خوشتیپ آسمانی
چند تا عکس زیبا از #شهیدبابڪنورے مناسب بک گراند و پروفایل 😍👆🏻👆🏻
~🕊
#تلنگـــــر💥
رفیقم ..؟
چند ساعت #فیلم میبینی👀،؟
چند ساعت #بازی میکنی 🕹،؟
چند ساعت وقتت بیهوده داخل #فضایمجازی گذشت📱،؟
حساب کردم اگر ما
"روزی 5 دقیقه" مطالعه
برای شناخت امام زمان بگذاریم؛
هفته ای 35 دقیقه ،
ماهے 150 دقیقه
و سالی 1825 دقیقه
درباره امام زمان مطالعه کردیم🍃:)
اینطوری ساݪ دیگه اسم سرباز امام زمان بیشتر بهمون میاد✌️🏻🕊
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
•🍂🧶•
•خدایا یعنی تو چقدر قشنگی که اینقدر قشنگی آفریدی! ◠_◠🌼•
#حالخوب🧡
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
[🌻🍃]
←‹امروز وقتۍ شما در فضای مجازي قرار می گیرید شهدا شما را نگاه می کنند، پس باید با وضـــو باشید و
ذکر «ما رمیت اذ رمیت» بخــــــوانید.
شما الان بالاےدکل دیده بانی قرار گرفتهاید
و بخواهید یا نه، وسط میدان هستید ...
#حاجحسینیڪتا
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#چادرانهــ💛
شایدچادرڪلمهایستعربی!
ولۍعربڪه‹چ›ندارد!
پسشاید
بهجای‹چ›باید‹ج›گذاشت..
‹ج›گذاشتوگفتجادر!
یعنیجاۍدُر..!🙃
یعنیتودُرهستیهمانمروارید
همانیڪهجایشدرصدفاست..😇
همانمرواریدزیبادرصدفڪهگرانقیمت
تریناستدربیندُرها!
پسچادرهمانصدفاست
صدفیبرایمحفوظماندنمنوتو..!
صدفیبمان:))♥️
#حجاب✨
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫آموزش درست کردن گلسر
#ایده🦋
#خلاقیت☘🌼
#هنر🎨
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
.
🌾مابچہهیئتیا،زیادبرامۅنمھم نیس...
بھمونبـگندڪـتر یا مھندس..
همھ ےعشقمۅناینھ ڪهبھمون بگن👇🏻
#ڪربلایۍ:))💔🍃
.
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
هنــگامےبراےمنبهــارمےآیـــد
ڪهوجودم
همچونتوشـــود
بههمانزلالے
بههمانپاکے....🍃✨|~
#استوری
#برادر_شهیدم
#ارسالی_اعضا
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#چشم_برزخی_دختر_دبیرستانی
حجه الاسلام محمد رضایی شریف آبادی نقل می کنند:
یکی از خاطرات خوب بنده مربوط می شود به زمانی که مدیر یک مدرسه راهنمایی و دبیرستان دخترانه عشایر ،در منطقه محرومی که روحانی کم آنجا می رود، به من گفت: اگر می شد به شما نشان می دادم که خیلی از بچه های ما در اینجا نماز شب می خوانند، خلاصه ما در این مدرسه سخنرانی کردیم و بعد از سخنرانی به سؤال های دانش آموزان پاسخ می دادیم تا اینکه دانش آموزی پیش من آمد و گفت: من وقتی به چهره بعضی ها نگاه می کنم، چهره شان خیلی نورانی است و بعضی دیگر چهره بسیار وحشتناک و ترسناکی دارند که شب ها از ترس خوابم نمی برد.
خیلی برای من عجیب بود که یک دانش آموز دختر دوم دبیرستانی به این درجه رسیده باشد، من که هنگام پاسخ به سؤال ها سرم پایین بود، هنگامی که دانش آموز این جمله را گفت، مو بر تنم سیخ شد و پیش خودم گفتم که الان آبروی من رفته است و معلوم نیست من را چگونه می بیند! بنابراین اولین سؤالی که کردم گفتم: من را چگونه می بینی؟! گفت: بعضی ها را همان طور که هستند می بینم، شما را عادی می بینیم! نفس راحتی کشیدم، بعد یک نگاهی به ایشان کردم دیدم: بله چه حجابی دارد! در آن منطقه ای که زنان چادر سر می کنند ولی حد و حدود حجاب را زیاد رعایت نمی کنند، دیدم چقدر محجبه است.
بعد ادامه داد: می خواهم کاری کنم که دیگر چهره برخی افراد را ترسناک نبینم، شب ها واقعاً می ترسم و خوابم نمی برد، از آنجایی که خودم جواب سؤال را نمی دانستم، به منزل یکی از علمای بزرگوار زنگ زدم و گفتم که چنین سؤالی از من شده است، آیا چنین چیزی می شود؟
ایشان گفتند: بله! اشکال ندارد، تقوا داشته و خدا این توفیق را به ایشان داده، به او بگو که به هیچ کس نگوید، والا سلب توفیق می شود، به این عالم ربانی گفتم که می گوید می ترسم!
گفت: توجیه کنید که ترس ندارد، بلکه توفیقی است که خدا به اولیاء الله و دوستانش می دهد، قدرش را بداند و خدا را شکر کند، بعد از اینکه تلفن را قطع کردم، از آن دختر سؤال کردم که شما نماز شب می خوانید؟ ! بعد با یک اکراهی که دوست نداشت بگوید، گفت: بله! من نماز شب می خوانم.
آن دختر محجبه دوم دبیرستان منطقه محرومی که خیلی ها در آنجا نماز نمی خوانند، چون روحانی نداشتند که بروند و در گوش آن ها بگویند نماز بخوانید، نماز که هیچ! نماز شب هم می خواند، خداوند به ایشان توفیق داده که به چنین مقاماتی برسد.
منبع : برگرفته از سایت #افقنیوز
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#انگیزشی🌸🌈
احساس خوب داشتن😉 کارِ ساده ایست وقتی:
کمی راضیتر باشی،کمی سپاسگزارتر.🙏
کافی است با قامتی استوارتر گام برداری ،👣 سرزندهتر باشی!!کافی است از همین حالا شکایت کردن را متوقف نمایی .🤐 کافی است فقط به رویایت،⭐️ به آنچه که میخواهی وفادارتر باشی . کافی است با آروزیت همراه شوی ، حتی کافی است کمی وانمود کنیاکنون همان چیزی هستی که دوست داری باشی😍
🔸این قدرتمندترین پیام من به تو است🙃🌾
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#تلنگࢪانه🌷🌈
از «ڪرونا» آموختیــم✋🏻
🌸🍃 جواب امر به معروف
و نهی از منکر
به تو چه ، نیست !!🚫
آلودگی یک نفر 😷
به همه ربط دارد ...
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 چرا نمیتوانم نماز شب بخوانم؟
🔹 آیتالله ناصری (ره)
#درساخلاق
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
خوشتیپ آسمانی
#157 خندید! مثل همیشه شیرین و خواهر کش: این یعنی فوضولی موقوف دیگه؟ باشه مثل همیشه حرف حرف توئه اونی
#158
براتون کامل شرح دادم
من شیش ماهه دارم با زبان استدلال حرف میزنم و حالا که میگم این محبت ناب رو تجربه کن به نظر تو این احساسات زدگیه؟!
نفس عمیقی کشید و کمی سرش رو خاروند:
من میخوام بیشتر آشنا بشم
تموم اون ، سند های تاریخی، مستند ها کتاب ها همه رو چک کردم ولی الان بقول تو دلم دلگرمی میخواد که هست ولی...
یکم غریب و جدیده
دلم میخواد باورش کنم اما حس میکنم به زمان احتیاج دارم
دستش رو گرفتم: عزیزم من هیچ جبری بهت ندارم من فقط جواب سوالهات رو میدم اینکه تو چه نتیجه ای میگیری کاملا به خودت مربوطه
+میدونم
ممنون که جواب میدی
نگاهی به تصویر زمینه صفحه لپ تاپم انداخت و چند ثانیه ای بهش خیره شد:
اینجا کجاست؟! یه بنای تاریخیه؟!
نگاهم برگشت روی لپ تاپ و لبخندی زدم:
یه جورایی بارگاهه... مزار
ما بهش میگیم حرم
+مزار کی؟! کجاست؟
_مزار امام علی
توی نجف یکی از شهر های عراق*
دوباره نگاهش برگشت روی لپ تاپ
ناباور لب زد: بازهم علی!
دوباره چشم دوخت به من:
چرا جدیدا اینهمه نشانه ازش میبینم شاید ذهنم حساس شده!
سری تکون دادم: چی بگم
میترسم یه چیزی بگم و به احساسات زدگی متهم بشم!
لپ تاپ رو روی مبل گذاشتم و بلند شدم: چای میخوری؟!
سری تکون داد و لپ تاپ رو برداشت و روی پاش گذاشت:
عکس دیگه ای هم از مزارش داری؟!
کاش میتونستم اونجا رو ببینم و چند تا عکس خوب بگیرم
چند ثانیه نگاهش کردم
ندانسته چه دعای قشنگی کرد
دلش خواست زائر باشه!
همونطور که دل من سالهاست این خواهش رو به دوش میکشه...
همونطور که پا به آشپزخانه میگذاشتم جوابش رو دادم: اره دارم
برو توی درایو D پوشه اول...
پوشه ها اونجا شماره بندی یک تا هفت داره
پوشه شماره ۳ رو باز کن
همش عکسای حرم امیرالمومنینه
مشغول همرنگ کردن چای درون استکانها بودم که کلید وارد قفل شد و در روی پاشنه چرخید
کتایون کلافه و آفتاب زده وارد شد و سوئیچش رو روی کانتر انداخت: سلام
ژانت هیچ معلوم هست کجایی؟
کلی جلوی محل کارت منتظرت شدم اینهمه زنگ زدم جوابم که نمیدی!
هینی کشید: ببخشید کتی
یادم رفت بهت پیام بدم که دنبالم نیای!
امروز رو مرخصی گرفتم زودتر اومدم گوشیمم تو اتاقه
بالاخره فرصت شد جواب سلامش رو بدم و همونطور که استکان سوم رو برمیداشتم تا پر کنم به مکالماتشون گوش میدادم
کتایون_خب چرا زودتر برگشتی؟!
ژانت با من و من جواب داد:
خب خواستم استراحت کنم
من کلی مرخصی ساعتی طلبکارم!
کتایون که قانع نشده بود کنجکاو قدمی به جلو برداشت:
توی لپ تاپ ضحی دنبال چی میگردی؟!
ژانت لپ تاپ رو جمع کرد به سمت خودش: هیچی
ازش خواستم چند تا عکس بهم نشون بده همین!
+خب چه عکسی؟!
احساس کردم ژانت برای توضیح دادن کمی معذبه برای همین به موقع و با سینی چای وارد پذیرایی شدم:
بابا بیا برو لباس عوض کن دست و روتو بشور بیا چای بخور وایسادی به سین جین!
بجمب چای یخ میشه...
کتایون بعد از نگاهی نسبتا طولانی راه افتاد سمت سرویس
من هم کنار ژانت نشستم و سینی رو روی میز گذاشتم:
خب ببینم کجایی؟!
صفحه لپ تاپ رو به طرفم گرفت: ببین
این عکسا خیلی ام با کیفیت نیستن کاش میشد چند تا عکس با کیفیت تر نشونم بدی
_این عکسا همشون اینترنتی ان
من خودم عکسی از اینجا ندارم
یعنی گرفتما؛ ولی نه چندان با کیفیت
با ذوق مضاعفی گفت:
+مگه تو تابحال رفتی به اونجا؟!
آهی کشیدم: خیلی سال پیش
+خب... چجور جاییه؟!
_آرامش محض اونجا خیلی آرومی انگار خونه پدرته
انگار که نه... واقعا خونه ی پدرته
+پدر... پس تو هم حسّش میکنی!
_چی رو؟
+حس پدرانگی این شخصیت به من حس پدرانگی میده
_اینکه فقط حس نیست امام واقعا پدره برای امت
_ولی من که جزئی از امت شما نیستم پس چرا این حس رو دارم
+امام پدر کائناته حتی سنگ و چوب و خاک! چه برسه به آدمها
قبل از اینکه جمله بعدی رد و بدل بشه کتایون سر رسید و موضوع به چای عصرونه معطوف شد تا پرونده احساسات جدید و لطیف ژانت فعلا مسکوت باقی بمونه اما این احساس ادامه داشت و روزهای متمادی هردیدار ما صرف پاسخ به سوالات جدید تحقیقی یا معرفتی ژانت میشد
هم براش خوشحال بودم و هم نگران
مدام سفارش میکردم شتابزده عمل نکنه و تاجایی که میتونه تامل کنه اما واکنش کتایون از همه جالبتر بود
سکوت... و سکوت!... و سکوت!!....
دستی به پیراهن بلند و مشکی رنگم کشیدم و از کمد بیرونش کشیدم با روسری حریر همرنگش روی تخت انداختمش و به دنبال اتو سراغ کمد کوچیک زیر میزم رفتم
ژانت همونطور دست به سینه دم در اتاق ایستاده بود و سوالهاش رو میپرسید:
گفتی دقیقا کی شروع میشه؟!
اتو رو بیرون کشیدم و به برق زدم: فردا شب شب اوله
روی تخت نشستم و چون میز اتو نداشتم بالشم رو با ملحفه نزدیک کشیدم پیراهن رو روش انداختم و مشغول اتو کردن شدم
روی صندلی پشت میز نشست: خب تو که اوندفعه گفتی روز دهم محرم روز عاشوراست
#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـــے شــود،پــرواز اســتــ
……ڪہ آســمــانــیــت مــےڪنــد.……
واگــر بــال خــونــیـــن داشــتــہ بــاشــے
دیــگــر آســمــــان،طــعــم ڪربــلــا مــےگــیــرد. دلــــهارا راهےڪربــلــاے جــبــــهہها مــےڪنــیــم و دســت بــر ســیــنــہ، بــہ زیــارت "شــــهــــــداء" مــےنــشــیــنــیــمــ...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌼اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَفاطِمَةَ سَیِّدَةِ 🌹نِسآءِ العالَمینَ
🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ
🕊الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ،
🕊بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ
🌼الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنےکُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات🌸
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
صبح به ما می آموزد که باور داشته باشیم،
روشنایی با تاریکی معنا می یابد و خوشبختی
با عبور از سختی ها زیباست
هرگز ناامید نشو، رد پای مهر
خدا همیشه در زندگی پیداست...
سلام صبح بخیر 🌤
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
‹وَأَحْسِنُوٓاإِنَّاللَّهَيُحِبُّ،الْمُحْسِنِين َ..♥️›
نیکیکنبندھۍمن !
اونبندھهاموڪھخیرشونبھ
همھمیرسھروخیلۍدوستدارم :)
-سورھبقرھ🌱 | آیھ۱۹۵🦋
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#خاطــره🎞
✨پدر شهید:
🌱کارشناسی ارشد یکی از دانشگاه های
تهران در رشته حقوق قبول شد و در هلال
احمر هم مشغول به کار بود.
🌷بابک جوان امروزی بود، اما✨غیرت دینی
داشت. همین ✨غیرت دینی بود که او را به
زینب و کربلای امام حسین رساند.💚
می گفت:
💫"خانم حضرت زینب مرا طلبیده
💫باید بروم تاب ماندن ندارم."
همیشه می خندید.☺️
🌈خوش تیپ بود و زیبا بابک پر از شادی بود.
اما به خاطر #اعتقادش و برای پیوستن به
#خدا از همه این ها گذشت.
🦋بابک فرزند سوم و چهارم این انقلاب بود.
🌸دلبستگی های زیادی داشت ، امروزی بود و تمامی این ها را به خاطر از حریم آل الله
و خانم حضرت زینب رها کرد؛ برادرش برای اینکه از فکر دفاع بیرون بیاید به او پیشنهاد داد تا به آلمان برود.🌱
اما او قبول نکرد و می گفت :
💌من باید بروم اگر نروم کی برود باید بروم تا شما در امنیت باشید.
🍂خواب هایی از بانو حضرت زینب دیده بود
اما هیچ گاه برایمان تعریف نکرد. خواب هایی که با شهادتش تعبیر شد.❤️✨
فقط می گفت:
"من باید حضرت زینب (س)
را زیارت کنم."💚🕊
#شهیدبابڪنورے❤️
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
خوشتیپ آسمانی
#158 براتون کامل شرح دادم من شیش ماهه دارم با زبان استدلال حرف میزنم و حالا که میگم این محبت ناب رو
#159
پس چرا از روز اول شروع میکنید به عزاداری؟!
+خب این یک سنته
ائمه ما اینطور عزاداری میکردن و ما هم به تاسی از اونها همین کار رو میکنیم
_خب چرا اینکارو میکردن؟!
_روایاتی هست که میگه قلب امام زمان در عزای این واقعه از شب اول غمگین میشه و به تاسی از اون ما هم تحت تاثیر قرار میگیریم
پیراهن رو به چوب زدم و بجاش روسری رو روی بالش پهن کردم
کتایون ماگ بدست توی درگاه در ایستاد:
_شما بحث کردنتون تمومی نداره؟! بابا حوصله م سر رفت!
مثل همیشه با بی تفاوتی تلاش میکرد بحث رو متوقف کنه
انگار شنیدن این حرفها رو دوست نداشت
مثل همیشه به روی خودم نیاوردم:
_باز تنها تنها؟!
دستت مو برمیداره دو تا فنجونم واسه ما بریزی؟!
_غر نزن ننجون کافی رو کانتره
آبجوشم که تو چای ساز هست... خب پاشو بریز بخور!
بابا یکمم با من حرف بزنید!
مثلا اومدم هم خونه شما شدم که از تنهایی دربیام صبح تا شب بحثو کش میدید و تو سر و کله ی هم میزنید! پس کی تموم میشه ابن بحث دامنه دار شما؟!
ژانت متعجب رو به کتی گفت:
_واقعا عجیبه که تو هیچ کنجکاوی نسبت به دونستن بیشتر نداری!
+ژانت واقعا دل خجسته ای داری
بیا برو بگیر بخواب تو کی تا این وقت شب بیدار بودی؟!
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت:
_خب خوابم نمیاد!
میگم ضحی تو گفتی چند شب دیگه میری به مسجد نیویورک درسته؟!
+آره چطور؟!
_گفتم اگر اشکالی نداره منم همراهت بیام
چشمهای کتایون گرد شد از تعجب: بری مسجد؟! چی میگی واسه خودت؟!
_مگه چیه خب میخوام ببینم چجور جاییه و توش چکار میکنن
میخوام ببینم مسلمونها چطور دعا میکنن و عزاداری چه شکلیه
مگه ایرادی داره؟!
لبخندی زدم: نه عزیزم چه ایرادی داره
با ذوق گفت: یعنی میتونم بیام؟!
_اره... چرا نتونی
کتایون پرسید: مگه غیر مسلمان میتونه وارد مسجد بشه؟!
_جز کافر و مشرک بقیه میتونن وارد مسجد بشن یعنی همه پیروان ادیان الهی
ژانت با حسرت گفت: یعنی کتی نمیتونه بیاد؟!
کتایون مثل انبار باروت شعله کشید: ژانت چرا من هرچی میگم تو حرف خودتو میزنی؟!
من خدا رو نفی نمیکنم فقط شک دارم همین!
شونه بالا انداخت: خب چه فرقی میکنه
_خیلی فرق میکنه
بعدم حالا کی خواست بیاد که براش مهم باشه راهش میدن یا نه!
همونطور شعله ور از اتاق خارج شد و من بلند و با خنده گفتم:
_البته ژانت کسانی مثل کتایون کافر محسوب نمیشن چون در کلام تصدیقش نمیکنن و اگر بخوان میتونن وارد این اماکن بشن
اما به هر حال کتی که همچین قصدی نداره پس بحث کردن هم درباره ش بی مورده!
به بحث خودمون برسیم بهتره
جلوی آینه روسریم رو روی سر تنظیم میکردم و گوشه چشمی هم به ژانت که با روسری مشکی رنگی که بهش داده بودم کلنجار میرفت داشتم
کتایون نگاهش رو از کتابی که مشغول مطالعه اش بود گرفت و به تصویر در حال تلاش ژانت توی آینه داد:
آفرین خانجون خوبی شدی!
واقعا نمیفهممت ژانت!
چجوری میتونی بری به جایی که تو رو همینطوری که هستی قبول نداره و مجبورت میکنه تغییر شکل بدی!
ژانت به طرف کتی برگشت:
به نظر من که کاملا منطقیه که یک جا آداب خاص خودش رو داشته باشه و آدمها ملزم به رعایتش باشن
و این تحمیل نیست همونطور که خیلی از مشاغل یونیفرم دارن
اتفاقا به نظر من این کار معقولیه کمک میکنه تمام حواس و تمرکز انسان معطوف دعا و نیایش بشه به هر حال مسجد جاییه که مردم برای دعا به اونجا میرن نه چیز دیگه!
یک قدم به سمت ژانت برداشتم و صورتش رو به طرف خودم چرخوندم
همونطور که روسریش رو با گیره های توی دستم محکم میکردم لبخندی زدم:
درسته!
لبخندی زد و به خودش توی آینه خیره شد:
به نظرت بهم میاد؟!
+به نظر من به تو خیلی میاد
کتایون متعجب گفت:
یعنی ژانت واقعا روت میشه با این ظاهر تو خیابون راه بری؟!
_آره پس ضحی چطور میتونه؟
وقتی اون میتونه حتما منم میتونم
زیر لب غر زد: ولی کاش اینجا هم یه کشور مسلمون بود و همه حجاب داشتن اینجوری راحتتر بود!
+البته که اینجوری راحتتره ولی یادت نره اینم یه چالشه که فرصت رشد فراهم میکنه
پس چندان بدم نیست
همیشه نیمه پر لیوان رو ببین
ژانت لبخند زد وجلوی آینه چرخی زد و دستی به پیراهنش کشید: به نظرت کوتاه نیست؟
و نگاهی به پیراهن من انداخت
گفتم:
_نه خیلی... خوبه...