👑 آراستگی همسران 👑
🌱 خانم خونه! آراستگی ظاهری در مقابل شوهر ؛ مثل استفاده از عطرهای گونان ، زینت ، عشوهگری، نظافت شخصی
🌱 در کنار آراستگی باطنی مثل اخلاق خوب ، نگاه مهربان و لبخندبرلب ؛ آرام و صبور بودن ، شاکر بودن ، رابطه عاشقانه با خدا و عبادت
😍 نمونهی الگو قراردادن مادرپاکیها حضرت زهرا سلام الله در زندگی هست.
💠امیرمؤمنان(ع) : «هرگاه به او(فاطمه ) مینگریستم، همهی ناراحتیها و غمهایم برطرف میشد»*
*اربلی، کشف الغمة، ج۱، ص۳۶۳؛ مجلسی، بحار الانوار، ج۴۳، ص۱۳۴.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت81
--تویــــی یاسر؟
--نه پس عمه یاسرم!
با بهت گفتم
--آخه من چیکار کنم از دست تو!
متفکر گفت
--به نظرم دستمو بگیری بلند شم بهتره!
یاد گلوله افتادم و نگران گفتم
--پاتو چیکار میکنی حالا!
یه دفعه مثل بمب خنده منفجر شد
--خندش به کجاس؟
--به اینکه تو انقدر مجنون شدی که فرق بین گلوله واقعی رو با غیر واقعی نفهمیدی.
سریع پاچه شلوارش رو بالا کشیدم.
از اینکه اثری از خون نبود خیالم راحت شد.
درمونده پرسیدم
--یعنی اینم یه ماموریت غافلگیری بود؟
خندش به لبخند تبدیل شد و زد رو شونم
--استوار دوم شدنت مبارک رفیــــق!
ناباورانه گفتم
--یعنی ماموریتا نتیجه داد؟
--بله!
با خوشحالی به یاسر نگاه کردم
--خیلــــی خوبی یاسر!
صدای سرهنگ رو بالا سرم شنیدم
--خوبی از خودته آقا حامد.
سریع ایستادو و احترام نظامی گذاشتم.
--سلام سرهنگ. ممنونم!
مردونه به کمرم ضربه زد
--آفرین پسر!
دستشو به طرف یاسر دراز کرد
--بلند شو.
یاسر دست سرهنگ و گرفت و خواست بلند شه که قیاش درهم شد.
--چی شده یاسر؟
موبایل سرهنگ زنگ خورد
روبه من گفت
--حامد به یاسر کمک کن من باید برم.
--چشم
بعد از اینکه سرهنگ رفت نشستم روبه روی یاسر
--حامد فکر کنم پام پیج خورده!
--نمیتونی بلند شی!
--نه.
--چیکار کنیم؟
--چرا خودتو میزنی به خنگی!
خب جاش بنداز.
--چی میگی یاسر!
--خب عزیز من مگه آموزش ندیدی!
--آموزس دیدم ولی تا حالا عملی انجام ندادم.
--خب الان انجام بده.
--یاسر بزار برم ماشینو بیارم میریم بیمارستان.
--حامد رو حرف من حرف نزن.
کلافه گفتم
--باشـــه! پس حالا که اصرار میکنی امتحان میکنم.
چشماشو با اطمینان بست و لبخند زد.
چشمامو بستم و سعی کردم هر چی توی ذهنمه مرور کنم.
ازش خواستم دراز بکشه و پاش رو بزاره رو زمین.
با لمس استخون پاش از در رفته بودنش مطمئن شدم.
بسم الله....... گفتم و یه فشار محکم و بعدش پاشنه پاش رو چرخوندم.
صدای فریادش بالا رفت و کار من هم تموم شد.
نفسو صدادار بیرون دادم
--بشین.
نشست و به پاش نگاه کرد.
--نــــه میبینم کارتو بلدی!
با کمک من ایستاد و به اطراف نگاه کرد.
--حامد حس نمیکنی این محله یکم مشکوکه.
--اره اتفاقا منم همین حسو دارم.
تازه یاد شهرزاد افتادم.
نه میتونستم تند تر راه برم و نه میتونستم یاسرو تنها بزارم.
با دستی که روی شونم گذاشته بود تا بتونه راه بره ضربه آرومی به گردنم زد
با شیطنت خندید
--نترس رفیق.جاش امنه!
خودمو به اون راه زدم
--چی میگی یاسر؟
--عزیزم خودتی! شهرزاد رو میگم.
اخم ریزی کردم و تاکیدی گفتم
--شهرزاد!؟
--نـــخیــــر ببخشیـــد شهرزاد خانم!
خندیدم
با خنده گفت
--چه کیفشم کوکه.
رسیدیم به ماشین.
--حامد!
--بله؟
--اجازه که ندادی بره تو خونه!
--نه.
--خوبه. اگه میرفت دیگه نمیشد کاری کرد.
--مگه تحقیقات کامل نشده؟
--بیا بریم تو ماشین میگم بهت.....
توی راه یاسر ادامه داد
--چون آتشسوزی غیر منتظره و سر ۵ دقیقه اتفاق افتاده باید تحقیقات بیشتر بشه.
--به شخص خاصی مشکوکین؟
--هنوز نه اما بر طبق گفته های همسایه ها دقیقا بعد از خارج شدن شهرزاد از خونه یه مرد از دیوار خونه بالا میره و چند ثانیه بعد هم خونه آتیش میگیره.
ولی وقتی پلیس و آتشنشانی میان هیچ کس توی خونه نبوده.
--یعنی فرار کرده؟
--نقطه اصلی اینجاس.
خونه یه در خروجی بیشتر نداره!
دیوارای حیاط هم ارتفاعش زیاده.
--یعنی هنوز تو خونس؟
--در حال حاضر این فقط یه فرضیس!
بی مقدمه پرسیدم
--پس تکلیف شهرزاد چی میشه؟
--تکلیف شهرزاد که روشنه!
منظورش رو فهمیدم
-- آخه........
حرفمو قطع کرد و دستوری گفت
--حامد آخه.... اما... اگر... رو بذار کنار با این وضعی که پیش اومده هر چه سریعتر باید اقدام کنی.
کلافه گفتم
-- یاسر همین طوری که نمیشه من باید باهاش حرف بزنم!
--حالا بعد در مورد این موضوع با سرهنگ صحبت می کنیم.
تا رسیدن به مرکز نه من حرفی زدم و نه یاسر........
همین که رسیدیم اذان شد..........
🍁حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت82
نمازمو خوندم از نماز خونه رفتم اتاق یاسر.
لباس شخصیشو عوض کرده بود و داشت با تلفن صحبت میکرد.
نشستم رو صندلی تا کارش تموم شه.
تماس رو قطع کرد.
--قبول باشه.
--قبول حق باشه.
از پشت میزش بلند شد
--منم برم نمازم رو بخونم.....
فکرم درگیر شهرزاد و مسئله ای که هنوز بهش نگفته بودم درگیر بود.
ضربه ای به در خورد
--بفرمایید.
سرباز احترام نظامی گذاشت
--جناب سرهنگ با شما کار دارن.
--باشه بریم.
رفتم تو اتاق و احترام گذاشتم.....
--خب حامد. یاسر که قضیه رو تعریف کرده واست.
ماباید از طریق خانم وصال بفهمیم اون آدم کیه.
اتاقت که از قبل آماده بود.
لباس کارتم که تا الان نپوشیدی اما از این به بعد کارت بیشتره.
و امشب یه مورد بازجوییه که تو باید انجام بدی پس برو تو اتاقت لباستو عوض کن بیا کارت دارم.
--چشم.....
رفتم تو اتاق کارم.
دلیلش رو نمیدونستم اما از اینکه مدام بشینم اونجا پشت میز احساس خوبی نداشتم.
لباس و کفشمو عوض کردم و رفتم اتاق سرهنگ.
تحسین آمیز نگاهم کرد
--حالا شد!
درجه ی جدید رو روی لباسم نصب کرد.
ضربه ای به سر شونم زد.
--موفق باشی پسر!
--همه رو مدیون شمام!
--نه حامد پشتکار خودته منم وظیفمو انجام میدم.
خندید گفت
--الانم برو اتاقت که اولین بازجویی کاریت امشبه.
خندیدم
--چشم.......
رفتم تو اتاقم و موهامو توی آینه مرتب کردم.
نشستم پشت میز و موبایلم رو خاموش کردم.
چند لحظه بعد ضربه ای به در اتاق خورد و سرباز اومد تو.
--سلام. شخص مورد نظر رو آوردم.
-- بگین بیاد داخل.
--بفرمایید خانم وصال.
از شنیدن اسمش قلبم لرزید و چشمام از تعجب گرد شد.
با رفتن سرباز با تعجب به من نگاه کرد
--سلام. استوار رادمنش شمایید!
--سلام.اگه لایق باشم بله. بفرمایید بشینید.
نشست رو صندلی و سرشو انداخت پایین.
نشستم روی صندلی روبه روش.
--حالتون خوبه؟
--بله ممنون.
سربه زیر گفتم
--ببخشید تنها موندین. واقعا مجبور بودم برم.
--نه تنها نبودم همین که شما رفتین جناب سرهنگ منو آورد اینجا.
مکث کرد و سوالی صدام زد
--آقای رادمنش؟
--بفرمایید؟
--میشه بپرسم تکلیف خونم چی میشه؟
--باید تحقیقات بیشتری انجام بدیم.
ناامید گفت
--که اینطور.
--اخیراً شخص آشنا یا حتی غریبه ای نیومده خونتون؟
لبخند تلخی زد
--قبل از اینکه اون اتفاق بیفته و برم تو کما، هر روز حاج خانم میومد پیشم.
اما الان.......
آهی کشید و گفت
--نه.
--خونه شما احیاناً زیر زمین یا انباری که از قسمتای دیگه جدا باشه نداره؟
--نه فقط یه اتاقک زیرِ زمین توی حیاطه که درش قفله وپشت درختای کنار دیوار.........
حرفشو قطع کرد و کنجکاو پرسید
--اتفاقی افتاده؟
--واسه تحقیقات پلیس لازمه.
--آهان.
سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
نمیدونستم چجوری باید مسئله خونه ی باغ رو بهش بگم.
حس میکردم هوای اتاق خفس.
بلند شدم و پنجره رو باز کردم.
یه دستمو تو جیبم فرو زردم و اون یکی دستمو گذاشتم لب پنجره.
چند ثانیه بعد پنجره رو بستم.
برگشتم و نشستم رو صندلی.
--خانم وصال!
سرشو بلند کرد و به یقه ی لباسم خیره شد.
با دیدن چشمای اشکیش دلم گرفت.
ملتمس گفتم
--میشه ازتون یه خواهش بکنم؟
--بفرمایید.
--به من اعتماد کنید.
--منظورتون رو متوجه نمیشم.
--من میدونم که حالتون خوب نیست.
حقم دارین.
اما میخوام این اطمینان رو بهتون بدم که نگران خونه نباشید.
پدر من یه باغ داره که اونجا خونه و همه جور امکاناتی هست.
اتفاقاً اونجا زوجی که سرایدار باغن اونجا زندگی میکنن.
--ببخشید اما من نمیتونم قبول کنم.
من از بچگی یاد گرفتم که باید خودم رو پای خودم وایستم.
از این بابت هم که الان خونه ندارم نگران نیستم.
چون جدیداً خونه ای که کار میکنم یه پیرزن و تنهاست.
میتونم تا وقتی که تحقیقات پلیس تموم بشه اونجا بمونم.
غیرتی شده بودم و مطمئن بودم اخمم وحشتناک شده.
سرشو آورد بالا
--ممن........
حرفشو خورد و نگران بهم خیره شد........
🍁حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
✨رسول الله (ص)✨
ﻟﺒـ😊ـﺨﻨﺪ ﻫﺎے ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻢ،
ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ یڪدیگر ﻭ ﯾﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺪﺍﺣﺎفظے ﺻﺪﻗﻪ ﺍست و ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻧﻔﺎﻕ فے ﺳﺒﯿﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ..
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
✅همسرداری
🔴شوهرتان را بابت کارهایی که انجام میدهد تحسین کنید
🔴به طور مثال اگر او اتومبیل را تعمیر میکند به او بگویید چقدر خوش اقبالید که همسری را دارید که از استعداد و تواناییهای مکانیکی تا این حد بالا برخوردار است.
🔴اگر او با بچهها بازی میکند، به او بگویید بچهها چقدر خوشبختند که پدری چون تو دارند.
🔴اگر او اهل ورزش است به او بگویید چقدر عالی است که مردی با هیکل متناسب دارید و به ورزش کردن اهمیت میدهد.
🔴اگر او شما را در رفاه گذاشته است به او بگویید در رؤیاهایتان هم نمیگنجید شیوۀ زندگی را که او برایتان فراهم آورده است داشته باشید
🔴اینم چند نمونه تحسین (☝️🏻)
ببینم بازم بهانه دارید که نتونستین همسرتون رو تحسین کنید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸
❤️ #کافه_همسران
📌پیامکی مشکوک درگوشی همسر
🔵 قبل از هر اقدامی از صحت این که همسر شما مخاطب این پیامک بوده مطمئن شوید.
👈 با فرض درست بودن ذهنیت شما درباره همسرتان احساساتی بودن محتوای این پیامک می تواند گویای یک نکته مهم باشد به این معنی که جای خالی عواطف در رابطه شما و همسرتان احساس می شود.
🔵 چاره این است که به دنبال بازسازی روابط عاطفی خود با همسرتان باشید
تلاش هایی که تاکنون داشته اید، کافی نبوده و باید بیشتر به همسرتان توجه کنید.
🔵از علنی شدن این رابطه بادعوا ومرافه بپرهیزید. زیرا خیلی مردها پس از پی بردن رابطه توسط همسرشان مصرتر خواهند شد.
👈بجای قهر ودعوا وشکایت
باتحمل فشار روانی به خود وزندگی تان فکر کنید وعرصه رابرای میهمان ناخوانده باز نکنید..
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
پنج قدم تا خوشبختی :
قلبت را مملوء از مهربانی کن
ذهنت را از نگرانی رها کن
ساده زندگی کن
بیشتر ببخش
کمتر توقع داشته باش
شبتان بخیر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt