرشو پایین انداخت و بغض کرد. با بغض ادامه داد --آخه اگه من بیام خونه شما، مامانم تنها میمونه و کسی نیست ازش مواظبت کنه. --مگه من قول ندادم، مامانتو ببرم دکتر؟ --چرا ولی... --ولی نداره آرمان، تو الان باید استراحت کنی. با هزار دوز و کلک راضیش کردم. بامامانم تماس گرفتم. --الو حامد چیزی شده مامان؟ --نه راستش دوستم مرخص شد، فقط میخوام یه چند روزی بیارمش خونه، راستی مامان از اون سوپ و شوربا های مهتاب پز واسه دوستم بپز. با این حرفم خندش گرفت --باشه حامد جان مراقبش باش. بیاین خونه منتظرم. گوشیو قطع کردم. آرمان با حالت کنجکاوی نگاهم کرد --اسم مامانت مهتابه داداش؟ --اره اسم مامان تو چیه؟ --اسم مامان من کتایونه. ولی بهش میگن کتی. به لبخند و تکون دادن سرم اکتفا کردم... ماشینو بردم داخل حیاط. --وااای حامد چقدر خونتون قشنگه. --چشمات قشنگه. از ماشین پیاده شدم. چشمم افتاد به مامانم که چادر به سر با یه سینی اسپند جلوی در ورودی ایستاده بود. آرمانو روی دستام بلند کردم و به طرف مامانم رفتم. با دیدن آرمان اول تعجب کرد ولی با حرفی که آرمان زد تعجبش با لبخند قاطی شد. --سلام مهتاب خانوم. من داداش کوچیک حامدم. --سلام عزیزم.چه پسر قشنگی! صدامو صاف کردم --یه موقع نگی پسرمم هستاااا. با اخمی که مامانم کرد خندیدم --شوخی کردم مامان خانم. با دستش کمرمو هول داد --بیا برو تو! بیا برو تو تا هم خودت و هم این بچه رو سرما ندادی. آرمانو بردم توی اتاقم و روی تخت گذاشتم. با دیدن عکسای اتاقم کلی ذوق کرد و اسم همه ی ماشینا و موتور هایی رو که توی عکسابود رو گفت. --آفررررین آقا آرمان. همون لحظه مامانم منو صدا زد تا واسه آرمان سوپ ببرم. آرمان سریع از روی تخت بلند شد و با اینکه درست نمیتونستم راه بره ازم خواست کمکش کنم تا بره تو آشپزخونه‌. --چیکار میکنی آرمان؟ تو که نمیتونی راه بری آخه.؟ --آره ولی مامانم همیشه میگه جای غذا خوردن توی آشپزخونس. میگه هرموقع من صدات زدم باید بیای توی آشپزخونه غذا بخوری. معصومیتی که توی چهرش بود لبخند روی صورتم آورد. با یه حرکت بلندش کردم و در اتاقو باز کردم. --نوکر داداش کوچیکه هم هستیم... روی صندلی میز غذاخوری نشوندمش و خودمم روی صندلی کنارییش نشستم. مامانم با لبخند به آرمان نگاه کرد و واسش دوتا کاسه سوپ و شوربا ریخت. بعد هم دوتا کاسه سوپ و شوربا واسه من آورد. تازه فهمیده بودم سه وعده غذا نخوردم ولی جرئت گفتن رو نداشتم همون موقع نگاهم به آرمان افتاد....... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸?
صبح را آغاز میکنیم با نام خدایی که همین نزدیکیهاست خدایی که در تارو پود ماست خدایی که عشق را به ما هديه داد، و عاشقی را درسفره دل ما جای داد الهی به امید تو 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt