فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرشته
کاردستی ساده
روز دختر
💎✍خود را بشناس!
شما معبدی هستید که خداوند در آن نشسته است،
پنهان در درونتان
معشوق در عاشق نهان شده است...
تغییر واقعی همیشه از درون آغاز میشود
پس هنگامیکه در درون خودت هستی تغییر کن،نه در مقابل دیگران.
هرکس که دیگران را بشناسد عاقل است
وهر کس خودرا بشناسد عارف است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معانی رنگ سیاه در دنیا
🌼
« اللهم إن كثرت ذنوبي فاغفرها ، وإن ظهرت عيوبي فاسترها، وإن زادت همومي فإزلها »
خدایا اگر گناهانم زیاد شد آنها را ببخش و اگر عیب هایم ظاهر شد آنها را بپوشان و اگر غم و اندوهم زیاد شد برطرفش کن.🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بالاترین عذاب خدا اینجوریه!
🎙️حجت الاسلام پناهیان
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_چهاردهم در حین تحلیل و بررسی با فرزانه بودیم که آقای جلالی در ات
اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_شانزدهم
خیلی ضایع شدیم دست از پا درازتر اومدیم بیرون... ولی داشتیم از کنجکاوی می مُردیم...
فرزانه گفت: وای اسلحه رو دیدی ! آقاهه یه جوری از پنجره نگاه میکرد انگار قراره انتحاری بزنن !
گفتم نکته جالبش می دونی چیه؟ جلالی همه رو بیرون کرده حتی آبدارچی رو هم دک کرده بود خودش داشت پذیرایی میکرد ! فرزانه احساس می کنم این سوژه خیلی خطرناکه! کاش از اول بی خیالش می شدیم !
فرزانه نگام کرد و گفت: توکه میخواستی بی خیال بشی! جلالی اسرار کرد... بعد با یه حس مرموزانه ایی ادامه داد ولی خدایش سوژه ی خاصیه! ترس و هیجان و ابهام ...
گفتم: بله آخرش هم معلوم نیست چی میشه با این همه خاص بودن سوژه!
فرزانه گفت : بالاخره که معلوم میشه چی به چیه! اصلا من فردا تا ته داستان این خانم مائده رو درنیارم پام رو از تو خونشون بیرون نمی ذارم!
سری تکون دادم و گفتم: آره خداکنه فردا جمع و جور بشه تموم کنیم این مصاحبه پر از چالش رو....
فرزانه گفت: حالا که تعطیل شدیم بریم یه هویج بستنی بزنیم یه کم مغزمون خنک بشه؟
گفتم: اتفاقا فکر خوبیه بریم ، منم سرم داره سوت میکشه! چه روز سختی داشتیم اون از اول صبح و مصاحبه با اون همه دردسر و استرس... اینم ازظهرمون خدا تاشب بخیر کنه ...
بستنی فروشی سر کوچه دفترمون بود
نشستیم مشغول خوردن هویج بستنی شدیم اینقد فکرمون درگیر بود که هیچ کدوممون حرف نمیزدیم ....
بستنی خوردنمون تموم شد اومدیم بیرون فرزانه داشت می گفت: آخیش یه کم حالمون جا اومد هنوز حرفش تموم نشده بود چشمم افتاد به ماشین جلوی دفتر...
گفتم: فرزانه فرزانه اونجا رو نگاه کن ...
مثل دو تا انسان متحیر و جن زده جلوی دفتر رو داشتیم نگاه میکردیم...
فرزانه گفت:چایی نخورده بلند شدن؟! برا همین نیم ساعت مجموعه رو تعطیل کرد؟!
گفتم : چی داری دوباره تو با خودت میگی! پلاک ماشین رو نگاه کن!
چه خبر اینجا....
#سیده_زهرا_بهادر
ادامه دارد....
👩میخواستند روسری از سر دخترانمان بکشند،
🧕چفیه سر دخترانشان کردیم...
والعاقبةُ لِلمُتقین...
#نهضت_بیداری_جهانی