📌سوال کاربر:
🖍 نمیدونم چه جوری خانواده م رو راضی کنم؟!
🔸 با سلام .من خواستگار اومده برام، دختر خانم 21ساله هستم و اقا هم 31سالشه.
اقا فردی متدین، با ایمان، خوش اخلاق، با شخصیت هستش.
شرایط واسه از دواجم داره فقط سرش یه کم طاس هستش. من اقا رو دوس دارم ولی خانوادم ب خاطر طاس بودن سرش مخالفن؟!
باشون هم صحبت کردم گفتم مو می کاره
راضی نشدن خانوادم. الانم اقا دوستم داره
هرچی خانوادش می گن یه دختر دیگه بگیر
می گه من حتما مریم خانم که من هستم
میخام.هی پیام میدم،در حد احوال پرسی
نمیدونم چه جوری خانواده م رو راضی کنم
میشه کمکم کنید؟ چه جوری خانواده م رو راضی کنم؟
📚 پاسخ مشاور:
🌿 سلام و عرض ادب
از اینکه به ما اعتماد کردید و توفیق داریم از تخصصمان برای کمک به شما استفاده کنیم، خدای مهربان را شاکر هستیم.
✨ خواهر گرامی قبل از پاسخ به سوالتون جا داره به جهت اینکه در مورد تصمیمتون رجوع به کارشناس دارید و سعی می کنید انتخاب عاقلانه و منطقی داشته باشید، شما رو تحسین کنم.
♻️ قطعا ازدواج یکی از مهمترین تصمیم ها و انتخاب های زندگی هر شخصی هست و داشتن ملاک های صحیح و منطقی برای این مساله بسیار مهم هست.
🌾 یکی از مواردی که در انتخاب همسر آینده هر شخصی اهمیت داره، پسند و جذابیت ظاهری هست. اینکه شما در درجه اول به شخصیت و اخلاق و ایمان خواستگارتون اهمیت دادید و مشکل کم مویی ایشون رو اهمیت ندادید نشانه خوبی هست ولی قبل از پرداختن به مساله مخالفت خانواده ، در مرحله اول باید توجه داشته باشید که ایا در واقع ایشان جذابیت کافی برای شما دارد و واقعا این مشکل برای شما بی اهمیت هست یا به خاطر مسائل دیگر دارید بیخیال می شید.
◀️ اگر از جهت خودتون به طور کامل این مساله حل شده هست، و جمع بندی شما اینه که ایشون مناسب شما هستند و ازدواج موفقی با ایشان دارید و فقط مخالفت خانواده آن هم فقط بخاطر کم مویی ایشان هست، طبق مراحل زیر پیش بروید:
1⃣.به هیچ وجه در مقابل خانواده جبهه گیری نکنید. قطعا شما در این مرحله و مراحل بعدی نیاز به همراهی خانواده دارید و نباید تصور کنند که شما بخاطر خواستگارتان دارید با آنها مخالفت می کنید.
2⃣. در فضای آرام و به دور از هیجان و تنش، دلایل خودتون بر مناسب بودن ایشون را برای پدر و مادرتون توضیح بدید.
اگر منظورتون از مخالفت خانواده ، خواهر و برادر و سایر اعضا هست، سعی کنید این عزیزان را دخالت در تصمیم ندهید.
پیشنهاد می کنم اگر فضای صحبت خصوصی دارید از این روش استفاده کنید و با پدر و مادر یا حتی مادرتون به طور جدا و خصوصی صحبت کنید.
3⃣. اگر صحبت ها تاثیر مناسب نداشت، از وساطت شخص دیگری که مورد اعتماد و اطمینان خانواده شما هست و شخص منطقی هست بخواهید با خانواده تون صحبت کنند.
4⃣. اگر مخالفت خانواده ادامه داشت ولی شما اصراری بر این مساله دارید، حتما مشاوره پیش از ازدواج حضوری داشته باشید تا هم سایر ریسک های این ازدواج بررسی شود و هم در صورت لزوم ، مشاور با خانواده صحبت کند.
🌸خوشبخت و سعادتمند باشید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
❇️ از تهییجهای شهوانی بپرهیزید
🍀 از تهییجهای غیرشرعی بهوسیله فیلمهای تحریککننده بهشدت بپرهیزید که علاوه بر گناه و معصیت، به ارتباط عاطفی بین شما آسیب میرساند و شما را از اعتدال، خارج میکند.
☘️ تهییج غیر شرعی بهمرورزمان، باعث نارضایتی و ناتوانی جنسی طرفین میشود.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
💥 خودخواهی در روابط همسرانه ممنوع
💠 اگر احساس کنی که با رفتن به یک مهمانی و یا ارتباط با یک دوست روابط با همسرتان آسیب میبیند و اختلاف ایجاد میشود آیا اصرار داری که آن را انجام دهی؟
🔹 انتخاب رفتار خودخواهانه یعنی انتخاب نارضایتی زناشویی.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت36
کنار آرمان نشستم تا بهش میوه بدم، اما خوابش برده بود.
--پاشو بابا! پاشو بچه رو ببر توی اتاق گناه داره اینجوری بخوابه.
--چشم.
بعد از اینکه آرمانو روی تخت خوابوندم، اومدم نشستم روی مبل و سرمو انداختم پایین.
--حامد!
--بله بابا؟
--تو چشمام نگا کن!
آروم سرمو آوردم بالا و تو چشماش خیره شدم.
--باریکلا. راستش میخوام چند کلمه مردونه حرف بزنیم.
--بله بابا من سراپا گوشم.
--یادته دوسال پیش رفتی غمارخونه اون نامرد....استغفرالله.
--غلامو میگی؟
--اره همون غلام.
از خجالت روم نمیشد سرمو بگیرم بالا! یاد دوسال پیش افتادم که بابام نصف دارای چندماهشو واسه باخت من توی غمار داده بود.
--شرمنده بابا! میدونم که چه غلطی کردم! هنوزم شرمن.....
با صدایی که رگه هایی از عصبانیت توش بود حرفمو قطع کرد.
--من نگفتم تا تو بخوای شرمنده شی.
بریده بریده ادامه داد
من! گفتم! غلامو! یادته! یا! نه!
سرمو گرفتم بالا و متعجب جواب دادم
--خب بله یادمه.
--ببین حامد! یه سوال میپرسم راستشو میگی فهمیدی؟
--بله چشم.
--تو دوروز پیش رفتی پیش غلام یا نه؟
از حرفی که زد ترسیده بودم و با صدای آرومی جواب دادم
--ات...تفاقی...اف..تاده؟
--پس دیدیش!
--بله دیدمش.
--ببینم حامد، تو بابای ساسانی؟ مامان ساسانی؟ وکیل ساسانی؟ چیه ساسانی آخه من نمیدونم.
--پس اتفاقی افتاده!
کلافه بلند شد و شروع کرد دور هال راه رفتن.
--بله زدی فک یارو رو آوردی پایین حالا میپرسی اتفاقی افتاده!
با ناباوری جواب دادم
--چی....چی...چیییی؟
بابا بخدا به جون خانم جون....
--نمیخواد جون خانم جونو قسم بخوری!خودم میدونم که چیزیش نیس، این از جای دیگه دلش پره.
--بابا میشه واضح حرف بزنین؟
با صدای تقریبا بلندی داد زد
--آقای حامد رادمنش به جرم ضرب و شتم آقای غلام حیدری چند ماه باید برن آب خنک بخورن.
از چیزی که شنیده بودم شوکه شدم.
--چیییی؟ آخه واسه چی؟
اون که چیزیش نشده!
--آره چیزیش نشده. گفتم که از جای دیگه دلش پره.
اومد نشست کنار من
--آخه حامد جان! عزیزم! پسرم! تو چرا انقدر بی فکری؟ چرا هرجایی که این ساسان میگه پا میشی میری؟ چرا قبلش به من خبر ندادی؟
با بغض توی چشماش خیره شدم
--بابا الان باید چیکار کنم؟
--نمیدونم! نمیدونم!
حالا فردا پاشو برو یه سر کلانتری میخوان چندتا سوال ازت بپرسن.
--چشم.
اینو گفتم و از روی مبل بلند شدم.
دستمو گرفت و تو چشمام نگاه کرد.
--توکلت به خدا باشه.
لبخند زدم و خم شدم دستشو ببوسم که مانعم شد و سرمو بوسید.
با دستش به کمرم ضربه زد.
--ایشالله که خیره. برو بخواب که فردا کلی کار داری.
همونطور که داشتم به طرف اتاقم میرفتم
--حامد؟
--جانم بابا؟
--راستی فردا که خواستم برم کارخونه آرمانو آماده کن ببرمش.
--چیییی؟
--چی گفتم مگه؟ آرمانو حاضر کن با من بیاد کارخونه.
--آخه بابا اونجا که جای آرمان نیست!
--چرا جای آرمان نیست؟ کاری نمیخواد بکنه میبرمش دفتر.
--باشه فقط خودش میدونه؟
--آرهههه! انقدر با مامانت جیک تو جیک شدن که نگو.
از حرفش خندم گرفت.
--چشم بابا. شب بخیر.
چشمامو باز کردم و به گوشیم که داشت زنگ میخورد نگاه کردم.
با دیدن اسم ساسان، کلافه گوشیمو خاموش کردم.
چشمم افتاد به آرمان که هنوز خوابیده بود.
همین که خواستم آرمانو بیدار کنم صدای اذان بلند شد.
بلند شدم و وضوگرفتم و نماز خوندم.
بعد از نماز با خدا حرف زدم و ازش خواستم که امروز به خیر بگذره.
همینجور که توی سجده بودم چشمام بسته شد و خوابم برد......
با تکون های دست بابا بیدار شدم.
--سلام بابا صبح بخیر.
--سلام حامد جان.پاشو صبححونت رو بخور ساعت ۹ باید کلانتری باشی.
نگاهم به آرمان که لباساش رو پوشیده و دست در دست بابا داشت به من نگاه میکرد.
--به به آرمان خان! کجا به سلامتی؟
خجالت کشید و سرشو انداخت پایین.
--خب دیگه حامد ما داریم میریم.
راستی مامانت زنگ زد گفتم بهت بگم بهش زنگ بزنی.
--چشم.
رفتم تو آشپزخونه و چشمم به میزی که بابا چیده بود افتاد.
با خوشحالی سر میز نشستم و صبححونه خوردم.
اما هیچ فکر منفی به سراغم نمیومد و این واسم تعجب آور بود.
بعد از اینکه صبححونمو خوردم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم.
با جارو برقی کل خونه رو جارو کشیدم و یه گردگیری سر دستی ام انجام دادم.
ساعت ۷ونیم بود.
بعد از اینکه دوش گرفتم لباسامو پوشیدم و جلوی آینه موهامو مرتب کردم.
بعد از برداشتن سوییچ و موبایلم از اتاق خارج شدم.
همینجور که داشتم ماشینو از کوچه خارج میکردم، نگاهم به پیرمردی که توی مسجد دیده بودم افتاد.
با لبخند دست تکون دادم و بوق زدم.
--سلام حاجی؟
--سلام پسرم خوبی؟
--ممنون. شما خوبین؟ همسرتون بهتر شد؟
--شکر خوبه.
--کجا میرید برسونمتون؟
--راستش میخوام برم بیمارستان پیش حاج خانم.
--بفرمایید میرسونمتون.
--نه پسرم مزاحمت نمیشم......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
4_5875198558629530534.mp3
5.18M
💐 #درس_اخلاق
🔻حاج آقا عالی
🔻بداخلاقی باعث نابودی اعمال
سلام عزیزم آره منزل سلام عزیزم آره منزل خودتونه بیا بیا
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#داستان
شخص ساده لوحي مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودي روزي رسان است.
به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدي برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزي خود را بگيرد.
به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد.
هرچه به انتظار نشست برايش ناهاري نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكي براي شام كرد و چشم به راه ماند.
چند ساعتي از شب گذشته درويشي وارد مسجد شد و در پاي ستوني نشست و شمعي روشن كرد و...
از «دوپله» خود قدري خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن.
مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزي كرده بود و در تاريكي و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود
ديد درويش نيمي از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بي اختيار سرفه اي كرد. درويش كه صداي سرفه را شنيد گفت:
«هركه هستي بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگي داشت مي لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد
وقتي سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت:
«فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودي من از كجا مي دانستم كه تو اينجايي تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزي خودت برسي؟
شكي نيست كه خدا روزي رسان است اما يك سرفه ای هم بايد کرد!
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt