برای خندیدن وقت بگذارید
زیرا موسیقی
قلب شماست
برای گریه کردن
وقت بگذارید زیرا نشانه
یک قلب بزرگ است
برای زندگی کردن
وقت بگذارید
زیرا زمان
میگذرد
وهرگز باز نمیگردد
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
صافی آب مرا یادِ تو انداخت رفیق!
تو دلت سبز..
لبت سرخ...
چراغت روشن.
چرخ روزیت همیشه چرخان
نفست داغ...
تنت گرم ...
دعایت با من .
روزهایت پی هم خوش باشد
💓روزتون بخیر و شادی💓
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
سه قدم برای یک زندگی شاد;
۱. خود را به خاطر افراد بی فایده ای که لایق داشتن هیچ جایگاهی در زندگی تان نیستند، دچار استرس نکنید.
۲. هیچگاه احساسات خود را، بیش از حد صرف چیزی نکنید. چون در غیر این صورت صدمه خواهید دید.
۳. بیاموزید بدون نگرانی زندگی کنید. چون خدا در همه حال هوایتان را خواهد داشت. اعتماد کنید و ایمان داشته باشید...
حال بهتری خواهیم داشت، اگر دست برداریم از فردی که لیاقت محبت ندارد،
دشمنی که ارزش جنگیدن ندارد،
حقی که ارزش گرفتن ندارد،
و فکری که ارزش اندیشیدن ندارد...!
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܝوܢܚ݅ܝ̇ߺܭَـــܝܨ و ܢ̣صــــیܝࡅ߳ߺߺܙ
💕✨یکشنبه و اولین روز
🌷✨اسفند ماهتون عالی و شاد
🌸✨ان شاءالله که
💕✨ماه جدید براتون
🌷✨خوش یمن باشه
🌸✨پراز خبرهای خوب
💕✨پراز اتفاقات شیرین
🌷✨پراز خیر و برکت و
🌸✨پراز نگاه خدا باشه
💕✨و به تمام آرزوهاتون برسید
🌸✨روزتون زیبا و در پناه خدا 🌸⃟📚🔰჻࿐✰
#کانال_روشنگری_و_بصیرت
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@uphjnv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح شما بخیر
🚫 قایقت را سوراخ نکن
💠 سعی کنید در زندگی مشترک، با همسرتان لجبازی نکنید؛ زیرا با لجبازی کردن، این تنها همسرتان نیست که آسیب میبیند، بلکه اعصاب خودتان نیز خرد میشود و زندگی برای هر دوی شما تلخ میگردد.
🔸 قایق زندگیتان را با لجبازی سوراخ نکنید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
📌 سوال کاربر:
🌾 گفتن دروغ مصلحتی به همسر جایز است؟
🔸 سلام . اگر در میان روابط زن و شوهر به دلایلی مجبور به دروغ گفتن شدیم
در واقع اگر راستش را میگفتم اختلاف و مشکلاتی به وجود می آمد
چه حکمی دارد؟
📚 پاسخ مشاور:
🌿 سلام و عرض ادب خدمت شما کاربر گرامی
👈 به طور کلی دروغ یکی از گناهان کبیره است و در اینکه دروغ بر زوال شخصیت فرد در مناسبات اجتماعی و خانوادگی اثر گذار است شکی نیست.
💢 اما از آنجا که زشتی دروغ نسبی است لذا در بعضی موارد قبح آن از بین می رود. و آن در جایی است که مصلحت قابل توجهی در کار باشد مثل اینکه حفظ آبرو و جان کسی در گرو دروغ ما باشد.
♻️ حفظ پیوند خانوادگی و جلوگیری از اختلافات شدید زوجین نیز یکی از این موارد است که دروغ جایز است. اما این جواز به معنای این نیست که لازم نباشد شخص از این دروغ استغفار نکند. صرف این دروغ آثار واقعی بر روح و روان خواهد داشت، و نیاز است شخص بر این ارتکاب، استغفار کند.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتی 🕷🕸
قسمت اول
چند روز بود که رابطه مجموعه در ترکیه پیام مبهمی فرستاده بود و دیگر هیچ خبری بعد از آن نشده بود.
بلافاصله از فرانسه هم یک پیام دریافتشده بود مبنیبر کلید خوردن پروژهای در ایران، اما هر دو رابطه بعد از فرستادن پیام در سکوت رادیویی فرورفته بودن و امکان هیچ نوع ارتباطی هم نبود.
امیر یک نیرو را بهطور ثابت با سیستم نگهداشت بهمحض آمدن پیام برای رمزگشایی اقدام کند.
روز پنجم، در سکوت اول صبح اداره وقتی امیر وارد اتاق شد بولتن سبزرنگ رویمیز وادارش کرد، تا ببیند بچهها کار را چطور انجام دادهاند.
خیالش از سیر خبرها که راحت شد صفحهی لپتاپش را روشن کرد. باید نظر نهاییاش را روی گزارش مفصل گروههای خبرنگاری میداد تا برای اقدام وارد گردش کار اداره شود.
هنوز چند صفحه نخوانده بود که در با شدت باز شد، نه سرش را چرخاند و نگاه از صفحه برداشت.
فقط سینا بود که وقتی خبر خاصی داشت تمام آداب یادش میرفت.
امیر غرید:
- اگر خوشخبری بگو والا برو.
سینا بدون تأمل گفت:
- آقا امیر رابطه ترکیه ارتباط گرفته
چشم مصرف مانتو برداشت و نگاهش را ثابت کرد تا بهتر بشنود.
سینا نگاه کنجکاوی امیر را که دید جرات پیدا کرد و قدم داخل گذاشت و گفت:
- بفرستند به آرش تا ببینند چه فرستاده؟؟
رابطه ترکیه برای همه سرنخهای پروژههای مهمی بود که خیلی کمه اما خیلی حیاتی ارتباط میگرفت.
تا پیام برود رویمیز بچههای رمزنگار، ظهر شده بود.
آرش خودش هم همراه پیام آمد و برگه را مقابل امیر گذشت.
تنها چند اسم بود و پروژهای که با نام خاص کلید خورده بود.
رابط تنها توانسته بود همینها را بفرستد آرش میدانست که باید چکار کنه اجازه گرفت و از اتاق بیرون رفت.
امیر رو به سینا کرد و گفت:
- شهاب کجاست پیدایش کن و بگو تا یه ربع دیگه اینجا باشد.
سینا ک رفت امیر از پشت میزش بیرون آمد و منتظر در اتاق قدم زد.
نگاهی به صفحه بزرگ مانیتور انداخت و روشنش کرد.
چند قدم عقب رفت و رو گرداند سمت تخت سفید ماژیک مشکی توی دستش گرفت.
ذهنش داشت چینش صفر تا صدی انجام میداد.
همیشه قبلاز نوشتن اول مطلب و در ذهنش منظم میکرد که تا وقتی پیادهسازی میکند به نتیجه نزدیکتر باشد و خطای کمتری وجود داشته باشد در ماژیک را باز کرد اما بدون آنکه چیزی بنویسد با فشار انگشت دوباره بست.
در دوران دبیرستان و دانشگاه مسئلههای سخت را راحت حل میکرد.
اینجا هم زیاد معادله حل میکرد و نقشهها را بازخوانی میکند و هر بار هم برای پیدا کردن متهمان تشویق میشد.
اما نمیدانست چرا اینبار با پیام رابط و حدسهایی که داشت میزد روحش آزرده میشد
صدای تقه، سرش را برگرداند سمت دری که با فشار دست سینا باز شد.
نگاهش از صورت خندان سینا تا ابروهای درهم رفته شهاب کشیده شد.
سینا گفت:
_ با تاخیر اما دست پر، سلام!
دستِ پیشآمد شهاب را فشرد و منتظر ماند تا پشت میز جاگیر شوند.
سینا سربالا گرفت و گفت:
_ آقا امیر میدان کارمان مشخصه؟
یعنی اصلا میدونیم کجاییم و چه کار باید بکنیم؟
امیر لب برچید و دستش را به تأیید تکان داد و وسط تخت نوشت:
_ اینبار میدون کارشده قلب ایران.
کوچه خلوت بود و در سرمای پاییزی نگاه سینا مانده بود روی پیرمردی که شهاب را به حرف گرفته بود.
دل سینا شور میزد و از اینکه پیرمرد شهاب را رها نمیکرد عصبی شده بود.
داشت کمکم پیاده میشد تا پیرمرد را بهطرف خودش بکشد، که شهاب دست پیرمرد را فشرد و به سمت ماشین آمد.
وقتی شهاب در ماشین را باز کرد و سوار شد تازه سینا نفس راحتی کشید:
_ این پیرمرد کی بود ؟؟سرایدار خونه روبهرویی بود؟؟ چی گفت؟؟ نصف عمر شدم
شهاب دستی میان موهایش کشید و صندلی ماشین را کمی عقب داد تا پاهای بلندش راحت باشد و گفت :
_الان راه بیفت که دیگه اینجا امن نیست. غیر از دوربین بالای خونه دوربین ساخته و رو ب رویی هم روی این خونه تنظیمشده و از اون دوربین من رو دید که اومده بود سراغم.
سینا ماشین را روشن و دنده عقب از کوچه بیرون رفت.
کمی عقبتر ماشین را پارک کردند و در ماشین دیگر و از انتهای کوچه وارد شدند و دوباره خانه را تحت نظر گرفتند.
سینا میان راه پرسید:
_ چی گفت؟؟ چقدر سمج بود !!
_دادشتو دستکم گرفتی یه جوری پیچوندمش که نزدیک بود برای صرف قهوه هم دعوتم کنه.
_ تاریک هم بود خیلی دید به دوربین نداشتیم !!
شهاب ارتباط گرفت به آرش که در اداره منتظر تماسشان بود:
_ سلام آرش جان خونه دو تا دوربین داره. یه دوربینم برای خونه روبهرویی ک روی در این خونه مسلطه.
رصد این سهتا دوربین با خودت.
غیر از اینکه حواست باشه یه ساعاتی این دوربینا باید خاموش بشن.!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتی 🕸🕷
قسمت2
ارتباط را که تمام کرد، چشم گرداند روی ساختمانهای کوچه و گفت :
_معلوم نیست کدام همسایه خبر داد و این دو روز که اینجا هستم ظاهرا رفتوآمد خونه خیلی غیرمعقول نیست؛
فقط اینکه یه خونه شده مؤسسه دلیل نمیشه که همسایه اعتراض خاصی بکنند؛ اینقدر خونهها بزرگ هستند که صدا به صدا نرسه.
خانههای بزرگ و کمجمعیت محلهها رفتوآمدهای غیرمتعارف را زود مشخص میکرند .
برای ساکنین خانهها شاید همسایهها چندان اهمیت نداشته باشد، اما این سردی رابطه بینشان دلیل نمیشود که به امنیت خودشان اهمیتی ندهند.
سینا با این فکرهایی که در سرش دور میزد گفت:
_ البته با کشف امشب که یه خونه دیگه هم رفتوآمد مشکوک داره میشه گفت حتما یهچیزی دیدن.
_ اونچیزی که دستمان آمده اینکه اینجا توی شریعتی خونهای است که بیشتر از نود درصد رفتوآمد این خونه رو زنها دارند ، که فقط سهتا مرد ثابت صبح وارد میشم و از عصر هم همان سه مرد خارج میشود.
یعنی بطور کل فضای خونه رو باید زنان حسگر و زنان برخورد کرد و زنونه اطلاعات بدست آورد.
سینا لبخند پهنی زد و گفت:
_ همیشه پای یک زن در میان بوده، حالا پای نود زن، کار سختی نیست، تلخه!! باخت همرو شاخشه!! دوسر باخته!
شهاب دست به موهای لختش کشید و به مزاح سینا با تامل لبخند زد و گفت:
_ شاید همسایهها اشتباه گزارش داده باشند، شاید این خونه با گزارشی که از رابطه ترکیه داریم هیچ ارتباطی نداشته باشد... بهنظر میشه امید داشت که هیچ خبری نیست.
با این دید یک بررسی کنیم قال قضیه کنده شه
سینا با انگشتش ضرب گرفت روی فرمون و گفت:
_خانهای که برای هر ورود باید یکبار زنگ فشرده بشه و هر کس نمیتونه وارد بشه.
یعنی رفتوآمدها کاملاً شناختهشده و با حساب کتابِ، یعنی مشتریها مشتریهای واقعی نیستند؛ یا اگر واقع هستند براشون برنامه چیدهشده که خودشان خبر ندارند و...
شهاب با تامل و مرور چند روز گذشته و ثبت رفتوآمدها و گزارش نیروی خارج آرام لب زد:
_ یعنی آدمهای داخل خونه نیروهای آموزشدیده و پای کارند؟؟!
سینا ادامه داد:
_ شاید میان مشق بگیرند بروند، رونویسی کنند با رصد این مدت ما این برداشت عاقلانهتر... باید جوانب قضیه را کامل دید.
در خانه که باز شد هر دو در سکوت خیره شدن به ماشین تویوتای تیرهای که از آن خارج شد شهاب سر تکیه داد به صندلی و سینا ضرب انگشتانش روی فرمان تندتر شد و گفت:
_ساعت ده شب و این آخرین زن این مؤسسه بینام.
ما که دو روز اینجاییم جز این رفتوآمدها چیز ندیدیم فک کنم اون کسی که زنگزده و خبر داده برنامهای دیده.
البته تیمی که یه هفته اینجا مستقر بوده هم خبر را تایید کرده ولی اینطور کارب پیش نمیره و باید بریم داخل ساختمان !!
کروکی را داریم دوتا در داره که یکی از درها از کوچه بغلیه .
حفاظش رو میشه رد کرد اگه یه دوربینه باشه.
میمونه واقعیت داخل که اول به دستمون بیاد.
شهاب با فرمانده تماس گرفت و توزیع کار عادات و قرار فردا رو گذاشت .
فردا سینا و شهاب گزارش تعداد رفتوآمدها و تیپ افراد و در دائم بسته را که به امیر دادند و گفتند :
-باید جراحی به خانه باز کنیم تا دقیقاً بتوانیم کار را جلو ببریم.
امیر دستانش را درهم گره زد و مقابل دهانش گرفت:
- کسی که خبر داده گفته اینا تلاش دارند بدون حاشیه کار کنند .
اما با اطلاعاتی که از جاهای دیگه به دستمون رسیده یکم قضیه فرق میکنه.
همراه با صحبتش یه پوشهای از اطلاعات ابتدایی که در این چند روز تیم سایبری آرش توانسته بود به دست بیاورند را مقابلشان گذاشت.
- اینم مطالعه کنید روند کاری که داره تو ایران انجام میگیرد.
شهاب و سین همزمان سر خم کردن روی پوشهای که امیر گفت:
یک راهی پیدا کنید که بشه داخل خونه رو بررسی کرد.
امیر نگاه ردوبدل شده بین سینا و شهاب را ندیده گرفت و رفت.
افراد داخل این مجموعه ساده بهنظر نمیآمدند که با یک رفتوآمد صادر بشود از کارشان سردرآورد.
-دو سال با هم دوست بودیم تا ازدواج کردیم.
برای اینکه بهم برسیم مقابل خانوادهاش ایستاده بود .
شبیه خانواده ما نبودن.
خانواده ما خیلی آزاد برخورد میکردند و به من کاری نداشتند .
من عادت داشتم که هرچیزی را که میخواستم داشته باشم و اون رو هم دوسش داشتم..
از وقتیکه توی نمایشگاه همدیگر دیدیم بهش حس خوبی داشتم، و همیشه هم جاییکه اون میخواست بودم .
با هزار قهر و التماس و دعوا که به خانوادهاش کرد ازدواج کردیم .
ساده و مهربان بود، و من برعکسش خیلی پرانرژی بودم و روابطعمومی بالایی داشتم؛ هم جذب میشدند اما اونو دوست داشتم ....
خاطره آن روزهای هیچ وقت از ذهنش محو نمیشود.
دوران دبیرستانم شیطنت کرده بود یکی دو نفر را خودش در تور انداخته بود.
اما همهاش برای وقتگذرانی و خوشیهای آن دوران بود.
حتی رابطهاش با یکی از پسرا خیلی جدی شد که با هزار بدبختی ا
ز سر خودش باز کرد.
این شیطنتها برای همه پیش میآمد در شکستنها ...چت های طولانی.... گریههای زیاد ...قرصهای آرامبخش و..
حداقل در جمع دوستان هم تیپ خودش امری عادی بود پاک از مدرسه بیرون میگذاشت دیگر آزاد بودند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸