eitaa logo
خوشتیپ آسمانی
2.1هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
52 فایل
✅ تـنها کانـال رسـمـی شـهید بـابک نوری هریس 🌹 با حضور و نظارت خـانـواده مـحـترم شـهـیـد خادم کانال: @Khoshtipasemani_1@Rina_noory_86
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشتیپ آسمانی
#156 در طول هفته چندان هم رو نمیدیدیم اما متوجه درگیری های ذهنی کتایون و تغییرات جزئی ژانت میشدم و
خندید! مثل همیشه شیرین و خواهر کش: این یعنی فوضولی موقوف دیگه؟ باشه مثل همیشه حرف حرف توئه اونی ام که کوتاه میاد من بزرگتری دیگه ولو یه دقیقه پر شده بودم از بغض بی هوا گفتم: _دورت بگردم گرفته گفت: دور از جونت ببین خودتم... نگذاشتم ادامه بده: داداش بی زحمت گوشی رو بده آقاجون _چشم فوضولی موقوف! پشت تلفن صدای حرف زدنش با بابا می اومد و من باز آماده گریه میشدم دست خودم نبود که تا صداش رو میشنیدم اشکهام سرازیر میشد بالاخره صدای مهربون و محکمش توی گوشی پیچید: سلام باباجون خوبی؟ عیدت مبارک پشت هم نفس عمیق کشیدم تا گریه رو مهار کنم اما نمیشد: سلام حاج آقا دورت بگردم الهی عیدت مبارک _دور از جونت بابا ترک وطن کردی؟ نمیخوای قبل مردن بیای باباتو ببینی؟ گریه بی صدام شدت گرفت هیچ حواسم به بچه ها نبود: بابا این چه حرفیه ان شاالله هزار سال زنده باشی _اینا که تعارفه بابا جون شاید تا سال دیگه عمر من به دنیا نبود نمیخوای برگردی یه سر بهمون بزنی؟ با پشت دست اشکهام رو گرفتم: این چه حرفیه شما که بهتر میدونید من چقدر دلتنگتونم ولی دیگه چیزی نمونده تا آخر زمستون تمومه ان شاالله _باشه ما که اینهمه تحمل کردیم اگر عمر کفاف داد شیش ماه دیگه ام روش _الهی من دورت بگردم مواظب خودتون باشید بابا میشه گوشی رو بدید به... مامان؟! _باشه بابا مواظب خودت باش از من خداحافظ _خداحافظتون نگاهم برگشت سمت بچه ها که با بهت تماشام میکردن و صورتم رو پاک کردم تا صدای سلام محکم و کوتاه مامان توی تلفن پیچید از هیجان قیام کردم! بچه ها هم به تبعیت از من به سختی گفتم: سلام عیدتون مبارک _عید تو هم مبارک خوبی؟ خوشحال از همین احوال پرسی کوتاه گفتم: ممنون خوبم شما خوبید؟ _خوبیم الحمدلله نمیدونستم دیگه چی بگم ناچار پرسیدم: اون ادکلنی که فرستادم راضی بودید ازش؟ _آره ولی حالا واجب نبود تو خرج بیفتی! _خواهش میکنم دستمم درد نمیکنه! _خیلی خب دستت درد نکنه شارژت تموم نشه ناامید از بی حوصلگیش گفتم: نه تموم نمیشه مواظب خودتون باشید فعلا خداحافظ _خداحافظ گوشی رو قطع کردم و سر جام نشستم ژانت فوری گفت: اه هیچی نفهمیدم! با همون حال گرفته زدم زیر خنده: همون بهتر که نفهمیدی! کتایون فوری گفت: جدی جدی مامانت اصلا نگفت کی میای و اینا! _نه بابا همین سلام علیکشم به افتخار عید بود! _چرا آخه؟ تا کی میخواد قهر بمونه؟ _قهر که نیست سرسنگینه مامانمم مثل خودم یکم مغروره نمیتونه آشتی کنه! _خب تو پیش قدم شو که اینهمه ادعات میشه هی هم اخلاق در خانواده به من درس میدادی! _من که پیش قدم میشم اما تزم این بود که یه مدت دور شم تا آبا از آسیاب بیفته بعد برم از دلش در بیارم ولی انگار این دوریه اوضاع رو بدتر کرده از یه طرفم میبینی بابام دلتنگه گیر کردم _خب یه سر برو ایران ببینشون _میبینی که چه وضعی دارم یه روز مرخصی رو هم به زور میگیرم این ترم و ترم بعدی خیلی فشرده ست باید خوب بخونم بلکه تموم بشه بتونم برگردم ولی واسه برگشتنم استرس دارم نمیدونم بعدش چی میشه هم دلم تنگ شده هم دوری نامانوسم کرده! حالا فعلا لازم نیست غصه شو بخوریم شیش ماهی وقت دارم خودمو آماده کنم دمنوش زعفران دم کردم برم بریزم بخوریم! روی مبل تک نفره پذیرایی مشغول تایپ گزارش کار روز جمعه بودم که ژانت با فاصله کنارم روی مبل بغلی نشست: امروز دانشگاه نرفته بودی؟! _نه چهار شنبه ها کلاس ندارم این ترم چطور؟! +هیچی همینجوری میگم ممنون بابت غذای دیشب خیلی خوشمزه بود اسمش چی بود؟! +قیمه دیگه البته بابت غذا از من نباید تشکر کنی از صاحب سفره باید تشکر کنی البته اگر دلت میخواد که تشکر کنی! +منظورت چیه؟ چشم از صفحه لپ تاپ گرفتم: من اون غذا رو به نیت پخته بودم و نذر بود برای امام علی پس غذا متعلق به ایشونه اگر ایشون نبود دیشب غذا نمیپختم پس درواقع غذای دیشب رو مهمون ایشون بودی حالا اگه دلت میخواد تشکر کن! انگار سر حرفی که روی دلش بود خوب باز شده بود که فوری گفت: _تو حرفای جدیدی میزنی ضحی اصلا گیجم کردی هیچوقت تابحال چنین چیزایی نشنیده بودم! توی این مدت کلی حرف منطقی و استدلال درباره اسلام شنیدم که نمیتونم نادیده بگیرمشون ولی... از همه عجیب تر همین اعتقاد به وجود امامه و حاضر بودنش درکش خیلی سخته! نگاه گذرایی به چهره در هم و آشفته ش انداختم: ولی تو حتی خودت گفتی که حسش میکنی! +اره من گفتم ولی احساسات میتونن توهم باشن _ولی به نظر من احساسات و توهمات به کمک عقل کاملا قابل تشخیص هستن درسته که عقلانیت و منطق مهمترین دلایل پذیرش هر چیزی هستن اما از احساسات حقیقی هم نباید غافل شد یادته روز اول چی گفتم؟ گفتم برای پذیرش یک تفکر منطق لازمه ولی کافی نیست محبت، عامل محرک و تدوام دهنده ست خودت هم الان اعتراف کردی که من از منطق و استدلال اسلام کم نگفتم من تمام منطق ولایت رو، که کامل ترین منطق در توجیه هدف خلقته
خوشتیپ آسمانی
چند تا عکس زیبا از مناسب بک گراند و پروفایل 😍👆🏻👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~🕊 💥 رفیقم ..؟ چند ساعت میبینی👀،؟ چند ساعت میکنی 🕹،؟ چند ساعت وقتت بیهوده داخل گذشت📱،؟ حساب کردم اگر ما "روزی 5 دقیقه" مطالعه برای شناخت امام زمان بگذاریم؛ هفته ای 35 دقیقه ، ماهے 150 دقیقه و سالی 1825 دقیقه درباره امام زمان مطالعه کردیم🍃:) اینطوری ساݪ دیگه اسم سرباز امام زمان بیشتر بهمون میاد✌️🏻🕊 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
•🍂🧶• •خدایا یعنی تو چقدر قشنگی که اینقدر قشنگی آفریدی! ◠_◠🌼• 🧡 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
[🌻🍃] ←‹امروز وقتۍ شما در فضای مجازي قرار می گیرید شهدا شما را نگاه می کنند، پس باید با وضـــو باشید و ذکر «ما رمیت اذ رمیت» بخــــــوانید. شما الان بالاےدکل دیده بانی قرار گرفته‌اید و بخواهید یا نه، وسط میدان هستید ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
💛 شاید‌چادر‌ڪلمه‌ایست‌عربی! ولۍ‌عرب‌ڪه‌‹چ›ندارد! پس‌شاید‌ به‌جای‌‹چ›باید‌‹ج›گذاشت.. ‹ج›گذاشت‌و‌گفت‌جادر! یعنی‌جاۍ‌دُر..!🙃 یعنی‌تو‌دُر‌هستی‌همان‌مروارید همانی‌ڪه‌جایش‌در‌صدف‌است..😇 همان‌مروارید‌زیبا‌در‌صدف‌ڪه‌گران‌قیمت ترین‌است‌در‌بین‌دُر‌ها! پس‌چادر‌همان‌صدف‌است صدفی‌برای‌محفوظ‌ماندن‌من‌و‌تو..! صدفی‌بمان:))♥️ ✨ ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫آموزش درست کردن گلسر ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🦋 ☘🌼 🎨 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
. 🌾مابچہ‌هیئتیا،زیادبرامۅن‌مھم نیس... بھمون‌بـگن‌دڪـتر یا مھندس.. همھ ‌ے‌عشقمۅن‌اینھ ڪه‌بھمون بگن👇🏻 :))💔🍃 . ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
هنــگامے‌براے‌من‌بهــارمے‌آیـــد ڪه‌وجودم‌ همچون‌توشـــود به‌همان‌زلالے‌ به‌همان‌پاکے....🍃✨|~ ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
حجه الاسلام محمد رضایی شریف آبادی نقل می کنند: یکی از خاطرات خوب بنده مربوط می شود به زمانی که مدیر یک مدرسه راهنمایی و دبیرستان دخترانه عشایر ،در منطقه محرومی که روحانی کم آنجا می رود، به من گفت: اگر می شد به شما نشان می دادم که خیلی از بچه های ما در اینجا نماز شب می خوانند، خلاصه ما در این مدرسه سخنرانی کردیم و بعد از سخنرانی به سؤال های دانش آموزان پاسخ می دادیم تا اینکه دانش آموزی پیش من آمد و گفت: من وقتی به چهره بعضی ها نگاه می کنم، چهره شان خیلی نورانی است و بعضی دیگر چهره بسیار وحشتناک و ترسناکی دارند که شب ها از ترس خوابم نمی برد. خیلی برای من عجیب بود که یک دانش آموز دختر دوم دبیرستانی به این درجه رسیده باشد، من که هنگام پاسخ به سؤال ها سرم پایین بود، هنگامی که دانش آموز این جمله را گفت، مو بر تنم سیخ شد و پیش خودم گفتم که الان آبروی من رفته است و معلوم نیست من را چگونه می بیند! بنابراین اولین سؤالی که کردم گفتم: من را چگونه می بینی؟! گفت: بعضی ها را همان طور که هستند می بینم، شما را عادی می بینیم! نفس راحتی کشیدم، بعد یک نگاهی به ایشان کردم دیدم: بله چه حجابی دارد! در آن منطقه ای که زنان چادر سر می کنند ولی حد و حدود حجاب را زیاد رعایت نمی کنند، دیدم چقدر محجبه است. بعد ادامه داد: می خواهم کاری کنم که دیگر چهره برخی افراد را ترسناک نبینم، شب ها واقعاً می ترسم و خوابم نمی برد، از آنجایی که خودم جواب سؤال را نمی دانستم، به منزل یکی از علمای بزرگوار زنگ زدم و گفتم که چنین سؤالی از من شده است، آیا چنین چیزی می شود؟ ایشان گفتند: بله! اشکال ندارد، تقوا داشته و خدا این توفیق را به ایشان داده، به او بگو که به هیچ کس نگوید، والا سلب توفیق می شود، به این عالم ربانی گفتم که می گوید می ترسم! گفت: توجیه کنید که ترس ندارد، بلکه توفیقی است که خدا به اولیاء الله و دوستانش می دهد، قدرش را بداند و خدا را شکر کند، بعد از اینکه تلفن را قطع کردم، از آن دختر سؤال کردم که شما نماز شب می خوانید؟ ! بعد با یک اکراهی که دوست نداشت بگوید، گفت: بله! من نماز شب می خوانم. آن دختر محجبه دوم دبیرستان منطقه محرومی که خیلی ها در آنجا نماز نمی خوانند، چون روحانی نداشتند که بروند و در گوش آن ها بگویند نماز بخوانید، نماز که هیچ! نماز شب هم می خواند، خداوند به ایشان توفیق داده که به چنین مقاماتی برسد. منبع : برگرفته از سایت ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🌸🌈 احساس خوب داشتن😉 کارِ ساده ایست وقتی: کمی راضی‌تر باشی،کمی سپاس‌گزارتر.🙏 کافی است با قامتی استوارتر گام برداری ،👣 سرزنده‌تر باشی!!کافی است از همین حالا شکایت کردن را متوقف نمایی .🤐 کافی است فقط به رویایت،⭐️ به آنچه که میخواهی وفادارتر باشی . کافی است با آروزیت همراه شوی ، حتی کافی است کمی وانمود کنی‌اکنون همان چیزی هستی که دوست داری باشی😍 🔸این قدرتمندترین پیام من به تو است🙃🌾 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🌷🌈 از «ڪرونا» آموختیــم✋🏻 🌸🍃 جواب‌ امر به معروف و نهی از منکر به تو چه ، نیست !!🚫 آلودگی یک نفر 😷 به همه ربط دارد ... ‌┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 چرا نمی‌توانم نماز شب بخوانم؟ 🔹 آیت‌الله ناصری (ره) ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
خوشتیپ آسمانی
#157 خندید! مثل همیشه شیرین و خواهر کش: این یعنی فوضولی موقوف دیگه؟ باشه مثل همیشه حرف حرف توئه اونی
براتون کامل شرح دادم من شیش ماهه دارم با زبان استدلال حرف میزنم و حالا که میگم این محبت ناب رو تجربه کن به نظر تو این احساسات زدگیه؟! نفس عمیقی کشید و کمی سرش رو خاروند: من میخوام بیشتر آشنا بشم تموم اون ، سند های تاریخی، مستند ها کتاب ها همه رو چک کردم ولی الان بقول تو دلم دلگرمی میخواد که هست ولی... یکم غریب و جدیده دلم میخواد باورش کنم اما حس میکنم به زمان احتیاج دارم دستش رو گرفتم: عزیزم من هیچ جبری بهت ندارم من فقط جواب سوالهات رو میدم اینکه تو چه نتیجه ای میگیری کاملا به خودت مربوطه +میدونم ممنون که جواب میدی نگاهی به تصویر زمینه صفحه لپ تاپم انداخت و چند ثانیه ای بهش خیره شد: اینجا کجاست؟! یه بنای تاریخیه؟! نگاهم برگشت روی لپ تاپ و لبخندی زدم: یه جورایی بارگاهه... مزار ما بهش میگیم حرم +مزار کی؟! کجاست؟ _مزار امام علی توی نجف یکی از شهر های عراق* دوباره نگاهش برگشت روی لپ تاپ ناباور لب زد: بازهم علی! دوباره چشم دوخت به من: چرا جدیدا اینهمه نشانه ازش میبینم شاید ذهنم حساس شده! سری تکون دادم: چی بگم میترسم یه چیزی بگم و به احساسات زدگی متهم بشم! لپ تاپ رو روی مبل گذاشتم و بلند شدم: چای میخوری؟! سری تکون داد و لپ تاپ رو برداشت و روی پاش گذاشت: عکس دیگه ای هم از مزارش داری؟! کاش میتونستم اونجا رو ببینم و چند تا عکس خوب بگیرم چند ثانیه نگاهش کردم ندانسته چه دعای قشنگی کرد دلش خواست زائر باشه! همونطور که دل من سالهاست این خواهش رو به دوش میکشه... همونطور که پا به آشپزخانه میگذاشتم جوابش رو دادم: اره دارم برو توی درایو D پوشه اول... پوشه ها اونجا شماره بندی یک تا هفت داره پوشه شماره ۳ رو باز کن همش عکسای حرم امیرالمومنینه مشغول همرنگ کردن چای درون استکانها بودم که کلید وارد قفل شد و در روی پاشنه چرخید کتایون کلافه و آفتاب زده وارد شد و سوئیچش رو روی کانتر انداخت: سلام ژانت هیچ معلوم هست کجایی؟ کلی جلوی محل کارت منتظرت شدم اینهمه زنگ زدم جوابم که نمیدی! هینی کشید: ببخشید کتی یادم رفت بهت پیام بدم که دنبالم نیای! امروز رو مرخصی گرفتم زودتر اومدم گوشیمم تو اتاقه بالاخره فرصت شد جواب سلامش رو بدم و همونطور که استکان سوم رو برمیداشتم تا پر کنم به مکالماتشون گوش میدادم کتایون_خب چرا زودتر برگشتی؟! ژانت با من و من جواب داد: خب خواستم استراحت کنم من کلی مرخصی ساعتی طلبکارم! کتایون که قانع نشده بود کنجکاو قدمی به جلو برداشت: توی لپ تاپ ضحی دنبال چی میگردی؟! ژانت لپ تاپ رو جمع کرد به سمت خودش: هیچی ازش خواستم چند تا عکس بهم نشون بده همین! +خب چه عکسی؟! احساس کردم ژانت برای توضیح دادن کمی معذبه برای همین به موقع و با سینی چای وارد پذیرایی شدم: بابا بیا برو لباس عوض کن دست و روتو بشور بیا چای بخور وایسادی به سین جین! بجمب چای یخ میشه... کتایون بعد از نگاهی نسبتا طولانی راه افتاد سمت سرویس من هم کنار ژانت نشستم و سینی رو روی میز گذاشتم: خب ببینم کجایی؟! صفحه لپ تاپ رو به طرفم گرفت: ببین این عکسا خیلی ام با کیفیت نیستن کاش میشد چند تا عکس با کیفیت تر نشونم بدی _این عکسا همشون اینترنتی ان من خودم عکسی از اینجا ندارم یعنی گرفتما؛ ولی نه چندان با کیفیت با ذوق مضاعفی گفت: +مگه تو تابحال رفتی به اونجا؟! آهی کشیدم: خیلی سال پیش +خب... چجور جاییه؟! _آرامش محض اونجا خیلی آرومی انگار خونه پدرته انگار که نه... واقعا خونه ی پدرته +پدر... پس تو هم حسّش میکنی! _چی رو؟ +حس پدرانگی این شخصیت به من حس پدرانگی میده _اینکه فقط حس نیست امام واقعا پدره برای امت _ولی من که جزئی از امت شما نیستم پس چرا این حس رو دارم +امام پدر کائناته حتی سنگ و چوب و خاک‌! چه برسه به آدمها قبل از اینکه جمله بعدی رد و بدل بشه کتایون سر رسید و موضوع به چای عصرونه معطوف شد تا پرونده احساسات جدید و لطیف ژانت فعلا مسکوت باقی بمونه اما این احساس ادامه داشت و روزهای متمادی هردیدار ما صرف پاسخ به سوالات جدید تحقیقی یا معرفتی ژانت میشد هم براش خوشحال بودم و هم نگران مدام سفارش میکردم شتابزده عمل نکنه و تاجایی که میتونه تامل کنه اما واکنش کتایون از همه جالبتر بود سکوت... و سکوت!... و سکوت!!.... دستی به پیراهن بلند و مشکی رنگم کشیدم و از کمد بیرونش کشیدم با روسری حریر همرنگش روی تخت انداختمش و به دنبال اتو سراغ کمد کوچیک زیر میزم رفتم ژانت همونطور دست به سینه دم در اتاق ایستاده بود و سوالهاش رو میپرسید: گفتی دقیقا کی شروع میشه؟! اتو رو بیرون کشیدم و به برق زدم: فردا شب شب اوله روی تخت نشستم و چون میز اتو نداشتم بالشم رو با ملحفه نزدیک کشیدم پیراهن رو روش انداختم و مشغول اتو کردن شدم روی صندلی پشت میز نشست: خب تو که اوندفعه گفتی روز دهم محرم روز عاشوراست