💕
#بهشت_مادری
با کودک، دقیق و با جزئیات #صحبت کنیم.
👈کودکان #دستورات کلی را متوجه نمی شوند، بایستی با بیان #جزئیات و گفتن یکبار پیام، دستور صادر شود.
⛔️بجای گفتن جمله هایی مانند: #اتاقت رو جمع کن، مرتب باش، #مودب باش.
✅ بگوییم: کتابها را #داخل قفسه جا بده، موهایت رو شانه بزن تا #مرتب بشه، در زمان خوردن میوه در #میهمانی اجازه بگیر.
@kolbemehrr
#همسرانه
هرچند وقت یکبار از خودتان #امتحان بگیرید
🔸هر چند وقت یکبار، از #همسرتان بپرسید چگونه همسری برای او هستید؟ آیا توانستید بخشی از #خواستههای همسرتان را محقق کنید؟
🔸از او بخواهید #صادقانه رفتارهای مثبت و منفی شمــا را بگوید و شما از #انتقاداتش استقبال ویژه کنید نه اینکه سبب #مشاجره شود.
🔸انتقادپذیری، شما را نزد #همسرتان محبوب و تو #دل برو میکند و همچنين کمک میکنـد اشکالات خود را شناخته و #برطرف کنــید.
@kolbemehrr
✨﷽✨
#سبک_زندگی_اسلامی
✍🏻شریک #زندگیتو سه جا میتونی بشناسی:
🔹ﺗﻮی ﺟﻤﻌﯽ ﮐﻪ ﺟﻨﺲ #ﻣﺨﺎلفش ﺑﺎﺷﻪ
🔸ﺗﻮی ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ #خونواده اش جمعن
🔹توی جمعی که بهترین #دوستاش هستن
👌🏻ﺍﮔﻪ ﺗﻮی ﺍﯾﻦ سه ﺟﺎ تنھا نموندی #بهترین رفیقته!
👈🏻یه حالت چهارم ھم #تبصره میزنیم: توی شادی هاش یه قدم برو عقب و چیزی نگو! اگه #خودش جاتو خالی دید و صدات کرد، بدون بهترین #رفیق زندگیته 💞
@kolbemehrr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 چقدر به حرف همسرت گوش میدی؟
🔴 #استاد_پناهیان
#همسرانه
احترام به #خانواده همسر
☘ انتقادى كه نسبت به #رفتارهاى خانوادهی همسرتان انجام ميدهيد تخريب كننده #رابطه است...
💠 شريك #زندگيتان نميتواند پدر يا مادر، خواهر يا برادر خود را #تغيير دهد.
حتی اگر آدمهاى بدی هم باشند، آنها #خانوادهاش به حساب مىآيند و بايد به آنها #احترام بگذاريد!
💠 همچنان که اگر او به #بستگان شما بیاحترامی کند #حس خوبی به شما دست نخواهد داد!
💠 پس طوری با خانواده #همسرتان برخورد کنید که دوست دارید همسرتان با #خانواده شما #برخورد کند.
@kolbemehrr
#سبک_زندگی_اسلامی
از کارها و تلاش های #همسرتان تشکر کنید!
🔸اگه میخوای همسرت #عاشقت باشه، برای کوچک ترين کارهایی که برات میکنـــه، ازش تشکر کن. حتی اگه انجام اون کار خيلی #ساده باشه. همسرت نياز داره که بدونه کارهاش رو میبينی و قدر #کارهاش رو میدونی.
🔸در این شرایط کافيه يک جمله بهش بگی: «ممنونم که #کمک میکنی، نمیدونی چقـــدر کارهام #راحت تـر پيـــش ميـــره با کمک تـــو». مطمئن باش اين جمله #مِهرت رو تو دلش چنــد بــرابــر میکنـــه.
@kolbemehrr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من میخوام؛ از لحظهی ورودم به برزخ ؛
تا وقتی که خدا خدایی میکنه؛
توی بهشتِ امام رضا علیهالسلام،
و با ایشون، همراه و همخونه باشم
❓ چکار باید بکنم ؟
#همه_خادم_الرضاییم
👤 استاد محمد شجاعی
#بهشت_مادری
واقعیت این است که هر گونه با #فرزندان در کودکی #رفتار کنیم بدون شک آنها در #نوجوانی و جوانی همان گونه #برخورد خواهند کرد.
@kolbemehrr
4_5888887989496448359.mp3
10.64M
🔳 #شهادت_امام_رضا(ع)
🌴دلم شده زائر دوباره مثل کبوترم
🌴نداره راهی جز بسوی مشهد سوی حرم
🎤 #میثم_مطیعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹حلول ماه ربیع الاول بر همگان مبارکباد 🌹🍃
ان شالله عزاداریهاتون قبول حق 🌱
#ربیع_الاول
#آفتاب_زندگی
♦️ بعضی از اهل #معرفت و اهل سلوک معنوی معتقدند که ماه ربیعالاول، به معنای حقیقی کلمه، ربیع #حیات است، ربیع زندگی است؛ زیرا در این ماه، وجود مقدس پیامبر گرامی و همچنین فرزند بزرگوارش حضرت ابیعبدالله جعفربنمحمدالصّادق ولادت یافتهاند و ولادت پیغمبر سرآغاز همهی #برکاتی است که خدای متعال برای بشریت مقدر فرموده است. ما که اسلام را وسیلهی #سعادت بشر و راه نجات انسان میدانیم، این موهبت الهی مترتب بر وجود مبارک پیغمبر است که در این ماه اتفاق افتاد. حقیقتاً باید این میلاد #عظیم را مبدأ همهی برکاتی دانست که خدای متعال جامعهی بشری را، امت اسلامی را، #پیروان حقیقت را به آن سرافراز کرده است.
۱۳۹۱/۱۱/۱۰
#ربیعالاول
#همسرانه
#زندگی_زیر_یک_سقف
✍درمانگران به #زوجها توصیه میکنند که
برای #عاشق_ماندن در تمام طول زندگی👇
✅کاستیهای او را #قبول کنند
🙏به او #احترام بگذارند
‼️هرگز او را #تهدید به رفتن و تنها گذاشتناش نکنند
👌تصور نکنند که #رابطهشان برای همیشه دوام خواهد داشت
✍ و درون رابطهشان #عنصر تنوع را پرورش دهند.
@kolbemehrr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 تفاوت اقتدار مرد با غرور و تکبّر
🔴 #استاد_عباسی
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
#همسفرانه
"تغـذیه قلـب #همسـرتان!!!"
💟 عشـق
💟 تـوجـه
💟 محبـت
💟 قدردانی
💟 احتــرام
@kolbemehrr
#رمان_داستانی_مزد_خون
عصبانی از خونه زدم بیرون...
نیم ساعت بعد ماشین پژو پارس جلوم ترمز کرد...
مهدی بود با عبا و قبا و عمامه!
گفت: بفرما بالا آقا ...
جرقه ای توی ذهنم زد!
کی بهتر از یه طلبه....
یه رمان فوق العاده متفاوت، جذاب، به روز و با حرفهای تیز و برنده و ...
با کلی اتفاقاتی که فکرش رو نخواهید کرد...
#قسمت_اول_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
عصبانی از خونه زدم بیرون...
واقعا نمی فهمیدم علت این همه ممانعت چیه؟! هنوز هم با من مثل همون پسر بچه ی کوچلو رفتار می کنن!
خسته شدم انگار نه انگار هجده و نوزده سالمه....!
وسط حرف زدن با خودم بودم که گوشیم زنگ خورد...
فکر کردم بابامه...
با خودم گفتم: ولش کن بعدش جواب میدم!
شاید یه کم نگرانی براشون بد نباشه!
آخه تا کی حرف، حرف اونا باید باشه!
اما تا چشمم به شماره افتاد دیدم، عه! مهدی داره زنگ میزنه...
گوشی رو وصل کردم...
_الو سلام مرتضی خوبی؟
_چقدر دیر جواب دادی پسر...!
گفتم: سلام مهدی خوبی؟ ببخش جونم بگو ....
گفت: مرتضی خوبی؟ چرا صدات گرفته!
گفتم: چیز خاصی نیست!
یه کم با مامان و بابام بحثم شده!
گفت: پسر چرا تو آدم نمیشی!!!
مرتضی اینقدر با پدر مادرت کَل نگیر!!!
عاق والدین میشی، دستت می مونه تو پوست گردو...
عصبانی گفتم: بیا پدر و مادرم کمه! شما هم تعارف نکن نصیحتی، سرزنشی داری راحت بگو ...!
گفت: خیلی خوب چقدر زود بهت بر میخوره! حالا سر چی بحثتون شده!!! شاید بتونم کمکت کنم؟!
در حالی که بلند، بلند صحبت می کردم گفتم: مهدی تو چه می فهمی درد من چیه!
شما برای خودت آقایی! هر کار دلت بخواد میکنی! بعد چطوری میتونی درد نکشیده، درد دردمند رو بفهمی حضرت حاج آقا!!!!
گفت: مرتضی داری کنایه میزنی؟؟؟؟
گفتم: ببخشید مهدی عصبانیم خوب توقع داری شعر عاشقانه برات بخونم....
گفت_ههه! ههه! مگه بلدی!!!!
گفتم: مهدی ولش کن!!!
اگه کاری نداری بی خیال خداحافظ!
گفت: مرتضی صبر کن کارت دارم! کجایی اصلا؟! هم ببینمت هم کارم رو بهت بگم...
چاره ای نبود!
اگه نمیدیدمش بیخیالم نمیشد!
قرار شد بیاد دنبالم...
نیم ساعت بعد ماشین پژو پارس جلوم ترمز کرد...
مهدی بود با عبا و قبا و عمامه!
گفت: بفرما بالا آقا مرتضی ...
جرقه ای توی ذهنم زد!
کی بهتر از یه طلبه!
اصلا شاید واقعا مهدی بتونه یه کاری برام بکنه هر چی باشه بابام، مهدی رو خیلی قبول داره!
سوار شدم...
محکم زد روی شونه ام و گفت: خوب حالا بگو ببینم چطوری؟!
نگاهش کردم و دستم رو گذاشتم روی شونم گفتم: حاج آقا حق ناس بخداااا!
اینقدر محکم نزن کبود شد جاش!!!!
سری تکون داد و گفت: بسلامتی اوضاعت قمر در عقربه!!!
نفس عمیقی کشیدم بی توجه به حرفش ادامه دادم: نمیذارن بیام حوزه ثبت نام کنم، میگن اول دانشگاه...!
مهدی با خنده گفت: خدا خیرشون هم بده تو بیای حوزه علمیه! حوزه علمیه کجا بره!!!
نگاه معنی داری بهش کردم...
نگاهم کرد و گفت: خوب چیه! دروغ میگم!
تاااازه مرتضی تو سر اینکه بیای حوزه علمیه با پدر و مادرت بحث کردی!
داداش من یه عمر تو حوزه ی علمیه درس خوندم تهش میگن بعد از خدا هر چی پدر و مادرت گفت، اگه حرام نبود بگو چشم تا نمره ی قبولی بگیری!
با این حساب شما نیومده رفوزه ای برادر...
بعد هم چه فرقی میکنه!
دانشگاه یا حوزه تو به درد اسلام بخور، در هر جایگاهی که هستی باش! اینجوری دل پدر و مادرتم بدست میاری...
عصبانی گفتم: نه حاج آقا مثل اینکه تو نمیخوای کمک من کنی! نگه دار من پیاده میشم من رو بگو روی کمک کی حساب باز کردم!
شما آخوندا عادت دارین به تک خوری!!!!!
محکم زد روی ترمز...
نگاه نافذی بهم کرد و جدی گفت: مرتضی اگه من تک خورم بگو مهدی تو بدی، تو تک خوری!
باید بدونی تا هنوز پات رو توی حوزه ی علمیه نذاشتی همه جا ممکنه خوب و بد باشه!
حتی توی حوزه ی علمیه ولی این دلیل نمیشه جمع ببندی فهمیدی!!!!
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دوم
یه خورده گلوم رو صاف کردم و گفتم: باشه بابا!!!
شیخ مهدی تو که بی جنبه تر از من هستی!
مگه چی گفتم!!!
بعد هم برای اینکه اقتدارم رو نشون بدم در رو باز کردم و پیاده شدم...
مهدی هم نامردی نکرد گاز ماشین رو گرفت و رفت!!!
دیدم جدی جدی رفتا!!!
با حالت دستم بلند اشاره کردم به سمت ماشین و داد زدم خیلی نامردی ...
چند کیلومتری رفت...
منم مطمئن شدم که قصد برگشت نداره!
همینطور توی دلم فحش ریز و درشت به هر چی آخوند و رفیق و خودم و دنیا میدادم که دنده عقب گرفت...!
رسید بهم گردنش رو گج کرد و از پنجره ی ماشین گفت: آقا مرتضی چقدر پاک کردی!!
عصبی گفتم: چیوووو !
لبخندی زد و گفت: گناه های من رو و با تموم آخوندا !!!
بی اعتنا نگاهش کردم هیچی نگفتم...
و مثل انسانهای تازه به دوران رسیده با اینکه توی دلم خوشحال شدم برگشت اما با ابروهای بهم گره خورده به راهم ادامه دادم...
گفت: یعنی نمیخوای سوار شی!
برم!
برم رفتمااااا....
بعد با همون جذبه اش گفت: ناز نکن بیا بالا...
من که منتظر همین لحظه بودم اما مثلا با حالت بی رغبت سوار شدم...
آرومتر از دفعه ی قبل زد به شونه ام و گفت: رفیق خوبم جمع نبند!
نه اینجا، نه هیچ جای دیگه!
بالاخره توی هر قشری خوب و بد هست وقتی میگی شیخ مهدی تو فلانی قبول!
اما وقتی میگی همه ی شیخا فلانن این دیگه از اون حرفهاست که نشون میده نه تنها دین مدار نیستی که ببخشیدا عقل مدار هم نیستی!!!
یه بدی از من می بینی نچسبون به همه برادرم! تعمیم نده به کل جامعه!
آخه خودتم یکی از همین اعضای جامعه ای!
گفتم: نگاه مهدی غلط کردم خوبه!!!!
نصایح تموم شد!
حالا بگو کاری از دستت بر میاد برای من بکنی!
دستش رو انداخت توی فرمون خیلی جدی گفت: نچ داداش! تو بیای تو حوزه، جامعه ی طلاب یکجا به فنا میره!
گفتم: جمع نبند برادرم جمع نبند!
زد زیر خنده و گفت: ای آدم زرنگ!
بعد هم ادامه داد من حرفی ندارم با بابات صحبت کنم!
اما واقعاااا برام سوال شده برای چی میخوای بیای حوزه؟!
تو تا دیروز از کنار عبای ما رد میشدی یه متلک نثارمون میکردی!
حالا خورشید از کدوم طرف طلوع کرده!!!!
کلافه گفتم: مهدی تو نمیدونی!
نه! واقعا نمیدونی!!
خوب معلومه میخوام آدم بشم!
میخوام به درد اسلام بخورم!
چندین بار دستش رو کشید روی محاسن صورتش...
نفس عمیقی کشید و گفت: اگه واقعا برات آدم شدن مهمه و به درد اسلام خوردن!
تو الان دانشگاه قبول شدی و توی این جایگاه خیلی می تونی موثر باشی و به درد اسلام بخوری غیر از اینه!!!
عصبی گفتم: نخخخخخخخیر شما ظاهرا توی تیم بابامی!
من بدبخت رو بگو روی کی حساب باز کردم! خوبه میخوام برم حوزه باید اینقد التماس کنم نمیخوام برم خارج از کشور!
جدی نگاهم کرد و گفت: ببین آقا مرتضی تو از حوزه یه آرمانی تو ذهنته که اگر هدف نداشته باشی صرف یه تنوع روحی بیای داخلش اونوقت نه تنها خودت ضربه میخوری که به چهار نفر دیگه هم ضربه میزنی! تا شرایط فعلیت!
اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: دست درد نکنه مهدی!
همین الان گفتی خوب و بد توی همه قشری هست!
درسته هنوز شاید خیلی پخته نباشم ولی باور کن اینقدر هالو هم نیستم که تمام حوزوی ها رو داری عصمت حساب کنم!!!
با نیش خندی گفت: یعنی منظورت اینه مرغ یه پا داره دیگه!!!
بعد دوباره جدی شد با اشاره به عمامه اش گفت: میدونی که این لباس پیغمبر صلوات الله علیه! یعنی خاکسترم بریزن روی سرت باید پای آرمانهات وایستی !
بیای و خوب باشی بالاخره از یه عده فحش میخوری! اما اونور حساب و کتابت با رحمن و رحیمه!
همراه و همرنگ بدا باشی! اینجا خُوش میخوری لقمه لقمه و درشت درشت! اما اون ور کارت با کرام الکاتبین!
اینا رو که گفتم برای اینکه حساب کار بیاد دستت!
من حرفی ندارم بیای حوزه اما رضایت پدر و مادرت شرطه!
باید هر جوری هست راضیشون کنی، اونم به خوبی! نه به زور و اخم و ناراحتی!
لبخند نشئت روی صورتم و گفتم: میخوامت شیخ مهدی... خاک عباتم...
بعد بی مهابا ادامه دادم: الان بریم با بابام صحبت کنی؟!
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سوم
سری تکون داد و گفت: بریم، ولی به نظر من با توجه به روحیات تو، شما دانشجویِ آدم، هم باشی موثری آقا مرتضی!
گفتم: ای باباااا شیخ مهدی بی خیال نمیشیاا!!!
اینقدر مانع حوزه رفتن من میشی اون دنیا یقه ات رو میگيرنداااا که آقا شما برای وصل کردن آمدید نه برای فسخ کردن!
حالا هی بفرمایید بهتر است چنین شود چنان شود! والله ازتون می پرسن چرا در بهشت رو به روی مردم می بندین!!!
با دست زد روی فرمون ماشین و گفت: تکرار مکررات ولی مجددا میگم برادرم جمع نبند! این یک!
دوما هر کسی رفته حوزه بهشتی نشده ها!
بعضی ها هم بودن پاشون رو گذاشتن توی حوزه با کارهاشون درهای جهنم رو به روی خودشون باز کردن!
باید بدونی اخوی در بهشت اونجایی که کار بهت محول شده رو درست انجام بدی!
چه بنا باشی! چه آشپز! چه سرباز باشی! چه دکتر، مهندس ، معلم یا وزیر! دانشجو یا طلبه!
مهم اینه کارت رو درست انجام بدی!
سوما خیلی جالبه یه عده به ما میگن ما رو نمیخواد به زور ببرید بهشت چکار ما دارید!
یه عده هم مثل شما میگن چرا در رو بستید ما میخوایم بریم تو بهشت!
بابا به پیر! به پیغمبر! ما دربان بهشت نیستیم!
راه باز و مسیر مشخص! هر کسی بر اساس انتخاب خودش حرکت میکنه!
ما هم فقط راهنمایی کننده و کمک کننده ایم والسلام....
با جدیت گفتم: حاج آقا منم همین رو میخوام قربون شکلت والسلام....
لبخندی زد و متفکرانه گفت: ولی...
و بعد ساکت شد...
گفتم: ولی چی؟!
گفت: ولی اش بماند فعلا اما را بچسب!
نفس عمیقی با حرص کشیدم و گفتم: اما چی؟!
آروم گفت: اما اگه پدر و مادرت راضی نباشن بدون آخرش خوب نمیشه!
چه اینجا چه هر جای دیگه! از ما گفتن....
بعد هم ساکت شد و مسیر فرمون ماشین رو به سمت خونمون چرخوند...
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید...
میدونستم بابام هر چقدر هم مخالف باشه احترام شیخ مهدی رو نگه میداره و مطمئنا روی حرفش حرف نمیزنه البته امیدوار بودم چنین اتفاقی بیفته!
رسیدیم خونه...
مهدی در ماشین رو باز کرد و خیلی صبورانه عمامه و عباش رو در آورد و مرتب گذاشت توی ماشین و اومد راه بیفته!!!
گفتم: عه عه! چرا اینا رو در آوردین؟!
یه نگاه خاص بهم کرد و گفت: قرار شد من برم صحبت کنم که دارم میرم!
چکار به این لباس ها داری؟!
عصبی گفتم: خدا پدرت رو بیامرزه اینا اعتبار داره! خوب واضحه با این لباس بری احتمال اینکه راضی بشه بیشتره...!
دستش رو گذاشت روی پیشونیش و به در تکیه داد و خیره به رو به روش دو دقیقه ای رفت توی فکر...
بعد جدی نگاهم کرد و گفت: مرتضی جان دقیقا به خاطر همین اعتبارش نباید هر جایی ازش استفاده کرد!
گفتم: حاج آقا بی انصافی نکن این کار که خوب و خیره!
و چون خیلی باهاش راحت بودم ادامه دادم: آدم فروشی نکن بپوش دیگه حاجی!
بعد هم به حالت خواهش دستم رو گذاشتم روی محاسنم که هنوز یکی در میون بود و اعتباری محسوب نمیشد و ادامه دادم: جان من!
بدون توجه به درخواستم در رو بست و گفت:
انشاالله که خیره...
بعد راه افتاد به سمت خونمون...
کمی ماشین رو با فاصله پارک کرده بود و تا رسیدن به در خونه چند قدمی راه بود ...
تا در خونه که رفت کلی توی دلم غر زدم که چقدر منت میذاره!
حالا مگه چی میشد این یه تکه پارچه رو می پوشید! آدم باید کار ملت رو راه بندازه!
بذار خودم پام به حوزه برسه...
در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که دستش به سمت آیفون رفت...
قلبم داشت از جا کنده میشد که خدا کنه صحبتهاش اثری داشته باشه!
خیلی طول نکشید که بابام در را باز کرد و اومد دم در...
مطمئنن از دیدن مهدی که می دونست امام جماعت مسجد محلمونه کمی جا خورده!!!
من ترجیح دادم بمونم توی ماشین تا شاید شیخ مهدی اینجوری راحتر بتونه بابام رو راضی کنه!
هزارتا فکر و خیال توی ذهنم میومد که بابام اگه قبول کنه چکار کنم، اگه قبول نکنه چکار کنم...
هر جوری بود باید می رفتم حوزه...
این فقط یه تصمیم نبود...!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#سبک_زندگی_اسلامی
⚠️بعد #دعوا این کارها را نکنیم!!
💢دلیلی نداره شما بعد از #دعوا زنگ بزنید یا برید پیش #خانوادتون کل ماجرا رو تعریف کنید💢
🔅- اولاً که اونا خیلی یک طرفه #قضاوت میکنن.
🔅- دوماً آدمِ توى #قلبتونو پیش خانوادتون خراب می کنید.
🔅- شما بعد یه مدت کوتاه #آشتی می کنید و همه چی رو فراموش می کنید. اما خانوادتون یادشون نمیره و #دیدشون نسبت به زندگی شما عوض میشه و از این به بعد #منتظر باشید تو #زندگی دونفرتون دخالت کنند چون شما خودتون این اجازه رو بهشون دادید...
💞 @kolbemehrr