9.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃ماه پشت ابر من
یک شبم بیرون بیا
🍃رو به بارون میزنم ابرا برن
پشت این بارون بیا
مداح #حسین_ستوده
🌷#سه_شنبه_های_جمکرانی
🌷#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مرد_قولش
قسمتی از فیلم انتخاباتی شهید رئیسی
- الگوی شما در اداره کشور چه کسی است؟
ـــــــــــــــــــــــــ
@kodak_novjavan1399
- تا حالا به خودت خیانت کردی؟!
+ بله
- چطوری ؟!
+ برای مردم زندگی کردم نه برای سعادتِ دنیا و آخرت خودم :) ...
#بدون_تعارف
#حجاب
@kodak_novjavan1399
💐دعای سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
💐صلوات خاصه علی ابن موسی الرضا عليه السلام
@kodak_novjavan1399
17.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #دکتر_علی_تقوی
🟡بہ گناهڪاران بیشتر تذڪر بدیم یا بہ بی تفاوت ها؟
🔻چہ ڪسانی بیشتر موجب خشم خدا میشوند؟
"گناهڪاران" یا "بی تفاوت ها"
@kodak_novjavan1399
🔵✍مثل شب تار❗️
⬛️⬛️⬛️⬛️ 🕋 🕋
▪️در یک شب تار و تاریک و ظلمانی که پیرامون ات چاه و چاله هم زیاد است، البته احتیاط می کنی، می ایستی و حرکت نمیکنی.
📖قرآن می گوید: اگر یک مطلبی برایت روشن نبود و تاریک و مبهم بود آنجا هم حرکت نکن! آنجا هم بایست! آنجا هم زود داوری و قضاوت نکن!
«وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ» آیه۳۶سوره اسراء
✅چیزی که نسبت به آن آگاه نیستی و آگاهی و اطلاع نداری دنبال نکن، چون آسیب می بینی.
#تمثیلات
🔻@kodak_novjavan1399
10.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روایت خانوادۀ شهید دریانوش از روز حادثۀ سقوط بالگرد
🆔@kodak_novjavan1399
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_سی_وچهارم نفسهام به شماره افتاده بود به سختی روی پاهام ایستاده ب
اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_سی_وپنجم
با تردید و ترس پرسیدم: شما چکار می کنید یعنی شغلتون چیه؟
یه دستمال از جعبه ی دستمال کاغذی برداشت و عرق پیشونیش را پاک کرد و گفت: بخوام مختصر بگم من با همسر خانوم مائده و داداششون همکارم...
گفتم: همکار! خوب همکار در چه کاری؟
سرش را آورد بالا مستقیم توی چشمام نگاه کرد...
نفسم بالا نمی اومد ایندفعه من جهت چشمهام را عوض کردم...
از نوع نگاهش دلم می خواست بشینم زار زار گریه کنم خدایا من چقدر بدبختم خواستگارمن کیه! خواستگار فرزانه کیه!
خدایا می دونم که هیچ کارت بی حکمت نیست ولی من ظرفیت چنین چیزهایی ندارم...
دستی به محاسنش کشید و گفت: من راجع به شغلم باید مفصل باهاتون صحبت کنم چون شرایط خاص کاری دارم و می دونم هر دختری حاضر نیست این جور سختی ها را تحمل کنه...
بعد با یک حالت خاصی که صداش هم می لرزید ادامه داد با توجه به صحبتهای مامانم از روحیات شما احساس می کنم لطف خدا شامل حالم میشه اگر شما توی زندگی همراهم باشید...
ترجیح دادم دیگه حرف نزنیم ...
فشارم افتاده بود، دستهام مثل یک تیکه یخ منجمد چسبیده بودن به چادرم ...
خیلی خودم را کنترل کردم ولی چند قطره اشک که دیگه سد احساسات من نمی تونست جلوشون را بگیره از گوشه ی چشمم سرازیر شد روی گونه هام...
سکوت کردم...
سکوتم که طولانی شد و گفت: شما چیزی نمی خواید بگید؟
باتوجه به حرف مامان مستقیم نگفتم نه ! هر چند که دلم می خواست صراحتا با به چالش کشیدن عقایدش نابودش کنم که بره و دیگه هیچ وقت این اطراف پیداش نشه...
ولی به خاطر مامانم چاره ایی نبود گفتم: من باید بیشتر فکر کنم و بعد از روی صندلی بلند شدم...
با کمی تعجب پرسید: نمی خواید ملاک هاتون را بگید یا شرایط من را بدونید؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اگر به نتیجه رسیدم جلسه ی دیگه ایی راجع به بقیه ی موارد هم صحبت می کنیم ...
توی دلم گفتم: البته دیگه تو خواب اگر من رو ببینی...
ناچار بلند شد و گفت: باشه چشم پس منتظرم...
لبخند مصنوعی زدم و رفتیم پیش خانواده ها...
تا نشستیم فاطمه خانم گفت: چقدر زود حرف هاتون تموم شد خوب حالا دخترم نظرت چیه؟
خیلی سخته همه ی نگاهها به سمتت باشه و منتظر باشند ببینن چی می خوای بگی ...
سعی کردم لرزش دستم را با محکم گرفتن چادرم مهار کنم با همون لبخند مصنوعی و صدای لرزان گفتم: توکل بر خدا بعد هم سرم را انداختم پایین ...
مامانم به دادم رسید و گفت: فاطمه خانم هر چی خیره...
بعد هم خیلی حرفه ایی بحث را برد زمان خواستگاری خودشون و آداب و رسوم های آن زمان...
تمام این مدت من هم در سکوت محض نشسته بودم و شنونده ی از هر دری سخنی در جلسه ی خواستگاری بودم، مثل بقیه با ظاهری آرام ولی دلی آشوب...
او هم ساکت نشسته بود با همان جذبه ی خاصش! انگشت های دستش مدام بهم گره می خورد و باز می شد انگار درونش متلاطم بود نمی دونم شاید احساس کرد بود که جوابم منفیه...
ادامه دارد..
#سیده_زهرا_بهادر
@kodak_novjavan1399