eitaa logo
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
1.1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
8.5هزار ویدیو
250 فایل
عشق یعنی دعای خیر امام زمانت همراهت باشه 🌸شعر 💮داستان های مذهبی و کودکانه ⚘کلیپ های صوتی و تصویری 💐و کلی مطالب آموزنده و زیبا ارتباط با مدیر بصورت ناشناس❤ https://daigo.ir/secret/9432599130 التمـــــ🌸ـــــآس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط اینجا که خدا در نهایت دلبری میگه: «لَا تَخَافَا ۖ إِنَّنِي مَعَكُمَا»❤️ یعنی: "اصلا نترس! چون من باهاتم"❤️ واقعا قشنگ تر از این؟ @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚌 اتوبوس از ایستگاه اول حرکت کرد تمام صندلی‌ها پر بود و به ناچار وسط راهرو ایستادم. چند ایستگاه اول همچنان به جمعیت اضافه می‌شد و من هم خسته‌تر، البته دیدن صحنه‌ی احترام نوجوان، که جایش را به پیرمردی عصا به دست داد خستگی را از تنم به در کرد! هر چه به ایستگاه‌ پایانی نزدیک‌تر می‌شدیم، شلوغی هم رو به خلوتی رفته و از جمعیت کاسته می‌شد! کنار پیرمردی که از ایستگاه اول سرش را به شیشه تکیه داده بود، یک صندلی خالی شد و نشستم. هوا کم کم رو به تاریکی می‌گذاشت و فضا کمی دلگیر شده بود! پیرمرد که انگار از همان اول حرفی در دل داشت، رو به من کرد و با لحنی پدرانه گفت:«جَوون دیدی ایستگاه اول چه قدر شلوغ بود؟!» گفتم:«بله پدرجان» گفت:«می‌بینی الآن که داریم به آخر خط می‌رسیم، چه قدر خلوت شده؟» من که از این سوال و جواب حسابی گیج شده بودم، گفتم: «بله؛ چه طور مگه؟!» لبخندی روی لبش نشست و گفت: «آخرالزمان هر چی به ایستگاه‌های آخر نزدیک‌تر می‌شیم، آدمای بیشتری از قافله‌ی حق پیاده می‌شن! از علما شنیدم حدیث داریم که دین نگه داشتن تو آخرالزمان مثل نگه داشتن آتش توی دست می‌مونه! پس تا جوونی مراقب خودت باش تا منحرف نشی، خسته نشی. ضمنا از کم شدن آدم های توی مسیر حق نترس!» من که حسابی از نگاه عمیق پیرمرد تعجب کرده بودم یاد حدیثی امام‌ صادق افتادم که فرمودند: «به خدا سوگند! شما خالص می‌شوید؛ به خدا سوگند! شما از یکدیگر جدا می‌شوید؛ به خدا سوگند! شما غربال خواهید شد؛ تا این که از شما شیعیان باقی نمی‌ماند جز گروه بسیار کم و نادر! @kodak_novjavan1399
8.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خداوند به دنیا فرمود: ای دنیا....! هر کسی که خدمت تو رو کرد اونو به بیگاری بکش، به رنج و محنت هیچی هم بهش نده.... ولی اگه کسی منو (خدا) عبادت کرد تو (دنیا) خدمت اونو بکن... دنیا مال آدمای خوبه ❤️ @kodak_novjavan1399 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مثل لباس تمیز❗️ 👚👕👖👔👚👕👖👔👚 🤗خانم ها لباس های تمیز را کنار لباس های تمیز و لباس های کثیف را کنار لباس های کثیف می گذارند. 🔸هندسه عالم هم همین است. 🔹آنهایی که پاک اند کنار پاکی ها و پاکان قرار می گیرند و آنهایی که ناپاک اند کنار ناپاکی ها و ناپاکان قرار می گیرند. 📖📓و این خود حقیقتی است که قرآن کریم از آن یاد می کند: « الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَ... وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ ... » آیه۲۶سوره نور 🔹پس پاک بشویم تا دوستانی پاک پیدا کنیم. 🔸پاک بشویم تا کتاب های پاک و خوبی در اختیارمان قرار بگیرد. 🔸پاک بشویم تا شغل های پاک و مناسبی سر راهمان سبز شود. 🔸پاک بشویم تا افکاری پاک و زیبا نصیبمان شود. @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_بیست_وسوم فکر میکردم دارم راه درست رو میرم و خیلی شخصیت خاصی هست
اعترافات یک زن از جهاد نکاح خانم مائده مشغول صحبت بود که صدای آقایی از پشت در بلند شد بعد هم آروم زد به در اتاق پذیرایی و گفت: آبجی خانم یه لحظه میشه بیاید؟ خانم مائده مثل فنر از جاش پرید و رفت سمت در همین طور بلند بلند داشت صحبت می کرد ای وای رسول چرا از جات بلند شدی! چیزی شده چیزی نیاز داری؟ گفت: آبجی به خدا شرمنده هفت و هشت نفر از بچه ها تازه خبر شدن برای پاهام چه اتفاقی افتاده دارن میان عیادت، من گفتم که موقعیت مناسب نیست بیخیال نشدن و گفتن تو راهیم اصرار من هم بی فایده بود میشناسیشون که! صدای صحبت هاشون کاملا واضح بود من به فرزانه نگاهی کردم و گفتم: انگار این مصاحبه تمومی نداره! تازه داشتیم می رسیدیم به اوج ماجرا... فرزان شونه هاشو بالا انداخت و گفت: چی بگم این حکایت ظاهراً سردراز دارد... به نظرم دفعه بعد با آقا رسول هماهنگ کنیم بهتره ها والا!!! هنوز حرفش تموم نشده بود که خانم مائده رو به فرزانه گفت: خانمی ببخشید داداشم با شما کار دارن، چند لحظه میشه بیاید؟ چشمای فرزانه از حدقه زد بیرون با نگاه متحیری به من گفت: چیزی نگفتم که!! گفتم: برو ببین چه کار داره خواهرش که اونجا وایستاده! ناخودآگاه دست من را هم گرفت کشید بلند کرد با هم رفتیم جلوی در... رسول یه نگاهی به فرزانه کرد گفت: بله درسته شما عینک داشتید بعد اسپریه گاز فلفل و چاقو رو داد سمتش و گفت: فکر کنم این وسایل مال شماست دیروز وسط ماجرا از دست تون افتاد رو زمین... فرزانه که ذوق کرده بود و گفت: بله، بله ممنون رسول با یک نگاه خاص همونجوری که دوتا عصا زیر بغلش بود گفت: البته برازنده یک خانم با شخصیتی مثل شما نیست یک چنین وسایلی همراهش باشه حدس زدم باید امانت باشن دستتون؟ فرزانه یکم خودش را جمع و جور کرد و با اخم گفت: بله وسایل داداشم هستند به هر حال ممنون! رسول ادامه داد: داداشتون نظامی هستن؟ فرزانه خیلی جدی گفت: ممنونم از این که وسایل رو دادید بعد هم اومد سمت کیفش... منم رفتم و وسایل رو جمع و جور کنم که خانم مائده در حالی که عذرخواهی می‌کرد گفت: چرا وسایلتون رو جمع میکنید ببخشید شرمنده شما شدم ولی میتونیم برای ادامه ی مصاحبه بریم داخل اتاق کناری... فرزانه سری تکون داد که نظرت چیه؟ آروم طوری که فقط خودش متوجه بشه گفتم: دختر اون دفعه سه نفر بودن سکته کردیم این بار هفت و هشت نفرن! یکم عقلمون رو به کار بندازیم با توجه به موقعیت مکانی به نظرم فرار را بر قرار ترجیح بدیم بهتره... هنوز داشتیم مذاکره می کردیم آیفون زنگ خورد رسول گفت: خودشونن ببخشید خانما حلال کنید بعد لنگان لنگان رفت سمت آیفون و در رو زد حالا فرض کنید من و فرزانه کنار خانم مائده ایستادیم رسول هم عصا به دست کمی اون طرف تر ... دونه دونه دوستاش از پله ها بالا میومدن بین اون هفت و هشت نفری که از جلومون رد شدن دو سه نفرشون خیلی قیافه های خاصی داشتن نسبت به بقیه که معمولی بودن ... نفر اول که گل و شیرینی دستش بود قد کوتاهی داشت که مو ها و ریش بلندش خیلی تو چشم میزد. گل و شیرینی رو داد دست خانم مائده و حال و احوال حسابی کرد و رفت سمت رسول روبوسی کرد و رسول هدایتش کرد داخل اتاق پذیرایی یکی دیگشون که نمی دونم چندمی بود تیپ خاصی داشت تیشرت مشکی و شلوار پلنگی قد بلندش با موهای بوری که داشت جذبه ی عجیبی بهش داده بود خیلی جدی از جلوی ما رد شد به رسول که رسید چنان بغلش کرد که نزدیک بود با جفت عصا بخوره زمین از حالتشون معلوم بود خیلی صمیمی هستند... نفر آخر هم چون خیلی با بقیشون متفاوت بود خوب یادم موند کت و شلوار پوشیده بود با عینک آفتابی بر عکس همشون ته ریش داشت به قول فرزانه وقتی این آقا رو دید گفت: مثل توی فیلم های ایرانی این آقا یا جاسوسه بین اینا یا از بچه های بالاست قیافش اصلا به این جمع نمی خوره... نکته جالب و مهمش این بود که تک تکشون چنان با خانم مائده حال و احوال گرم و محترمانه ایی داشتن که هر کی نمی دونست فکر میکرد خانم مائده چه شخصیت شخیصیه!!! @kodak_novjavan1399
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 مگه با یه تار مو دنیا خراب میشه که گیر میدین ؟ بزارین مردم آزاد باشن 🤔 🎙 @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
36.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
️♥️ای آفریدگار من♥️♥️ راضی به رضای تو هستم نه آنچه خود میخواهم و به آن رغبت دارم خداوندا صدایم را تو آفریدی و دستان تو🖐️ اعضاء و اندام مرا خلق کرده مرا با صدایم به آرزوها و رویاهایم برسان آنگاه که صدایت می کنم و گاهی با دعاهایم تو را میخوانم و گاهی با گله‌ها و شکوائیه‌هایم تو را میخوانم بر من ببخش اشتباهات و لغزش‌هایم را و مرا در کارهای درست حمایت و در کارهای نادرست راهنمایی بفرما چون جز تو کسی را ندارم و تنهاترینم به لطف تو نفس می کشم و با عشق به تو زندگی می‌کنم چون تو درمان هر درد و حلال تمامی مشکلاتی پناهم باش که تو مهربانترین مهربانهایی😍🥰😘♥️♥️♥️ @kodak_novjavan1399 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☘☘☘☘☘☘