#رمانضحی
#پارتدو
#کپیمجاز
جلوی در شماره سه توقف کرد و زنگ در رو فشار داد...
هر دو منتظر، زوایای مختلف در رو بررسی میکردیم و من باز در فکر این چالش جدید و ناشناخته...
چند بار عمیق نفس کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم....
خانم بلر دوباره زنگ در رو فشرد و اینبار با فاصله ی کمی در باز شد و قامت دخترک خواب آلود و ژولیده ای در چارچوب در نمایان...
با اون لباس خواب و چشمهای پف کرده خیلی کارتونی و بانمک بود و همین باعث شد لبخند روی لبم عمیقتر بشه...
البته اون برعکس من هیچ اثری از خوشحالی یا یک حس خوب از دیدار اول توی نگاهش نبود! بلکه حجم نسبتا وسیعی از تعجب، خشم و حتی تحقیر از عسلی های آشفته ی چشمهاش و نگاه نه چندان طولانی ش به سمتم ساطع شد...
سعی کردم لبخند از لبم نیفته و خانم بلر بی توجه به جو سنگین حاکم با آرامش کامل مراسم معارفه رو شروع کرد:
_شبت بخیر ژانت... ایشون خانم اشراقی هستن همخونه ی ایرانی شما...
بعد رو کرد به من:
_ایشون هم ژانت همخونه شما که فرانسوی الاصله ولی سالهاست که اینجا زندگی میکنه... امیدوارم هیچ مشکلی با هم نداشته باشید و دوستانه و مسالمت آمیز کنار هم زندگی کنید
این جمله اخر بیشتر از اینکه یک آرزو باشه یک دستور بود و من داشتم به امکان اجرای این دستور فکر میکردم...
خانم بلر هم متوجه وخامت اوضاع بود بنابراین سخن رو کوتاه کرد:
_خب دیر وقته من دیگه میرم که به استراحتتون برسید خصوصا شما که مسافر هم بودید...شبتون بخیر...
زیر لب شب بخیری گفتم و با نگاهم تا روی پله ها بدرقه ش کردم... بعد برگشتم طرف در و با لبخند خیلی کوچیکی گفتم:
_سلام...
واضح بود که جواب نمیده برای همین منتظر جواب و خوش آمدگویی ش نشدم و با چمدون حرکت کردم به سمت در طوری که مجبور شد از جلوی در کنار بره و من وارد شدم..
چند قدم جلوتر ایستادم و چمدون رو رها کردم وتوی ظاهر خونه دقیق شدم...
شاید کمتر از چند ثانیه بعد جسم آتیشینی به سرعت از کنارم رد شد و وارد اتاقش شد و در رو هم نسبتا محکم بست...
لبخند محوی زدم...
حداقل مشخص شد اتاق من کدومه...
سوئیت کوچیک و جمع وجوری بود. معماری خونه چنگی به دل نمیزد و البته دکور شلخته و کم نورش هم مزید بر علت چنگی به دل نزدنش شده بود! اما همین که آشپزخونه و پنجره داشت جای شکرش باقی بود...تصمیم گرفتم فردا دستی به سر و روی این خونه بکشم... تا شروع هفته جدید و تشکیل کلاسها چند روزی وقت داشتم...
شاید همخونه هم از اینکارم خوشش بیاد و کمتر ناراحتی کنه...
چمدون رو بلند کردم و وارد اتاق خودم شدم...
وسایل هام قبل از خودم رسیده بودن و بی هدف وسط اتاق خواب رها شده بودن...
هرچند خیلی خسته بودم ولی باید شروع میکردم به تمیز کاری و مرتب کردن اتاق چون جایی برای استراحت نبود... لباس عوض کردم و مهیای گردگیری شدم... سعی می کردم در سکوت کامل کار کنم که همخونه اذیت نشه...
دوساعتی طول کشید تا همه چیز مرتب شد و سر جای خودش قرار گرفت... کمر خسته و گرفته م رو صاف کردم و نگاه رضایت بخشی به اطراف انداختم... پرده ی آبی لاجوردی روی پنجره کوچیک اتاق نصب شده بود و تخت چوبی قهوه رنگی کنارش قرار گرفته بود... پایین تخت یک تحریر جمع جور قرارگرفته بود و روبه روی میز کنار در ورودی یک کتابخونه ی کوچیک و کنارش هم مرز پنجره یک کمد دیواری که حالا پر از وسایل بود...
اتاق کوچیک بود و مجموع مساحت باقی مونده ی کف با یک فرش چهار متری پر میشد... راضی کننده بود... نگاهی به ساعت انداختم... دوازده شب بود ومن هنوز شام نخورده بودم... مشغول خوردن غذای هواپیما که نخورده بودم و همراهم بود شدم اما توی فکر بودم که زودتر برم خرید و سبد آذوقه م رو کامل کنم...
بعد از شام پشت پنجره ایستادم و کمی به خیابون بارون خورده خیره شدم... دوست داشتم پیام بدم و بپرسم اونجا هوا چطوره! ولی منصرف شدم چون وقت مناسبی نبود...
***
صبح خیلی زود از خونه بیرون رفتم تا هم با محیط اطرافم کمی آشنا بشم که ای کاش اصلا مجبور به آشنایی نبودم؛ و هم کمی خرید کنم...
کمی ظرف و ظروف تهیه کردم و کمی گوشت و مواد غذایی و بیشتر مواد شوینده! برای تمییز کردن کل خونه...
زندگی کردن در اون فضای کثیف که انگار سالها بود تمییز نشده بود در توان من نبود... البته تقصیر اون دختر هم نیست حتما اونقدر کارش زیاده که وقت نمیکنه به خونه برسه...
وقتی برگشتم خونه ساکت بود... کسی هم توی پذیرایی نبود... چون در اتاقش بسته بود نمیشد فهمید خونه ست یا نه ولی قاعدتا اون وقت روز سر کار بود...
البته به حال من که فرقی هم نمیکرد قصد کمک گرفتن نداشتم...
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#ریحانه 🌸🎀
هرگاہ خستہ شدے از این نیش و ڪنایہ🙁 فقط سرت را رو بہ آسمان ڪن و بگو
خدایا همہ اش بہ خاطر رضاے توست...☺️
❣براے حجاب.....
باید بہ آسمان نگاہ ڪرد....🙄
❣براے حجابت
بہ ڪنایہ اطرافیانت نگاہ نڪن....
آسمانے شدن بهاء دارد ... 😉
یادت باشد بهشت را بہ بها میدهند نہ بہ بهانہ...👌
نیش و ڪنایہ ها راتحمل ڪن ارزش آسمانے شدن را دارد...✅
⇜ حجابت یادگار زهراست ... 💞
همان ڪسے ڪہ
در ڪوچہ هاے بنے هاشم حتے با سیلے اے ڪہ بر صورتش خورد😱😔و چشمانش سیاهے شد😭بازهم نگذاشت چادر از سرش بر زمین بیفتد.. 😭
⇜ پس قدر حجابت را بدان و بہ حجابت احترام بگذار...🙂
⇜ یادت باشد ڪنایہ ے این مردمان هیچ گاہ پایانے نداردپس بہ خاطر حرف مردم بے احترامے نڪن بہ یادگار حضرت زهرا(س)...🙏
⇜ آنجاست ڪہ دلت آرام میشود بہ حضورش💓
و ڪنایہ هاے مردم رنگ میبازد...☺️
❣با حجابت
هیچگاہ راہ آسمان را گم نمیڪنے.. 💞
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
9.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗣همـہ مے گویند:
🌸🍃خوش بحـال فلانے شهیــد شد
امــا هیچکس
🍂🌼حــواسش نیست کہ فلانے
براے شهیــد شدن شهیـد بودن
را یــاد گرفت..🌙💫
{یھ جورے زندگےڪن خدا❤️ عاشقت بشھ}
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#امیرالمؤمنین علی علیه السلام : ❤️
🌿 خداشناسی :
ستایش خداوندی🌟 را سزاست كه از اسرار نهانها آگاه است، و نشانه های آشكاری در سراسر هستی بر وجود او شهادت می دهند، 🖇هرگز برابر چشم بینندگان👀 ظاهر نمی گردد، نه چشم👁 كسی كه او را ندیده می تواند انكارش كند،🗣 و نه قلبی كه او را شناخت می تواند مشاهده اش نماید،💖 در والایی و برتری از همه پیشی گرفته، پس از او برتر چیزی نیست، و آنچنان به مخلوقات نزدیك است كه از او نزدیكتر چیزی نمی تواند باشد.💫
📚 #نهج_البلاغه ، #خطبه ۴۹
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#ݐࢪۅڢٵێݪ🖼
#فاطمیـــــه🏴
#مادرسادات(سلاماللهعلیها)🌱
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
خاطره از همرزم شهید🌸🌈
شب ورود به #بوکمال بود. تمام گردان داشت وارد شهر می شد. برخی از مردم👥 هنوز تو شهر بودند. ما گروه #موشکی بودیم. باید جاهای خاصی👌 مستقر می شدیم.
چند دقیقه ای رفتیم بالای یه خونه🏚 و مراقب اطراف بودیم. یه پیرمرد👴 به همراه 3 تا #بچه که از 3-4 ساله تا 10-11 ساله با لباس های پاره پوره و قیافه های حموم نرفته😔 جلوی ساختمون #نشسته بودند که ما بدونیم اونجا #خانواده زندگی می کنه.
ما ایرانی ها🇮🇷 هم که عاشق بچه کوچولو😍
خواستیم یکم بچه ها رو #نوازش کنیم. فکرش رو بکن💭بچه ای که تمام عمرش #داعشی دیده، حالا با دیدن ما که لباس نظامی پوشیدیم، قطعا می ترسه😰
لباس منم #طرحش مثل لباس داعشی ها👹 بود. موقعی که رفتیم نزدیکشون👥 اون بچه کوچیکه #ترسید و چند قدمی عقب رفت. ما هم دیگه کاریش نداشتیم❌
موقع بیرون اومدن از خونه، نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بچه ها رو بغل کردم💞 و #بوسیدمشون
شهید عارف رفت از تو ماشین🚗 #باقلوا آورد و به بچه ها تعارف کرد❤️😍
باقی بچه های تیم هم اومدند و اون بچه ها رو کمی #نوازش کردند و باهاشون دست دادند
#ݜہیدبابڪ راننده ما بود. سوئیچ رو بهش دادم🔑 گفتم: بشین بریم. گفت: #حوصله ندارم😞 خودت بشین. نشستیم تو ماشین و و همین که حرکت کردیم🚘 #بابڪ زد زیر #گریه😭
اون لحظه بود که از اعماق قلبمـ💓 #حسرت اون حالش رو خوردم...
#ݜہیدبابڪنورے
#خوشتیپ_آسمانی
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#انگیزشۍ✨🌸
🌻همیشہ
بــــزرگڣڪـرڪن😎
ڪۅچڪشروعڪن👌
آرامـ :)..
بھ🚶♂
🍁هـــدفتمیرسۍ
ودرنہـــــایتلذت😌
میبـرۍ¡💪🏻✌️
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🍁نمیدانمشھادت🌱
شࢪطِزیبادیدناست
یادلبه دࢪیازدن🌊
🥀ولۍهࢪچہهست،جزدࢪیادلان
دلبه دࢪیانمۍزنند... :)🌟
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🍁⭐🏵️🍁⭐🏵️
#تلنگــر 🖐🏻🍃
°| اگر میخواے گُناهـو
مَعصیٺ نَڪنے،هَمیشہ🦋
با وضــو باش،🍃
چــون ‹وضُـو› انساݩ
رو پاڪ نَگـہ مےداره 🌖
و جُلوے مَعصیٺ
رو مے گیره...! |°
#شهیدعباسعلیکبیری↜🌙💕
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#پای_کلام_شهدا🌺
یادتون باشه یک بُعدی نباشید.
بهتره دکترِ پاسدار👮♀👨🔬
یا مهندسِ پاسدار باشید👨🚒👮♀
تا اینکه بخواید فقط پاسدار باشید.✋🏻
نگذارید ایران بعد از پیروزی
از قلمرو علمی عقب بمونه.💪🏻
#شهیدبهرام_گل_آور🌹
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---