#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_و_یکم
گفت: مرتضی من سعیم رو میکنم توکل کن به خدا انشاالله که درست میشه...
دیگه اصرار نکردم میدونستم شیخ مهدی هر کاری از دستش بر بیاد میکنه...
تشکر کردم بعد هم خداحافظی....
ولی... ولی همچنان دستم خالی بود...
هنوز راه چاره ای پیدا نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد ...
فاطمه بود...
سری تکون دادم و توی دلم گفتم: خدایا خودت آبروم رو جلوی خانمم حفظ کن...
تو تنها تکیه گاه عالمی...
خودت ما رو توی زندگی تکیه گاه قرار دادی ...
گوشی رو وصل کردم...
سلام خانمم خوبی...
سلام مرتضی جان ...
خوبی عزیزم بعد با کمی مِن مِن گفت: چی شد آقا چکار کردی؟! یکم نگرانم دکتر گفت زود بستری بشم چکار کنیم؟!
نخواستم بیشتر نگران بشه...
خیلی قاطع و با اطمینان گفتم: مشکلی نیست خانمم تا دو ساعت دیگه من کارم تموم میشه مدارکت رو آماده کن هر چی که لازمه اونجا حیرون نشیم مواظب خودت و فسقلیم باش تا من میام...
تلفیق حس نگرانیش با خوشحالی جور شدنه هزینه رو میشد از صداش فهمید، تشکر کرد و گفت: پس منتظرتم و خداحافظ...
گوشی رو که قطع کردم راه افتادم سمت حرم بی بی حضرت معصومه( ع)...
رسیدم داخل حرم زدم زیر گریه...
کی گفته مرد گریه نمیکنه!
اونم مردی که قرار شرمنده ی زن و بچش بشه...
نمیدونم چی شد دلم هوای حسین(ع) رو کرد...
شاید یاد شرمندگیش جلوی زن و بچه اش افتادم...
نگاهم رو به آسمون دوختم و گفتم: خدایا به حق اون لحظه ای که حسین زیر عباش دور دانه اش رو پنهان کرد که خانمش رباب نبینه....
هنوز چشمهام به زمین نرسیده بود که شیخ منصور جلوم ظاهر شد و چنان زد به شونم که فکر کنم از ناحیه کتف دچار نقص عضو شدم!
بعد هم بلند گفت: شیخ مرتضی وسط راز و نیازت با خدا به فرشته ها بگو ما رو هم یه جایی جا بدن...
از دیدنش جا خوردم...
گفتم: سلام اخوی...
اینجوری شما زدی روی کتف ما هر چی فرشته بود پرید!!!
شروع کرد حال و احوال کردن و چکار میکنی و چرا عروسی ما رو دعوت نکردی بی معرفت و از این حرفها....
با دیدنش از یه طرف یاد حرفهای شیخ مهدی افتادم که قبلا بهم گفته بود و دوباره بعد از قریب یکسال حس کنجکاویم گل کرد!
از یه طرف هم با خودم دل دل میکردم برای پول بهش رو بزنم یا نه!!!
به توصیه ی همیشگی شیخ مهدی به خودم گفتم: صبر میکنم تا ببینم چی میشه...
اصلا شاید خدا شیخ منصور رو سر راهم قرار داد تا کمکی بهم بکنه!
ولی شعری که شیخ مهدی اون روز برام خوند مدام توی ذهنم رژه میرفت....
وسط افکار متلاطم بودم که شیخ منصور گفت: مرتضی اگه کار نداری یک ساعت باهم بریم جایی جلسه دارم تو هم بیا فیض ببری...
نمیدونستم قبول کنم یا نه!
من به فاطمه قول داده بودم تا دو ساعت دیگه میام دنبالش تا بریم بستری بشه!!!
فکری وسوسه انگیز بهم گفت:رفتنم بهتر از نرفتنه!
حداقل اگه شیخ مهدی نتونست پول جور کنه به شیخ منصور رو میزنم...
همراهش شدم و راه افتادیم و چه رفتنی ...
توی مسیر اصلا متوجه حرفهای شیخ منصور نبودم! ذهنم درگیرحرفهای شیخ مهدی بود که قبلا راجع به منصور گفته بود و حالا من با پای خودم به مسلخ میرفتم....
غوغایی توی دلم بود... فکر فاطمه ... فکر بچم... بهم می گفت: حالا چیزی نمیشه شیخ منصور هم، هم لباس ماست اصلا شاید اینطوری مهدی می گفت نباشه....!
ادامه دارد...
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_دومم
ولی آخه شیخ مهدی بیراه حرف نمیزنه!!!
تو حال خودم بودم که دوباره شیخ منصور با همون شدت زد روی کتفم و گفت: کجایی مرتضی؟!
حدیث حاضر غائب شنیده ای!
او در میان و جمع و دلش جای دیگر است...
حال کتف من دیگه از نقص عضو گذشته بود که از دهنم در رفت و ناخودآگاه گفتم: اخوی اینجوری شما میزنی به جای خانمم الان باید خودم رو ببرم بیمارستان بستری کنم!!!
تا این حرف رو زدم شیخ منصور خیلی سریع و تیز گفت: وااای مرتضی برای چی باید خانمت رو بستری کنی؟
انشاالله که خیره....
بگو چرا اینجا نیستی برادر!
کاری از دست من بر میاد خداوکیلی بگو...
پولی، چیزی کم و کسری نداری ....
اصلا اگه خانمت همراهی چیزی میخواد بگو هماهنگ کنم خانم بچه ها بیان پیشش...
بدون اینکه مجال بده ابراز لطف میکرد...
و من مجبور شدم ماجرای وضعیت خانمم رو شرح بدم البته دست روی دلم گذاشتم و چیزی از اینکه لنگ پولم نگفتم ....
یه کسی تو دلم می گفت: بهش بگو، اینا خدا سر راهت قرار داده...
اما یادآوری حرفهای مهدی بهم می گفت نگو... اگه صبر کنی خدا مسیر رو بهت نشون میده ممکنه به مو برسه ولی نمیذاره پاره بشه!!!
خیلی این کشمکش درونی برام سخت بود خیلی...
رسیدیم به محلی که شیخ منصور جلسه داشت...
شبیه دفتر علما بود...
چند نفری که داخل بودن..
سه و چهار نفرشون وجهه ی مذهبی داشتن، دو، سه نفرشون هم روحانی بودن...
حس کنجکاویم همه جا را بررسی می کرد...
یه آقایی که جوان هم بود و عبا و عمامه ی شیکی هم داشت پشت یه میز نشسته بود توجهم رو جلب کرد...
مشغول صحبت با دو نفر دیگه که خیلی خوش وجهه و چهرشون نور بالا میزدن بود...
ما سرپا ایستاده بودیم و شیخ منصور با رفقاش حال و احوال میکرد، ولی من حواسم به اون آقا بود، یکدفعه رفت سمت گاو صندوقی که کنار میزش بود و درش رو باز کرد...
از دیدن این همه پول و دلار خیلی جا خوردم!!!
جالبتر اینکه مبلغ زیادی پول داد به همون دو نفری که باهاش داشتند صحبت می کردند، اونها هم خوشحال و با کلی اصرار که این مبلغ زیاده با نصفش مشکل ما حل میشه! اما اون آقا هم در نهایت گفت: بقیه اش شیرینی ما برای قدم نورسیده به شما!!!
در حدی متعجب بودم که شیخ منصور متوجه حالت من شد و گفت: شیخ مرتضی این بنده خدا گیره، هر جا رفته به در بسته خورده!
خیلی اسیرش نشو...
داشتم با خودم فکر میکردم گیره!!!
بعد چندین برابر بیشتر بهش دادن!
چقدر دمشون گرم...
با یک چهارم این پول مشکل من هم حل میشد...
درگیر این تناقضات بودم که شیخ منصور گفت: مرتضی یه چیزی میگم نه نگو!!!
میخوام شیرینی عروسیت و بابا شدنت رو یک جا بدم! اگه بگی نه حسابی ناراحت میشم!
بالاخره رفیق باید به فکر رفیقش باشه یا نه!
ما همین روزها به درد هم میخوریم!!!
میدونم الان اینقدر دغدغه سلامتی خانمت رو داری، بذار حداقل فکرت درگیر مباحث مالی نباشه رفیق...
به لکنت کلام رسیده بودم!
فرض کنید با موقعیتی من داشتم این بهترین فرصت بود! اما توی ذهن خراب شدم این ابیات نغزززز شیخ مهدی دست از سرم بر نمیداشت...
ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند
توی چند دقیقه باید تصمیم می گرفتم ...
وضعیت فاطمه خوب نبود....
اصلا چرا من این قضیه رو اینجوری می دیدم! چه بسا دیدن شیخ منصور یک مسیر جدیدی توی زندگی من بود که خدا سر راهم قرار داده بود!
اومدم دل رو بزنم به دریا و به شیخ منصور بگم که گوشیم زنگ خورد...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
36.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠کلیپ تصویری: «زیارت پیامبر اکرم (ص) در روز شنبه»
🔸با نوای: علی فانی
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
#سیمای_صلابت
#زن_غربی، زن فریبنده، اغواگر، #زیباروی و زیبارو طلب است.
#زن_شرقی زن کارگر، #کارآفرین و ثروتساز است که در فیلمهای کرهای شاهدش هستیم.
#زن_اسلامی ؛
اما از نظر اسلام هویت اصلی زن آن مقام #معنوی، رهبری، مادری و #تربیتی اوست.
▫️حریزاوی، قائم مقام سازمان تبلیغات اسلامی
💞 @kolbemehrr
❣️🔅❣️🔅❣️🔅❣️🔅❣️
#سبک_زندگی_اسلامی
🔴 تکنیک گفتگو
💠 به جای اینکه بگوئید میخوام فلان کار را انجام دهم بگوئید میخواستم #نظر تو رو در مورد انجام فلان کار بپرسم!
💠 به جای اینکه بگوئید این #چیه پوشیدی؟ اگر خانم هستید به #همسر خود بگوئید فلان لباس بیشتر بهت میاد! اگر آقا هستید به همسر خود بگوئید به نظر من فلان لباس خیلی #خوشگلترت میکنه!
💠 به جای اینکه بگوئید میآیی دنبالم؟ بگوئید: #دوست دارم تو راه برگشت با تو باشم میتونی #بیائی؟
💠به جای اینکه بگوئید بریم خرید؟ بگوئید: دوست دارم #خریدم با سلیقه تو باشه!
@kolbemehrr
#همسرانه
⭕️لجبازی يک كلمه نيست!
يه #اشتباهست!
اشتباهی #ويران كننده...
كه ميتواند هر دو نفر را در رابطه به #زمين بزند و جايی برای #بلند شدن نماند!
لجبازی ميتواند انقدر قوی باشد كه يادت برود روزی #عاشق كسی بودی كه به او ميگفتی نميخواهی #ناراحتی اش را ببينی!
اما حالا خودت عامل #اصلی اش شده ای!
با #عاشقانه های خود لجبازی نكنيد
گاهی جايی برای #جبران نميماند!
@kolbemehrr
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وسوم
نگاهم به شماره افتاد تعجب کردم!!!
من که نیم ساعت بیشتر نیست با فاطمه صحبت کردم!!!!چرا دوباره زنگ زده؟!
سریع گوشی رو وصل کردم...
گفتم: الو... جانم...
صدای یه خانم دیگه از پشت گوشی چنان غافلگیرم کرد که انگار یه پارچ آب یخ ریخته باشند روی سرم!!!
گفت: سلام من همسایه ی طبقه ی بالاتون هستم، نگران نشید ولی خانمتون کمی حالش بد شد بردنش بیمارستان، گفتم در جریانتون بذارم!!!
با حالتی شبیه انسانهای موج گرفته، تنها چیزی که پرسیدم کدوم بیمارستان بود؟
شیخ منصور که متوجه شد یه قضیه ای پیش اومده تا اومدم خداحافظی کنم و برم، دستم رو گرفت و گفت: بیا خودم میرسونمت...
وقت فکر کردن نداشتم...
به سرعت راه افتادیم...
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و داشتم حرص میخوردم و به خودم هر چی بد و بیراه بود می گفتم که اینقدر دست، دست کردم تا اینجوری شد....
در همین حین شیخ منصور مدام دلداریم میداد...
رسیدیم بیمارستان...
بدون اینکه صبر کنم با عجله رفتم داخل...
از پرستار بخش که وضعیت فاطمه رو پرسیدم گفتن: الحمدالله خوبه، خداروشکر به موقع رسید وگرنه معلوم نبود چی میشه و از این حرفها...
گفتم: کی خوب میشن و وضعیتشون مشخص میشه؟!
لبخند تامل برانگیزی زد و گفت: حالا حالا ها پیش ما هستن دست کم، یه هفته ای باید باشن...
بعد هم راهنماییم کرد که کارهای مربوط به پذیرش و اینجور چیزها رو انجام بدم...
تا راه افتادم سمت پذیرش شیخ منصور هم بهم رسید...
گفت: چی شد؟
گفتم الحمدالله بخیر گذشت...
سرش رو برد بالا و خداروشکر کرد...
برای تکمیل پرونده همراهم شد و رسید به جایی که خانم داخل پذیرش گفت: باید پنجاه درصد هزینه رو اول بدید...
مونده بودم چکار کنم مبلغ کمی نبود که!!!
حالا از یه طرفم منصور همراهم بود نمیخواستم بگم ندارم...
خودم رو مشغول نوشتن و تکمیل پرونده کردم اما چاره ای نبود...
انگار باید به شیخ منصور رو میزدم...
اومدم حرف بزنم که صدای پیامک گوشیم بلند شد...
شیخ مهدی بود...
نوشته بود: سلام مرتضی جان خداروشکر پول جور شد واریز کردم انشاالله که کارت راه بیفته...
انگار کل دنیا رو یکجا بهم دادن...
توی دلم گفتم: خدا هر چی میخوای از دنیا و آخرت بهت بده مهدی....
کارتم رو از داخل جیبم آوردم بیرون و دادم سمت مسئول حسابداری، که شیخ منصور دستم رو محکم گرفت و گفت: نه دیگه مرتضی قرارمون این نبود!
گفتم: نه منصور جان دارم الحمدالله...
دست درد نکنه تا همین جا هم زحمت دادم بهت...
گفت: این چه حرفیه شیخ ما از همیم!!!
جمله اش ذهنم رو درگیر کرد: ما از همیم...
یکدفعه فکرم جرقه ای زد و دیدم حالا که فاطمه یه هفته، ده روز باید بیمارستان باشه و من هم راه نمیدن که پیشش باشم، این بهترین فرصته برای جواب به خیلی از سوالهایی که در مورد شیخ منصور داشتم برسم..
لبخندی زدم و گفتم: معلومه که از همیم...
بعد دستی به محاسنم کشیدم و گفتم: حالا مزاحمت میشیم اما توی یه فرصت مناسب!
لبخند خاصی زد و گفت: خلاصه همه جوره روی ما حساب کن مرتضی، من اینجوری بیخیالت نمیشم...
بدون اینکه چیزی بگم لبخندی زدم....
حالا که خیالم از بابت فاطمه و بچمون و هزینه های بیمارستان راحت شده بود، تازه یادم افتاد و گفتم: وای منصور جلسه ات ....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وچهارم
گفتم: حاجی اینجا کار داری!
گفت: آره یه خورده وسیله میخوام برای هیئت محلمون خرید کنم...
گفتم: یه کم، زود نیست! هنوز خیلی مونده تا محرم!!!!
همینطور که مشغول پرچم و بیرقها بود گفت: برای جلسات هفتگیشون میخوام...
کلی خرید کرد...
اینقدری که با ماشین خودش نمی شد آوردشون...
کارمون خیلی طول کشید وقتی تموم شد، نزدیکای ظهر شده بود گفتم: حاجی من یه سری میخوام برم بیمارستان ببینم خانمم کاری نداره اینجوری دلم آروم نمیگیره ...
لبخندی زد و گفت: بابا مرتضی دو ساعت نیست از بیمارستان اومدیم بیرون که اخوی!
تو هم که داخل نمی تونی بری!
چیزی هم که فعلا نیاز نداره!
خانم پرستار هم گفت که همه چی خوب و تحت کنترله!
دیگه مشکلت چیه!!!؟
بیا با هم بریم یه نهار بزنیم تا جلسه شروع میشه! حرفی برای گفتن نداشتم...
گوشیم رو یه چک کردم که مبادا فاطمه زنگی زده باشه دیدم نه خبری نیست...
راه افتادیم...
منصور گفت: خوب بهترین رستوران اینجا کجاست شیخ؟!
گفتم: برو من مسیر رو بهت نشون میدم...
اسم رستوران که اومد یاد شیخ مهدی افتادم و ماجرای اون روز که با هم بودیم....
رسیدیم جلوی مغازه ی فلافلی...
گفتم: نگه دار...
یه نگاهی به دور و برش کرد گفت: کو؟ کجاست رستوران؟!
گفتم: نمیشه که بیای قم فلافلش رو نخوری! تو بشین من الان دو تا ساندویچ فلافل حرفه ای میگیرم میام...
اخم هاش رفت تو هم گفت: مرتضی قرارمون این نبود!!! بعد سریع حالت چهراش عوض شد و گفت: من تیز و تند میخوام هاااا
موقع نهار خوردن خیلی بذله گویی و شوخی میکرد و همین باعث میشد احساس صمیمیت بیشتری باهاش داشته باشم...
بعد از نهار راه افتادیم سمت محل جلسه ای که منصور داشت، حس کنجکاویم مثل خوره افتاده بود به جونم که حالا این جلسه چی هست!
یعنی چی میخوان بگن که منصور این همه راه بخاطرش اومده قم! کیا توی این جلسه هستن!
و اینکه هر چی باشه به حرفهای شیخ مهدی باید ربط داشته باشه و کلی از این مدل تحلیل ها داشتم تا رسیدیم.
داخل که رفتیم هنوز اون طلبه ی خوش تیپ و خوش وجه پشت میز نشسته بود حالا که سرش خلوت بود ما را که دید بلند شد حال و احوال حسابی با شیخ منصور و من کرد، بعد هم راهنماییمون کرد به داخل اتاق بزرگی که حدود پانزده و شانزده نفر قبل از ما اونجا نشسته بودن... جالب بود اکثرا جوون بودن!
البته بینشون سه، چهارتایی ریش سفید هم بود! انگار از قبل همدیگه رو خوب میشناختن از نوع سلام و احوال کردنشون متوجه شدم چند نفری افغانی و عراقی هم داخلشون هست، قیافه هاشون خیلی متفاوت بود از همه تیپ و قشری به چشم میخورد...
پیش خودم هزار جور فکر و خیال کردم که معلوم نیست چی قراره بگن توی این جمع! احساس یه نفوذی رو داشتم که قرار بود یکسری اطلاعات بدست بیارم که ببینم قضیه چیه!؟
منتظر حرفهای خاصی بودم که این تعارض درونی خودم رو با شیخ مهدی و شیخ منصور حل کنم....
وسط همین حس و حال بودم که یه حاج آقای خوش تیپ و خوش وجه وارد شد، شروع به صحبت کرد بیان خوبی داشت...
همه محو صحبت هاش شده بودند!
من هم که یک طلبه بودم برام جذاب بود!
توی صحبتهاش دنبال یه حرف نامتعارف بودم...
که برسم به یه نقطه ای که به قول شیخ مهدی، فرق رجیم با رحیم رو برام مشخص کنه!
اما در کمال ناباوری دیدم که خبری نیست!!!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وچهارم
با آرامش گفت: نگران نباش تماس گرفتم گفتم کاری پیش اومده قرار شد عصر با یه سری از بچه های دیگه که از جاهای مختلف میان برم جلسه...
گفتم: راستی شیخ منصور شما اصلا قم چکار میکنی؟! انتقالی گرفتی؟!
زد زیر خنده و گفت: نه بابا ما از این توفیق ها نداریم که ساکن قم بشیم! البته توی فکرش هستم، ولی خوب بالاخره یکسری افراد هم باید باشن که توی شهرستانها کار کنن!
ابروهام رو دادم بالا و گفتم: عجب پس قم سَنَنَه اخوی( چکار میکنی؟!)
خندش بیشتر شد و با لحن خاصی گفت:
چنان که میدانید این نوع مسافرتها هم سیاحت است و هم زیارت، هم فال است و هم تماشا ! به قول گفتنی «زیارت حضرت معصومه(س) و دیدن یار»...
اخم هام کمی رفت توی هم که گفت: حالا یار ما ممکنه یار جمکرانی باشه اخوی فکر بد نکنیا...
و ادامه داد: البته شوخی میکنم ما کجا و یار جمکرانی، حقیقتا برای همین جلساتمون اومدم...
اخم هام باز شد و گفتم: اگه کاربردیه و از طرف حوزه است منم بیام؟!
گفت: کاربردی که حتما هست! اما نچ داداش از طرف حوزه نیست بلکه در راستای اهدافم در حوزه هست!
ولی شما که روی چشم ما جا داری...
بالاخره ما همهمون باید بدرد بخوریم! باید برای اسلام یه کاری کنیم...
گفتم: بعله اخوی اومدیم حوزه برای همین دیگه!
دردی دوا کنیم و موثر باشیم...
مگه غیر از اینجایی هستیم جای دیگه هم هست....
نفس عمیقی کشید گفت: جای دیگه که هست!!! ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!
باید بیای ببینی! اصلا ببینم میتونی با این وضعيت خانمت عصر بیای با هم بریم؟!
من که خیالم از بابت فاطمه راحت شده بود، خیلی قاطع گفتم: آره مشکلی نیست اینجا که بخشی خانمم بستریه من رو راه نمیدن، عملا میتونم صبح تا صبح وسیله ای، چیزی براشون بیارم، دیگه کاری ندارم...
با همون شدت دوباره زد به شونم و گفت: پس یه هفته صفا کنیم باهم...
دستم رو گذاشتم روی شونم و گفتم: منصور، خدا وکیلی اگه صفا کردنتون این شکلیه من بی خیال بشم چون با این وضعیت بعد از یه هفته جنازه ام رو باید تحویل خانمم بدن که!!!
گردنش رو کج کرد و گفت: نگران نباش با ما بهت بد نمیگذره آقا مرتضی میگم خوب حالا با اینحساب اینجا کاری نداری دیگه! بیا بریم چرخی بزنیم توی شهر، من باید یکسری وسیله بخرم برای شهرستان ...
سری تکون دادم و گفتم: باشه بریم...
هم زمان به این حواسم بود که باید به مهدی زنگ بزنم و تشکر کنم ولی نمی خواستم جلوی شیخ منصور زنگ بزنم، آخه با خودم فکر میکردم شاید خوب نبودن رابطشون با هم، بخاطر مسائل شخصی باشه نه مسئله ی دیگه!
ترجیح دادم توی یه فرصت مناسب تماس بگیرم...
سوار ماشین منصور شدیم و راه افتادیم...
چند متری بیشتر نرفته بودیم که ضبط ماشین رو روشن کرد...
صدای روضه حال دلم رو بهتر کرد و حس خوبی بهم داد...
توی دلم از آقا تشکر کردم که نگذاشت شرمندهی خانمم بشم...
شیخ منصور متوجه شد حالم منقلب شده ...
بدون اینکه نگاهم کنه گفت: من هر چی دارم از امام حسین(س) دارم....کل زندگیمو مدیونشم...
بعد هم ساکت شد....
برای من هم غیر از این نبود...
اصلا زندگی بدون حسین(س) برای من معنی نداشت...
داشتن این حس مشترک حس خوبی بود که افکار پریشان من رو کمی سر و سامان بده، که اونطوری هم راجع به شیخ منصور فکر میکردم نبود!
تا رسیدن به مغازه ی مد نظر منصور ساکت بود و صدای روضه ی ضبط که حال و هوای من رو کلا به ماه محرم برد...
با دیدن مغازه ای که منصور جلوش ایستاد و گفت: رسیدیم مقصد اخوی پیاده شو ،کمی متعجب شدم....
ادامه دارد....
نويسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وپنجم
هر چی این حاج آقای خوش تیپ صحبت کرد از امام حسین(ع) گفت!!!
تمام تاکیدش روی برپایی و حفظ هیئت ها بود که شور و نشاطش از بین نره!!!
نمیدونستم چرا باید شیخ مهدی چنین حرفهایی بهم بزنه! در صورتی که اینجا جز عشق حسین(ع) چیزی پیدا نمیشد!!!
کمی مردد شدم...
آخه وقتی حرف حسین (ع) وسطه چرا باید اینطوری قضاوت کرد!
بالاخره هر انسانی ممکن الخطاست شاید مهدی اشتباه کرده! اما نه مهدی آدمی نیست زود قضاوت کنه!
باید بیشتر با شیخ منصور می چرخیدم تا مطمئن بشم و اول خودم رو راضی کنم که اینها مشکلی ندارند و بعد شیخ مهدی رو...
جلسه که تموم شد پذیرایی آوردن...
جمعشون اومد توی فضای صمیمیت خودمونی...
البته یکم شدت صمیمیتشون از نوع و مدل صمیمیت شیخ منصور بود با ناقص شدن کتف من!
من چون معمولا عادت نداشتم بدون فاطمه چیزی بخورم، چیزی نخوردم که شیخ منصور خیلی اصرار کرد که بخور تبرکه مال روضه ی امام حسین (ع) و من هم در نهایت گفتم: همراهم می برم...
جالب بود که حاج آقا ی خوش تیپی که خیلی خوش بیان بود و شمرده شمرده و با آرامش صحبت میکرد هم ، نشست بین همین جوونها..
البته خوب این صحنه ها برای من غیر طبیعی نبود اما با ذهنیتی که از اینها برام درست شده بود متعجب شده بودم!
با تک تکشون حرف میزد چیزهایی روی برگه ای که دستش بود می نوشت تا رسید به من و منصور...
بوی ادکلن خاصی که زده بود تمام محدوده ی ما رو پر کرد حس خوشایندی بود که نشستن کنارش رو لذت بخش تر می کرد!
شیخ منصور رو که از قبل می شناخت مختصر با هم صحبت کردند، که برای خرید پرچم و بیرق چکار کرد؟ خرید یا نه؟
واینکه برای هیئت چیزی دیگه ای کم و کسری ندارین و از این جور حرفها...
من ساکت نشسته بودم هراز گاهی نگاهم به انگشترهای دستش می افتاد که خیلی جلب توجه میکرد! معلوم بود گرون قیمت هستن!
سنگ شرف شمس بود، عقیق بود، فیروزه بوده با نگین های خیلی درشت!
بعد از تموم شدن صحبت هاشون رو کرد به من ، هنوز حرفی نزده بود که شیخ منصور گفت: آقا مرتضی از رفقای طلبمون هستن تازه اومدن قم...
تا متوجه شد طلبه ام خیلی صمیمی زد روی دستم و گفت: به به، پس هم لباسیم اخوی!
بعد شروع به صحبت هایی کرد که نه تنها من که هر کسی اینجور حرفها رو بشنوه احساس مسئولیت میکنه...
می گفت: چقدر ما به امثال شما نیاز داریم، چقدر میتونید کمک کنید تا شعائر حسینی رو زنده نگه داریم، اسلام رو زنده نگه داریم...
الان طلبه ها دغدغه هاشون فرق کرده فاصله گرفتن از جوونها...
با شنیدن اين حرفها من هم یاد دغدغه هام افتادم که باعث شد راهی قم بشم ولی خوب این هم دغدغه ی مهمی بود که منافاتی با اهداف و دغدغه های من نداشت که هیچ بلکه در یک راستا بود...
از اونجایی هم که من مثل خیلی ها از بچگی عاشق امام حسین(ع) هستن، این حس زنده نگه داشتن یاد و نامش عجیب توی دلم شعله ور شد که بالاخره من هم یه نقشی داشته باشم...! من هم یه کاری بکنم...! هرچی توی این چند وقت جلوتر می رفتم بیشتر میفهمیدم اومدن من به قم بی حکمت نبود! من دغدغه داشتم، دغدغه ی دین! و حالا از گوشه گوشه، این دغدغه ها کنار هم جمع میشدند تا من کاری کنم برای موثر بودنم...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#سبک_زندگی_اسلامی
💖به همدیگر #محبت کنید. زن و شوهر به هم محبت کنند و هم دیگر را #دوست بدارند. اهل بیت روی این قضیه خیلی #حساسند.
✨ زن و شوهر با هم #نماز_شب بخوانند محبت میآورد، آقا بلند نمی شود شما #بلند شو و برایش نماز شب بخوان و #دعایش کن چند شب می گذرد و می بینی بلند می شود یا بالعکس.
✅زنی به امام صادق علیه السلام عرض کرد که: شوهرم مرا #دوست ندارد، چه کنم؟ حضرت فرمود: #نماز شب بخوان. آن زن بعد از مدتی دوباره خدمت امام علیه السلام رسید و عرض کرد: #شوهرم هیچ کسی را به اندازه من دوست ندارد و از حضرت #تشکر کرد.
استاد الهی فرد
@kolbemehrr
#همسرانه
احترام گذاشتن به همسر و #خانواده همسرتان یکی از #مهمترین قوانینی است که نباید آن را فراموش کنید.
💕زمانی که #زندگی مشترکتان را شروع کردید، از همان ابتدا اصل را بر پایه #احترام به عقاید و علایق همسرتان بگذارید و هرگز نگذارید حتی به صورت غیرمستقیم به عقاید #همسرتان توهین شود.
💕خیلی طبیعی است که شما با #همسرتان اختلاف #سلیقه داشته باشید اما این به این معنا نیست که به او #بیاحترامی کنید.
@kolbemehrr
#بهشت_مادری
چگونه می توان حس #مسئولیت را در کودک نسبت به گفتار و #رفتارش ایجاد کرد
احساس #مسئولیت باید از چیزهای خیلی کوچک شروع شود. مسئولیت در مورد کارهای شخصی نخستین #گام است، یعنی کودک #احساس کند که اگر دست به این کار بزند، برای خودش سودی دربر دارد.
بنابراین باید در مورد کارهای خودش به او #مسئولیت بدهیم و هرکار #مثبتی که انجام داد سریع باید #تشویق شود تا به این وسیله انگیزه اش برای انجام #کارهای بعدی زیاد گردد.
دکتر فردوسی
🐝 🐝
@kolbemehrr
4_5778267430295961941.pdf
1.86M
📕دانلود کتاب درسهای پیامبر اعظم(ص):
🔹گزيدهای از بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامی دربارهی شخصيّت، ويژگيها، و بعثت نبيّ مكرّم اسلام(ص).
مداحی آنلاین - تو خیال مستیم قصه پردازم - سید رضا نریمانی.mp3
11.08M
🌸 #میلاد_پیامبر_اکرم(ص)
🌸 #میلاد_امام_جعفر_صادق(ع)
💐طاق آسموناست پر پروازم
💐تو خیال مستیم قصه پردازم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
#حدیث_دل
❣ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم میفرماید:
💝 کسی که #قبر پدر و مادر یا یکی از آن دو را در هر جمعه یک بار #زیارت کند خداوند او را می بخشد و او را #نیکوکار می نویسد.
📚 «کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۸٫»
💞 @kolbemehrr
#همسرانه
کسی را که از لحاظ #ظاهری جذب او نشده اید برای #ازدواج انتخاب نکنید
🔸در همان #دیدارهای اول طرف باید به دلتان بنشیند و کمی کشش نسبت به او در خود #احساس کنید.
🔸اگر این حس همان زمان #سراغ شما نیاید هیچ وقت نمی توانید در #زندگی مشترک آن را ایجاد کنید و در #نهایت دچار سردی روابط میشوید و کارتان به #جاهای باریک می کشد.
@kolbemehrr
#بهشت_مادری
#کودکان ساکت و ساکن؛ حتی وقتی به ساکن بودن عادت میکنند، باز هم درون #ناآرامی دارند.
رابطۀ کودک و #فعالیت جسمی مثل رابطۀ مادر و فرزند است. وقتی به زور #مادر را از فرزند جدا میکنید، با هیچ چیز دیگری نمیتوانید #آرامشی را که مادر از کودک میگرفت به او برگردانید. این مادر، همیشه #ناآرام است؛ حتی اگر نمایشِ #آرامش را بازی کند.
شما فکر میکنید این #مادر نسبت به کسی که فرزندش را به او برگرداند چه #حسی دارد؟ پس بیایید فرزند #کودکانمان را به آنها برگردانیم.(یعنی همان #تحرک، هیجان، و... )
@kolbemehrr
#سبک_زندگی_اسلامی
👈 فرمول #شیفته کردن زن
💠 آقایان اگر میخواهید #همسرتان شیفته شما شود دنبال بهانه برای #تعریف کردن از او باشید:
💠از #ظاهرش
💠از #جملاتش
💠از #نگاهش
💠از #دست پختش
💠از #رفتارش
💠از #هنرش و ...
💠 از لحاظ #روانشناسی تعریف و تمجید از زن به او آرامش داده و او را برای #مهربانی کردن و #عشقورزی با همسر #شارژ خواهد کرد.
@kolbemehrr