eitaa logo
کلبه مهربانی
86 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
175 فایل
﷽ کانال کلبه مهربانی ✅اطلاعات عمومی ✅اخبار شهرستان ملارد و حومه ✅موضوعات فرهنگی،اجتماعی و... ارتباط با ادمین کانال: @Beyramii
مشاهده در ایتا
دانلود
43.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌧 حال و هوای بارونی... 🎬‌ برشی از مداحی کربلایی محمد ابراهیمی اصل در سومین هفته از رویداد پلاک ۷۲ 🗓‌ پنجشنبه ۲۹ دی ماه ١٤٠١ ، قطعه ۲۴ ‌📍اینجا مرکز دنیاست... @pelakee72
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُستَقِيم خدایا بہ راہ راسٺ هدایٺمان کن .. 🌹روزے ڪہ بہ چشمان تو، ﭼﺸﻤﻢ بشود باز اے جان دﻟﻢ ،صبح من آن روز ﺑﻪ خیر است السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ🦋💐🦋 ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت رسول صلی الله و علیه و آله و سلم: هر کس بر من یک بار بفرستد، خدا دری از سلامتی بر او باز می کند. 📚 مستدرک الوسائل جلد ۵ صفحه ۳۳٣ 🧡💐🧡💐 🧡رخسارۀ مهرِ عالَم آرا صلوات 💐پیغمبر و خاندانِ والا صلوات 🧡بر صاحب آن مقام محمود و رفیع 💐بر شافع محشر آن دلارا صلوات ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) : ‌ 🔸اگر کسی قدرت بر روزه‌ی ماه رجب را ندارد، هر روز این تسبیحات را صد بار بخواند، تا ثواب روزه‌ی ماه رجب را دریابد : ‌ 🤲 سُبْحَانَ الْإِلَهِ الْجَلِيلِ، سُبْحَانَ مَنْ لا يَنْبَغِي التَّسْبِيحُ إِلّا لَهُ، سُبْحَانَ الْأَعَزِّ الْأَكْرَمِ، سُبْحَانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزَّ وَ هُوَ لَهُ أَهْلٌ. ‌ 📗 مفاتیح الجنان ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ قرآن‌سوزی در سوئد مسلمانان ترکیه را به خیابان آورد 🔻 ده‌ها هزار نفر از مسلمانان شهر «باتمان» در جنوب شرقی ترکیه امروز در اعتراض به سوزاندن قرآن توسط سیاستمدار سوئدی به خیابان‌ها آمدند. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501
🔻شهادت دو پلیس فراجا در سیستان‌وبلوچستان فرمانده انتظامی سیستان و بلوچستان: 🔹دیشب عوامل گشتی کلانتری شهرستان بمپور حین اجرای ماموریت گشت‌زنی مورد حمله ناجوانمردانه اشرار قرار گرفتند. 🔹در این درگیری سرگرد مختار مومنی و ستواندوم ابوذر امیدوار به شهادت رسیدند و استواریکم میلاد عبداللهی نیز مجروح شد. اشرار متواری شدند. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501
📙 ـ کتاب 📚 عنوان کتاب: داستان‌های روبه‌رو ✍️نویسنده: مظفر سالاری 🏡 ناشر: کتابستان معرفت 📖 صفحات: ۲۶۸ صفحه 📗 معرفی کوتاه یک سر ماجراهای کتاب در تاریخ اسلام است و سر دیگر در زندگی همین روزها. داستان‌های روبه‌رو ماجراهایی جذاب از مقاطع تاریخی مختلف است. این کتاب تکرار تاریخ را با زبانی جذاب و گیرا و در دل داستان به تصویر می‌کشد. 📖 قطعه‌ی کوتاه کتاب از میان مسافرانی که از قطار پیاده می‌شدند، راهی گشودم و خود را به سواری‌هایی که در انتظار مسافر بودند، رساندم. پیرمرد لاغری که حتی ابروهایش هم سفید شده بود، لبخند زنان از من پرسید: «کجا آقا به سلامتی؟» از او خوشم آمد. مقصدم را گفتم. گفت: «ده هزار تومان.» با آن که زیاد بود قبول کردم. به پراید نوک مدادی‌اش اشاره کرد: «ساک را بگذار عقب و سوار شو. یک مسافر دیگر پیدا کنم، رفته‌ایم.» روی پاهای دردناکش لنگید و به سوی مسافران رفت. هوای سحری، نشاط‌انگیز بود. ترجیح دادم ساک در دست، کنار پراید بایستم و منتظر بمانم. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••• 😂👻••• جن های خونه ما محجبه ان وگرنه این حجم از گم شدن گیره روسری غیر ممکنه . . .
دعـاے هـرروز 🤲🌿 ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب خدمت اعضای محترم کانال کلبه مهربانی🏡 به ویژه عزیزانی که به تازگی به جمع ما پیوستند .... حضورتان مغتنم است🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصد داریم ازاین پس داستان(رمان) داشته باشیم ☺️ اولین داستانمون هم عاشقانه ای در جنگ به عنوان تنها در میان داعش از امروز👇🏻 ❤️ داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق است که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید در قالب داستانی عاشقانه روایت خواهدشد. 🌹 پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی🕊️🌷🕊️ 📍 آمرلی به زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی است! 📚نویسنده: با ما همراه باشید ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501
🔥🔥 قسمت اول 🌴 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. 🌺دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر عشق او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 🍀 دلتنگ لحن گرمش ، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. 💓همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 🌴 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» 🥀هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 🍂 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» ⁉️از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» ‼️ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» 💖از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💞 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. 💕چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب عاشقانه‌ای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت : « من همیشه تو رو گول می‌زنم ! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی !» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💖خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. 💭از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. ◼️ دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری ! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت !ـ عَدنان ـ » 💔برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ادامه دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد داستان در ادامه بسیار جذاب می شه با ما همراه باشید.😊 ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501
🔥🔥 قسمت دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. 😰 حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 😑 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلک‌هایم پنهان شد.😓 کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور🍇 را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 🤔 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. 😕 از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم😓 و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 😖 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند،🥺 من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند.💕 روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»⁉️ رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است.😩 زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»😠 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!»😊 خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 🤬 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد.😱 🌥️صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد💨 و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. 😨 لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد.😰 شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 😥 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. 😣 با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 😥 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، 😤نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. 😢 دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 😒 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»🤯 دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت 😡گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت🤢 :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 🤐 💠 شدت طپش قلبم💓 را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد🤮 :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» 😵 نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد...😱 ادامه دارد...⏪ شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات* ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُستَقِيم خدایا بہ راہ راسٺ هدایٺمان کن .. 🌹روزے ڪہ بہ چشمان تو، ﭼﺸﻤﻢ بشود باز اے جان دﻟﻢ ،صبح من آن روز ﺑﻪ خیر است السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ🦋💐🦋 ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501
در کتب مزار و زیارتی شیعه آمده است، در هنگام رسیدن به ضریح مطهر امام علی بن محمد هادی و حسن عسکری صلوات الله علیهما، خطاب به ایشان بگوییم: «...أَسْأَلُ اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمَا أَنْ يَجْعَلَ حَظِّي‏ مِنْ‏ زِيَارَتِكُمَا الصَّلَاةَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَنْ يَرْزُقَنِي مُرَافَقَتَكُمَا فِي الْجِنَانِ مَعَ آبَائِكُمَا الصَّالِحِين‏.» از خداوند متعال، پرودگار من و شما می خواهم که بهره و لذت من از زیارت شما (دو امام بزرگوار) را بر محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم قرار دهد و همراهی با شما و پدران صالحتان علیهم السلام را در بهشت، روزی ام کند. 📚كامل الزيارات ،صفحه ۳۱۴ 🖤🕯🖤🕯 🖤دهمین رهبر دین را صلوات 🕯حافظِ شرع مبین را صلوات   🖤کوکبِ پر اثر ملک وجود 🕯هادیِ اهلِ زمین را صلوات ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلم آخرین حضور حاج قاسم سلیمانی در سامرا و غبار روبی حرم امام هادی علیه‌‌السلام ‌ ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501
📙 ـ کتاب 📚 عنوان کتاب: سیره امام هادی (ع) با حاکمان قصر و قاضیان عصر ✍️نویسنده: کامل سلیمان ✍️ مترجم: سید محمد صالحی 🏡 ناشر: یاس بهشت 📖 صفحات: ۳۵۲ صفحه 📗 معرفی کوتاه نویسنده در اين اثر که دربردارنده شرح سيره امام هادی (ع) با حاکمان و قاضيان در قالب 12 فصل است، پس از اشاره به فضيلت خاندان عترت (ع)، به دلايل دستگيری امام و انتقال ايشان از مدينه به دربار سلاطين پرداخته‌ و وقايع دوران امامت ايشان را شرح داده است. معجزات و نشانه‌های امامت آن حضرت، احاديث و انديشه‌های فلسفی امام، کلمات حکيمانه و معرفی بعضی از اصحاب و ياران، از ديگر مطالب مندرج در اين اثر است. 📖 قطعه‌ی کوتاه کتاب «امام هادی (ع) در حالی عهده‌دار امامت شد که بيش از نه سال از عمرش نگذشته بود. در آن زمان، بين بزرگان عصر و فقهای بزرگ آن زمان مجلس فتوا برقرار می‌کرد و با علم و عمل خويش، اذهان را آگاه می‌ساخت و بار مسئوليت را در طول ۳۳ سال در عصر ظلم، ستم و نفاق به دوش کشيد.» ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501
💢ماجرای بوسه سید حسن نصرالله بر دست رهبرانقلاب 🔹درسالن کنفرانس اسلامی دست حضرت آقا را بوسید. ازاو پرسیدند این حرکت شما غیرعادی بود، چرا این کار را انجام دادید!؟ 🔹گفت: می‌خواستم وقتی شبکه‌های بین‌المللی بصورت زنده این مراسم را پخش میکردند، بگویم اگر مرا قهرمان و شخصیت محبوب جهان عرب می‌نامند، من هرچه دارم از پیروی ولایت‌فقیه است. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501
@Maddahionlin - زیارت جامعه کبیره.pdf
173K
🗞متن 📥بصورت PDF حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501