eitaa logo
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
1.1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
8.5هزار ویدیو
250 فایل
عشق یعنی دعای خیر امام زمانت همراهت باشه 🌸شعر 💮داستان های مذهبی و کودکانه ⚘کلیپ های صوتی و تصویری 💐و کلی مطالب آموزنده و زیبا ارتباط با مدیر بصورت ناشناس❤ https://daigo.ir/secret/9432599130 التمـــــ🌸ـــــآس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
10.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲🏼 ؟ 👈🏻 قسمت دوم: بهترین حال برای اجابت دعا کلیپ رو از دست ندید حتما ببینید❤️ 🎞 امیرالمومنین (ع) فرمود روز قیامت کسری شیعیانم را جبران می کنم 🎙 استاد پناهیان کلیپ حتما ببینید از دستش ندید❤️ @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ 💠 امام علی علیه السلام: 📛 وقتی برای گفتار، زمان مناسبی نمی‌بینی، سخن مگو. 📙 میزان الحکمه ج۳ ص۳۵۸ @kodak_novjavan1399
📚داستان کوتاه📚 ⚡️مطرب پیر⚡️ از منبر پایین آمد و مردم، مجلس را ترک می گفتند. شیخ ابوسعید ابوالخیر، امشب چه شوری برپا کرد. همه حاضران، محو سخنان او بودند و او با هر جمله که می گفت، نهال شوق در دل ها می کاشت، اما من هنوز نگران قرضی بودم که باید می پرداختم. وام سنگینی بر عهده داشتم و نمی دانستم که چه باید کرد. پیش خود گفتم که تنها امیدی که می توانم به آن دل ببندم، ابوسعید است. او حتما به من کمک خواهد کرد. شیخ، گوشه ای ایستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند. ناگهان پیرزنی پیش آمد. شیخ به من اشاره کرد، دانستم که باید نزد پیرزن روم و حاجتش را بپرسم. پیرزن گفت کیسه ای زر که صد دینار در آن است آورده ام که به شیخ دهم تا میان نیازمندان تقسیم کند، او را بگو که در حق من دعایی کند. کیسه را گرفتم و به شیخ ابوسعید سپردم. پیش خود گفتم که حتما شیخ، حاجت من را دانسته و این کیسه زر را به من خواهد داد، اما ابوسعید گفت این کیسه را بردار و به گورستان شهر ببر. آنجا پیری افتاده است، سلام ما را به او برسان و کیسه زر را به او ده و بگوی اگر خواستی، نزد ما آی تا باز تو را زر دهیم. شبانه به گورستان رفتم. بین راه با خود می اندیشیدم که این مرد کیست که ابوسعید از حال او خبر دارد، اما نیاز من را نمی داند و بر نمی آورد. وقتی به گورستان رسیدم، به همان نشانی که شیخ داده بود، پیری را دیدم که طنبوری (یکی از آلات موسیقی است که در آن ایام، جزو آلات لهو و لعب و گناه محسوب می شد) زیر سر نهاده و خفته است. به او سلام کردم و سلام شیخ را نیز رسانیدم، اما ترس و وحشت، پیر را حیران کرده بود. سخت هراسید. خواست که بگوید تو کیستی، که من کیسه زر را به او دادم و پیغام ابوسعید را نیز گفتم. پیر، هم چنان متحیر و ترسان بود. کیسه را گشود و دینارهای سرخ را دید. نخست می پنداشت که خواب است، اما وقتی به سکه های طلا دست کشید و آنها را حس کرد، دانست که خواب نمی بیند. لختی به دینارها نگریست، سپس سر برداشت و خیره خیره به من نگاه کرد. ناگهان به حرف آمد و گفت مرا نزد شیخ خود ببر. گفتم برخیز که برویم. بین راه، هم چنان متحیر و مضطرب بود. گفتم اگر از تو سؤالی کنم پاسخ می دهی؟ سر خود را به پایین انداخت. دانستم که آماده پاسخگویی است. گفتم تو کیستی و در گورستان چه می کردی و ابوسعید، این کیسه زر به تو چرا داد؟ آهی کشید و غمگینانه گفت مردی هستم فقیر و وامانده از همه جا. پیشه ام مطربی است و وقتی جوان بودم، مردم مرا به مجالس خود می خواندند تا طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم کنم. در همه جای شهر، هرگاه دو تن با هم می نشستند، نفر سوم آنان من بودم. اکنون پیر شده ام و صدایم می لرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد که از طنبور، آواز خوش بر آرد. کسی مرا به مجلس خود دعوت نمی کند و به هیچ کار نمی آیم. زن و فرزندم نیز مرا از خود رانده اند. امشب در کوچه های شهر می گشتم. هر چه اندیشیدم، ندانستم که کجا می توانم خوابید و امشب را سر کنم. ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و شکسته دلی، گریستم و با خدای خود مناجات کردم و گفتم خدایا، جوانی و تاب و توانم رفته است. جایی ندارم و هیچ کس مرا نمی پذیرد. عمری برای مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اکنون به اینجا رسیدم. امشب را می خواهم برای تو بنوازم و مطرب تو باشم. تا دیرگاه می نواختم و مجلسی را که در آن خود و خدایم بود، گرم می کردم. می خواندم و می گریستم تا این که خوابم برد. دیگر تا خانه شیخ، راهی نمانده بود. پیر، هم چنان در فکر بود و خود نمی دانست که چه شده است. به خانه شیخ رسیدیم و وارد شدیم. ابوسعید، گوشه ای نشسته بود. پیر طنبور زن، بی درنگ به دست و پای شیخ افتاد و همان دم توبه کرد. ابوسعید گفت ای جوانمرد، یک امشب را برای خدا زدی و خواندی، خداوند رحمت تو را ضایع نکرد و بندگانش را فرمان داد که تو را دریابند و پناه دهند. طنبور زن، آرام گرفت. ابوسعید، روی به من کرد و گفت بدان که هیچ کس در راه خدا زیان نمی کند. حاجت تو نیز برآورده خواهد شد. یک روز گذشت. شیخ از منبر و مجلس فارغ شده بود. در همان مجلس، کسی آمد و دویست دینار به من داد و گفت این را نزد ابوسعید ببر. وقتی به خدمت شیخ رسیدم، گفت این دینارها را بردار و طلبکارانت را دریاب. راوی این داستان، شخصی به نام حسن مؤدب از شاگردان ابوسعید است. 📚 منبع: اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، صفحه ۱۱۶ 🍃 🌸🍃 @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📃 «اعتماد به خدا» ▫️گاهی اوقات ما اندازه یه پرنده به خدا اعتماد نداریم ▫️ما باید وظیفمون رو انجام بدیم، قطعا لطف خدا شامل حالمون میشه 🎬 👤 استاد ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @kodak_novjavan1399
✨﷽✨ 💕خانم ها اگر دوست دارید شوهرتون بهتون علاقمند بمونه براش توی چهار تا محور لذت‌بخش باشید: 💕هم سخن شدن ، زبان را هر طرف بچرخانی می چرخه پس خوب پچرخون 💕هم سفره شدن ،حتی اگر رژیم دارید غذا میل ندارید کنارش بنشینید و سالاد میل کنید 💕هم سفر شدن، هیچ گاه نزارید خاطرات سفر به خاطر ثابت کردن به هم خراب شود 💕هم بستر شدن طوری برنامه ات را تنظیم کن که قبل ،یا با هم در رختخواب برید؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈••✾🍃💞🍃✾••┈• @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻برشی از وصیتنامه شهید صابری خطاب به پدر و مادرش: رسیدن به سن ۳۰ سال؛ بعد از آقا علی‌اکبر (ع) برام ننگه 🔺بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاقی مالامال است... 👈گاهی رنج و زحمت زنده نگه داشتن خون شهید، از خود شهادت، کمتر نیست (رهبر انقلاب) @kodak_novjavan1399
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۸ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 شکارچی هندی ، مادو نام داشت . 🇮🇷 با رفیق عربستانی اش ، که فهد نام داشت 🇮🇷 در حال لیست کردن گربه های جدید بودند . 🇮🇷 فهد در حال نوشتن بود ، 🇮🇷 که با لهجه عربی به مادو گفت : 🌟 نمی خوای به حسن علی بگی که چه بلائی سر دخترش آوردی ؟! 🔥 مادو گفت : 🔥 بازم که شروع کردی ؟! 🔥 قبلاً راجع به این موضوع ، با هم صحبت کردیم . 🔥 پس لطفا ادامه نده . 🌟 فهد گفت : 🌟 ببین مادو‌ ! پنج ساله که خواب راحت ندارم 🌟 عذاب وجدان ، داره منو از پا در میاره 🌟 اگه تو نگی ، 🌟 شاید عذاب وجدانم منو مجبور کنه 🌟 که برم پیش پلیس یا حسن علی ، 🌟 و اونوقت همه چی رو میگم . 🇮🇷 فرامرز ، هنوز حسن علی را ندیده بود . 🇮🇷 اما در لابلای حرفهای فهد و مادو ، 🇮🇷 و حرفهایی که از خریداران گربه ها ، 🇮🇷 و دوستان مادو شنیده بود ، 🇮🇷 به خباثت های شکارچی هندی ، 🇮🇷 و مظلومیت حسن علی ، پی برد . 🇮🇷 و همچنین فهمید که مادو ، 🇮🇷 بلائی سر دختر حسن علی آورده ، 🇮🇷 اما غیر از خود مادو ، 🇮🇷 هیچ کس از نوع کشتن آن دخترک ، 🇮🇷 و از مکان جنازه اش خبر ندارد ؛ 🇮🇷 فهد نیز می داند که آن دخترک مرده است . 🇮🇷 ولی از جنازه اش ، خبری نداشت . 🇮🇷 حسن علی و دیگران فکر می کنند 🇮🇷 که دخترک گم شده است . 🇮🇷 به خاطر همین حسن علی همچنان ، 🇮🇷 منتظر پیدا شدن دخترش بود . 🇮🇷 و برای پیدا کردن او نیز ، نذر کرد ، 🇮🇷 که شب های جمعه ، به نیت امام زمان عج ، 🇮🇷 به فقرا ، غذا و پول بدهد . 🇮🇷 مادو ، خدمتکار یک مرد کویتی پولدار ، 🇮🇷 به نام حسن علی بود . 🇮🇷 حسن علی ، مردی مومن و خداترس است . 🇮🇷 مثل پدر و مادرش ، شیعه دوازده امامی بود . 🇮🇷 پولدار بود ولی پولش را ، در راه خدا و کمک به فقرا خرج می کرد . دخترش پنج سال پیش ، گم شده است . و کسی از او خبری نداشت . اما هیچ وقت ، لب به شکایت باز نکرد . ولی همیشه و همه جا ، سراغ دخترش را ، از مردم و همسایه ها و پلیس می گرفت . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399