💭توئیت زینب سلیمانی فرزند شهیدحاج قاسم سلیمانی برای تولد شهید ابومهدی المهندس
تولدت مبارک عزیز دل ما 🌸🌿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
باݪهایمهؤسباٺوپریدݩدارد🥀
بوسهازخاڪقدمهاۍتوچیدندارد♥️
منشنیـدمسرعشاقبہزانوۍشماست✨
وازآنروزسرممیݪبریدندارد🕊
#شهیدبابڪنورے♥️
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#تلنگر 👌
فردی هنگام راه رفتن،
پایش به سکه ای خورد.
تاریک بود، فکر کرد طلاست!✨
کاغذی را آتــــ🔥ـــش زد تا آن را ببیند.
دید ۲ ریالی است!!
بعد دید کاغذی که آتش زده،
هزار تومانی بوده!!
گفت: چی را برای چی آتش زدم!
✅ و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست،
که چیزهای بزرگ را برای چیزهای کوچک
آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم!
💢اعمالمان را با یک حرف(تهمت، غیبت، دروغ، ریا و ...)آتش نزنیم.
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#خاطــره🎞
-بین ایرانۍها ڪیو بیشتر دوست دارین؟
ابومهدے: آقا ، فقط ایرانی نیست یعنی مال همهست..
-غیر از ولی فقیہ!
ابومهدے: حاجقاسم
-چرا؟
ابومهدے: چرا نمیدونم حالا ،خیلۍ چیزا هست
-رابطهتون باهاش چجوریہ؟
ابومهدۍ: رابطہے سرباز
-سربازِ حاجقــاســم ؟!
ابومهدے:"سربازِ حاجقــاســم!و افتخار میڪنم"
-فرمانده حشدالشعبی عراق،افتخار میڪنہ که سربازِ حاجقاسمہ؟!
ابومهدے: بعلۍ بعلۍ سرباز حاجقاسمم!
حاجقــاســم:"من سرباز ابومهدےهستم"
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#شناسنامہشہیدبابڪنورے📕
#پارتهشت
🌸|•خوشتیپ آسمـــانے•| 🌸
آقایندافییکیازهمرزمانبابکاست کهبهسوریهرفتهاست. ایشانهماستانیبابکاست.درمورد
بابکمیگوید؛
موقعاعزامبهسوریهبابکرادیدم.
جوانزیباوخوشسیما،بهاو
نمیخوردکهمدافعحرمباشد.جلو
رفتموبابکگفتم:
"تواینجاچیکارمیکنیدماغعملی؟!توالانبایددرخیابان گلساررشتبگردیوخوشبگذرونی.
نهدرسوریهکهغیرازتوپوتفنگ
خبرینیست."
بابکنگاهمکرد.چشمهایزیبایشرا
بهمندوخت.منتظر
جوابیبودم،اماچیزینگفت.
سکوتکردوسکوت.فقط
لبخندزد.لبخندیکهبعدهامراشرمندهکرد.
امیدوارمبهمابیچارگانزان
سونخندند.
کپےبدونذکرمنبع🚫
~☆~》💖🌸《~☆~
@khoshtipasemani
~☆~》💖🌸《~☆~
#طنــــــــز_جبهه🤣
دو برادر رزمنده👨🏻🧔🏻
« احمد احمد کاظم!📞📻 بگوشم، کاظم جان! احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟».
اینها رو اناری رانندهی مایلِر گفت.
بیسیمچی📻📞 گفت:« آره! کارِش داشتی؟». اناری گفت:« آره! اگه میشه به گوشش کن». بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی اومد که گفت:« بله! کیه؟! بفرما!». اناری مؤدبانه😇 گفت:« مهدی جان، شیخ اکبر!! یعنی...» دوید تو حرفش. گفت:« هان! فهمیدم؛ پرید یا چارچرخش هوا شد؟😁» و بعد زد زیرخنده😂 . اناری گفت:« نه! مجروح شده!» - حالا کجاست؟ - نزدیک خودتون. « نزدیک خودمون دیگه چیه؟ 🤔درست حرف بزن ببینم کجاست!»
شیخ مهدی خودشو رسوند به اورژانس🚑. رفت بالا سر برادرش، شیخ اکبرکه سرتاپاش باندبیچی شده بود🤕😓. نگاش کرد و خودشو انداخت رو شیخ اکبر. جیغ شیخ اکبر اورژانسو پر کرد. پرستارا دویدند طرفشون. شیخ مهدی خندهکنان و بلند😅 گفت:« خاک به سر صدّام کنند». زد رو دستش وگفت:« ما هم شانس نداریم. گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلّی خوشحال بودم که من به جای تو فرماندهی مقر میشم و برای خودم کسی می شم! گفتم موتورتم 🛵به من ارثِ میرسه. همه ی آرزوهامو به باد دادی💨!. تو هم نشدی برادر!». بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.😂
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
هدایت شده از شهیـــღـد عِشـق
سلام رفقا🌱
چندوقت پیش فرمانده ازمون خواستن تا دوباره وارد میدان مبارزه با کرونا بشیم و جهاد رو ادامه بدیم؛
جوونای دهه هفتادی و هشتادی به ندای امامشون لبیک گفتن و وارد میدون شدن💪✌️
ولی رفقا...
یه چیزایی رو نمیشه پنهون کرد
کادر درمان خیلی خسته شدن😔
مریضا نیاز به روحیه دارن و حتی خیلی از اونا از نظر مالی نیاز به حمایت دارن😇
بچه هایی که دارن جهادی توی بیمارستان کار میکنن و همشون بسیجی و دانشجو و طلبه هستن نیاز به تغذیه هایی دارن که بین شیفت هاشون بهشون داده بشه تا کم نیارن😞🍎
ما میدونیم شما مردم خیلی مهربون تر از اون چیزی هستین که نیاز باشه تا ازتون درخواست کمک کنیم😇❤️
پس یه بار دیگه مهربونیتون رو جریان بدین تو قلبای پرشور و عشق بچه های درمان و نیروهای جهادی و مریضای چشم به راه تا ندای اماممون هم لبیک گفته بشه و دوباره انرژی مثبت و حال خوب سرازیر بشه تو شهرمون🌈🌧
این شماره کارتیه که در نظر گرفتیم برای مهربونیای شما
چشم به راه دستای پرمهر و برکتتون هستیمـ😇🌱
6395991107297616
قوامین- محمد صادقی
واریزی رو اطلاع بدید عزیزان
@ya_emam_hasan313
هرگز به نیروهایش
نگفت بروید🕊
بلڪه مےگفت💚
من مےروم🌹
شما هم بیایید🌷
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهفتاد
|یک مسئولیت کوچک|
﴿همسر شهید﴾
ساعت حدود نه شب بود.صدای زنگ خانه از جا پراندم.نمیدانم چرا بی اختیار ترسیدم. چادرم را سرم کردم و رفتم دم در.یک موتور جلوی در بود دوتا مرد روش نشسته بودند و صورتشان را با چفیه پوشانده بودند اول که دیدمشان یکهو دلم ریخت!
یکیشان گفت:آقای برونسی تشریف دارن؟
گفتم:نه
گفت:کجا رفتن
با خودم گفتم حتما از همرزماشن،گفتم: رفتن جایی
پرسید:کی میان؟
گفتم: نمیدونم،رفتن سخنرانی معلوم نیست کی میان.
گفت: ببخشین حاج خانم،ما از رفقای جبهه شون هستیم اگه بخوایم ایشون رو حتما ببینیم کی باید بیایم؟؟
گفتم: ایشون وقتی میان مرخصی ما خودمونم به زور میبینیمشون،
سوالاتش تمامی نداشت باز گفت:امشب چه ساعتی میان؟
با تردید و دودلی گفتم:من دیگه ساعتش و نمیدونم
میخواستم در را ببندم که گفت ببخشید حاج خانم اسم کوچیک شوهرتون چیه؟
دیگر نتوانستم طاقت بیارم و با پرخاش گفتم:شما اگه از رفقاش هستین باید اسمش و بدونین!!
تا این را گفتم موتور را روشن کردند و بدون خداحافظی گاز دادن و رفتن.
نزدیک ساعت ۱۰ عبدالحسین آمد،یکی دیگر هم همراهش بود سلام کردند، عبدالحسین گفت:شام رو بیارین که ما خیلی گرسنه ایم.
گفتم:دو نفر اومدن با شما کار داشتن
پرسید: کی؟
گفتم: سروصورتشان و با چفیه بسته بودند خودشونم نگفتن کی هستن.
عبدالحسین به دوستش نگاه کرد نگاهشان،نگاه معنی داری بود،
با نگرانی پرسیدم:مگه چی بوده؟؟
عبدالحسین دستپاچه شد و گفت:هیچی هیچی از رفقا بودن.
سیر تا پیاز حرفای آن ها و حرفای خودمو گفتم خنده اش گرفت گفت:آخر کاری جواب خوبی دادی بهشون.
آن شب هرچه خواستم از ته و توی ماجرا سر در بیاورم نشد.
فردا صبح رفتم مغازه همسایه مان مال یک زن بود تا مرا دید سلام کرد و گفت:دیدی دیشب میخواستن شوهرت رو ترور کنن!!
رنگ از روم پرید.گفتم:ت.... ترور! چرا؟ مگه چی شده....؟؟!!
یک صندلی برایم گذاشت،بی اختیار نشستم.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
مداحی آنلاین - یار دلم - محمدحسین پویانفر.mp3
4.71M
#رزق_معنوی_شبانه☁️🌙☁️
از بچگی شادی فروختم غم خریدم
با پول تو جیبی هام برات پرچم خریدم
🎤 محمدحسین پویانفر
#شبتون_مهدوی☘
#وضو_یادتون_نره🚰
ⓙⓞⓘⓝ↴
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---