eitaa logo
کوله بار
4.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
35 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
17 - TopSeda.ir.mp3
3.86M
📍جز هفدهم قرآن تند خوانی ثواب قرائت هر جزء هدیه میکنیم به مولا و سرورمان حجت بن الحسن @kole_bar971122
14.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 کجایی آقا 🎙با نوای: 🤲 اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ♻️ گوش بدین برای دیگران هم ارسال کنید. https://eitaa.com/joinchat/1783562245Ca8e2abcbea
کوله بار
✴️ سوالات جزء شش تا جزء ده ✴️ 1️⃣ خداوند متعال چه گروهی را هیچ گاه نخواهد آمرزید و هدایت نخواهد کر
چند نکته در مورد مسابقه 🙏 خواهشا فقط یک بار جواب ارسال کنید ⬅️ بعد از اتمام مسابقه جواب صحیح ارسال می شود 🙏 خواهشا بنر سوالات را تا انتها مطالعه بفرمایین تا سوالات تکراری نپرسین
. ❌از مواد غذایی ناسالم و لوازم آرایشی بی کیفیت و شیمیایی بازار خسته شدی؟😖 ❌️وقت کافی برای بازار رفتن نداری☹️ ✅ما و و محصولات را یه جا برات آماده کردیم😉 ❌لطفا فقط عزیزانی که به سلامتی خودشون اهمیت میدن وارد شن😊‼️ 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1591410913C8acb9b2ab6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۱۰ ...واقعیت این است که خیلی‌ها هوا برشان می‌دارد که عاشق‌اند اما نیستند! واقعیت دوم این است که ازدواج تازه اول عشق است. هنوز خیلی راه مانده برای تجربه عاشقی... من می‌خواهم عشق را بفهمم، درک کنم، ببینم! وسط حرف‌هایمان یادم می‌افتد روزی را که از «حاج‌حمید» پرسیدم عشق چیست؟ و می‌دانستم که شاید به تعداد آدم‌هایی که زیسته‌اند برای این سوال جواب وجود داشته باشد اما جوابِ حاج‌حمید برای من چیزِ دیگری است. هرروز از این دو سالی که در دفتر فرماندهی، مسئولیت دفترش را بر عهده داشته‌ام، از او آموخته‌ام و بارها نگاهش به دنیا را ستوده‌ام. یادم هست با آن نگاه نافذش، چند لحظه‌ای به جایی خیره شد. کاش می‌دانستم توی ذهنش چه می‌گذرد! فکری کرد و گفت:«عشق همان است که انسان را بی‌قرار می‌کند و در او سوز و گداز ایجاد می‌کند...» و من چند وقتی است که بی‌قرارم! این را از همان نگاه توی آینه، و بعدتر از همان روز و شبِ خواستگاری فهمیدم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۱۱ ... بابا و مامان از سمنان آمده بودند. جایی در تهران قرار گذاشتیم و من خودم را با ماشین عمو به آن‌ها رساندم. سر ظهر بود و مغازه‌ها یکی در میان تعطیل بودند. چند خیابان را بالا و پایین کردیم تا بالاخره جنس‌مان جور شد. یک دسته‌‌گل و یک جعبه شیرینی شد نمادِ دلیل رفتن‌مان به خانه عمو. همه‌چیز سریع اتفاق افتاد. بابا مقدمات را خوب جفت و جور کرد. تا گفت فامیلیم و می‌خواهیم فامیل‌تر بشویم، لبخند نشست روی صورت همه. قرار بله‌برون را گذاشتند و یک صلوات و دعای مادر، شد مُهر تأییدش... ... 📔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا