🌺اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُستَقِيم
خدایا بہ راہ راسٺ هدایٺمان کن
#يا_بن_الحسن..
🌹روزے ڪہ بہ چشمان تو، ﭼﺸﻤﻢ بشود باز
اے جان دﻟﻢ ،صبح من آن روز ﺑﻪ خیر است
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ🦋💐🦋
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
849.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
صدقه زبان این است که مشغول به ذکر خداوند باشید و #صلوات بر محمد و آلش بفرستید.
زیرا خداوند شما را به واسطه این اعمال به بهترین درجات می رساند.
📚صلوات باب نزول برکات صفحه ۵۸
🦋🍀🦋🍀
🦋تا باز شود ز دوست قفل حسنات
✨ تا راه بری به سوی کشتی نجات
🦋گلشن، دل و دیده کن ز عشق صادق
✨پیوسته فرست جمال او را صلوات
🦋🍀🦋🍀
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
🌹عبارت «عباس علمدار حسین» نقش نگین انگشتر عقیق رهبر معظم انقلاب در بازدید چند ساعته ایشان از نمایشگاه کتاب
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
1.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴رهبرمعظم انقلاب: فردوسی، حکیم ابوالقاسم فردوسی است، صاحبان فکر و اندیشه در طول زمان او را حکیم نامیدند. شاهنامهی فردوسی پر از حکمت است
🗓 ۲۵ ارديبهشتماه روز بزرگداشت «حكيم ابوالقاسم فردوسی»
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
15.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اثر احساسی پویانفر برای شهدای مدافع حرم
🔹این اثر از از پویانفر به مناسبت تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «خاتون و قوماندان» منتشر شده است.
🔹 کتاب «خاتون و قوماندان» روایت زندگی همسر شهید علیرضا توسلی فرمانده لشکر فاطمیون است.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
❗️چطوری تذکر بدم؟
🔘 تصمیم داریم برای اونایی که دغدغه #حجاب و #امر_به_معروف دارن، یک سری آموزش قرار بدیم که چطور باید به بی حجابی تذکر بدن و البته با مشکل هم مواجه نشن
😩 اگه سختته تذکر بدی، یا نمیدونی چی باید بگی
👈 مجموعه پستها با هشتگ #چی_بگم_آخه رو دنبال کن
👌 و برای دوستات هم بفرست.
1️⃣ اول از همه: ❤️ با محبت باش! ❤️
#چی_بگم_آخه
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
۴ #کتابی که #رهبر_انقلاب
از نشر معارف خریداری کردند. 📒
💚کتابهای «قاره سبز»
👈نوشتهٔ مریم نقاشان
⭐️«ستارهها چیدنی نیستند»
👈 به قلم محمدعلی حبیباللهیان
📚 «سواد مطالبه»
👈نوشتهٔ محسن مهدیان
🥷«داعشیهای کراواتی»
👈نوشتهٔ سیدهاشم میرلوحی
#کتاب_هایی بودند که
#رهبر_انقلاب خریداری کردند.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
هدایت شده از 🥰خندوانـــــ🍉ـــــه🥰
8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اونا هشتگ #شیعه_سوز بزنن ولی ما صاحب داریم
شفای دختر بچه فلج ایرانی در حرم مطهر امامین عسکریین (ع) در شب جمعه۱۴۰۲/۰۲/۲۱
🏴🏴 @khandevaneeee
کلبه مهربانی
#بدون_تو_هرگز5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم : من شوهرش هستم 🍃ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو
# بدون_تو_هرگز7️⃣1️⃣
#قسمت_هفدهم : شاهرگ
🍃مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
🍃چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...
🍃بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
🍃- علی ...
- جان علی؟ ...
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...
سکوت عمیقی کرد ...
🍃- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
🍃راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ...
✍ ادامه دارد ...
#بدون_تو_هرگز 8⃣1⃣
#قسمت_هجدهم : علی مشکوک می شود ...
🍃من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...
🍃سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...
🍃واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...
🍃زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...
🍃یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...
🍃شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ...
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
✍ ادامه دارد ....
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501