3.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اختلالات_خواب
بهترین برخورد با کودکانی که بدخواب شدهاند، چیست⁉️
ریتم خواب و بیداری كودكان، گاهی، به دلایل مختلف، بههم میخورد.
در این شرایط، كودک بدخلق میشود و دائم نق میزند.
✅ یكی از راههایی كه مادر و کودکی ها میتوانند این وضع را اصلاح و خود و كودكشان را آسوده کنند، این است كه:
1⃣ سعی نكنید هر ساعت از روز، او را مجبور كنید كه بخوابد.
2⃣ در طول روز، سعی كنید با بازی كردن، (مانند سرسره بازی) او را خسته کنید.
3⃣ تا شب صبركنید تا در وقت مناسب و پس از آنكه غذایش را خورد، او را به اتاقش ببرید.
4⃣ او را در تخت خودش بخوابانید و چراغ را خاموش كنید.
5⃣ حالا، برایش یک داستان تعریف كنید. بهتراست كه یک داستان تخیلی باشد تا توجهاش كاملا جلب شود.
6⃣ از نوازش كردنش، غافل نشوید و توجه داشته باشید كه بهخاطر بدقلقی كردنش، از كوره در نروید!
@kodakane
#قصه_کودکانه
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🌼جواهر فروش و مرد نوازنده
در روزگارن قدیم در شهری مردجواهر فروشی مغازه داشت.
این مرد علاوه برجواهرات قیمتی مروارید هم می فروخت، او علاقه خاصی به مروارید ها داشت ولی به تنهایی نمی توانست آنها را سوراخ کند، برای این کار نزد دوستش که جواهر فروش ماهری بود رفت و از او کمک خواست.
مرد یکی از شاگردانش را که خیلی در سوراخ کردن مروارید مهارت داشت به او معرفی کرد ، جواهر فروش به همراه شاگرد جوان به خانه رفتند.
جواهر فروش خانه ی بزرگ و زیبایی داشت در کنار اتاق او تار بزرگی وجود داشت مرد جواهر فروش برای آوردن مرواریدها به زیرزمین رفت، درهمین موقع شاگرد جوان که مهارتی در نواختن تار داشت به طرف تار بزرگ رفت و آن را در دست گرفت و شروع به نواختن کرد، وقتی مرد از زیرزمین آمد و اورا مشغول نواختن دید خوشحال شد و از او خواست به نواختن ادامه دهد، مرد جوان بامهارت فراوان تار می زد تا موقع ظهر شد و آماده برای خوردن غذا شدند، بعد از غذا جواهرفروش از او خواست به نواختن ادامه دهد.
وقتی هوا تاریک شد شاگرد جوان از مرد جواهر فروش اجازه مرخصی خواست، مرد اجازه داد و شاگرد روبه او کرد و گفت: لطفا دستمزد امروز مرا بدهید، جواهر فروش با عصبانیت گفت تو که دست به مرواریدها نزدی من چگونه برای کاری که نکردی به تو دستمزد بدهم؟
شاگرد جوان ناراحت شد و گفت: من تمام روز به فرمان تو نواختم شما باید دستمزد امروز مرا بدهید ولی جواهر فروش قبول نکرد.
مرد جوان از جواهر فروش نزد قاضی شکایت کرد قاضی مرد جواهر فروش را خواست و از او ماجرا را پرسید، اوهم تمام ماجرا را توضیح داد قاضی پرسید، آیا این مرد جوان به درخواست تو تار زده یا بی اجازه و به میل خود اینکار را کرده است؟ جواهر فروش پاسخ داد:
البته من به او اجازه دادم و خواستم برایم بنوازد قاضی پاسخ داد:
حق با مرد جوان است، او در استخدام شما بوده و هرچه خواستی انجام داده است تو باید دستمزد او را تمام بدهی مرد جواهر فروش وقتی فهمید اشتباه کرده است بنا به دستور قاضی دستمزد او را داد.
@kodakane
#تربيت_کودک
🔻 هفت قانون برای نه گفتن به کودک:
1⃣ حواس کودکتان را پرت کنید.
وقتی در حال انجام کار اشتباهی است، به او بگویید: بیا یک کار جدید کنیم یا بگویید: بیا ببین دارم چه کار میکنم!
2⃣ فقط وقتی کودکتان در حال صدمه زدن به خود یا دیگری بود به او نه بگویید و از او بخواهید کاری را انجام ندهد.
3⃣ از افعال مثبت استفاده کنید.
مثلا به جای اینکه بگویید با دستان خیس کتاب را ورق نزن بگویید: دست هایت را خشک کن بعد کتاب را ورق بزن.
4⃣ محدودیت های کودک را اعلام نکنید؛ در عمل نشان دهید. مثلا وقتی در حال بهم ریختن کشو برای پیدا کردن یک لباس است به جای اینکه بگویید کشو را بهم نریز، بگویید: بعد از کارت کشو را مرتب کن
5⃣ به فرزندتان حق انتخاب دهید. به جای اینکه بگویید: نه امروز پارک نمی رویم بگویید: به جای پارک رفتن برویم دوچرخه سواری یا استخر؛ یکی را انتخاب کن.
6⃣ قوانین را برای او از قبل مشخص کنید تا مجبور نباشید مرتب به او نه بگویید.
7⃣ حرف خود را عوض نکنید. فرزندتان باید یاد بگیرد که نه، به معنی نه است و هیچ چیز نمی تواند آن را عوض کند.
@kodakane
#قصه_متن
#پوپک
یکی بود یکی نبود، پوپکی در جنگل برای خودش لانه و آشیانه داشت.
روزی هوای تماشای شهر به سرش زد، آمد توی شهر و بالای دیوار بلندی نشست و آواز را ول داد. بچه که صدای آواز پوپک را شنیدند رفتند توی این فکر که دامی بگسترند و پوپک را بگیرند. سرگرم دام گستری شدند. پوپک وقتی این را دید خنده را سر داد. درین میان مرد دانا سرشت و یارانش به آن جا رسیدند گفت:”ای پوپک به چه می خندی؟” گفت: “به بی خردی این بچه ها که برای من دام پهن می کنند! من که از روی هوا آب را در زیر زمین می بینم؛ دام این بچه ها را نمی بینم؟” مرد دانا گفت:” غره نشو و بیخود نخند می ترسم که بدام بیفتی.”
بشنوید از بچه ها، وقتی که دام را درست کردند یکی از آن ها گفت:”دام بی دانه که به درد نمی خورد. کدام شکاری در دام بی دانه افتاده است؟ فوری بچه ها دانه دام را پیدا کردند. ملخی و کرمی پیدا کردند، توی دام گذاشتند و کنار رفتند. پوپک از بالای دیوار کرم و ملخ را دید، همچین که دام را فراموش کرد و از بالای دیوار یک راست به هوای کرم و ملخ آمد پایین و گرفتار شد. بچه ها از گوشه و کنار جستند بیرون و پوپک را گرفتند و نخ به پایش بستند و این در و آن در می کشیدند.
در این میان مرد دانا سرشت پوپک را در دست بچه ها گرفتار دید. جلو آمد و پرسید: “ای پوپک! مگر تو به بی خردی بچه نمی خندیدی و نمی گفتی من که از روی هوا آب را در زیر زمین می بینم چه جور دام این ها را نمی بینم؟” گفت:” چرا اما اهریمن آز با پنچ انگشت مرا کر و کور و لال کرد و با دو انگشت دو چشمم را گرفت که دام را نبینم. با دو انگشت گوشم را گرفت که پند مرد دانا سرشت را نشنوم و با یک انگشت دهانم را بست که نپرسم چه کنم دستم به دامت ای موبد! مرا از چنگ این ها رها کن.”
مرد دانا بچه ها را صدا زد و گفت:” آزار مرغ بی آزار کار زشت اهریمن است، خوب است که پرنده را رها کنید. بچه ها فوری پوپک را رها کردند تا به طرف جنگل پرواز کند. پوپک پرید و رفت و هنوز هم در پرواز است.
@kodakane
2.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا