🪴 مناجات آغاز ماه مبارک رمضان🌙✨ 🎙 با نوای: حاج منصور ارضی باز کن در که گدای سحرت برگشته عبد عصیان زده و در به درت برگشته #ماه_رمضان 📿 #زینت_پدر 🕊 @kolonafedakyazeinab

«اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج بِحَق زینَب کُبری» «اللهمَّ الرزُقنا شَهادتِ في سَبیلکْ تَحتَ رأیَتِ المَهدی اَرواحُنالَهُ🕊🤲🏻» #سحر_اول🌙✨ السلام علیک یافاطمةالزهرإ🍃✨ سحـرِ اول ماه ست مدد یا زهـــــــــرإ تو بده رزق شــ🌹ــهادت به همه‌نوکرها بیاد شــــــهید احمد مُهَنَّا♥️ #زینت_پدر @kolonafedakyazeinab

بالحسین الهی العفو🤲💔 آغاز می کنم سخنم را به یا "حسین" در می زنم به خانه ی معبود با "حسین" "کاری به خاطر رمضانم نکرده ام" اما گرفت دست تهیِ مرا "حسین" محمدجوادپرچمی #بالحسین_الهی_العفو 🤲 #زینت_پدر 🕊 @kolonafedakyazeinab

#دعای_روز_اول📿 ⚜دعای روز اول ماه مبارک رمضان. #بالحسین_الهی_العفو🤲 @kolonafedakyazeinab

⚜ترتیل جزء اول قرآن کریم 🔈توسط قاری قرآن :استاد معتز آقایی ⏱ در نیم ساعت @kolonafedakyazeinab

🍃🤍دعای امسال ماه رمضونم بدون سید حسن💔 #زینت_پدر 🕊 @kolonafedakyazeinab

خـــــــــدایا ببخش🌙✨💔 بازکن در ، که گدای سحرت برگشته...🌙 بنده‌ی ، خسته ز عصیان ، به درت برگشته #ماه_رمضان ‌📿 #زینت_پدر 🕊 @kolonafedakyazeinab

📸عکس از گل نرگس، شیفت مسجد جمکران #خادمة_المهدی💕 #زینت_پدر 🕊 @kolonafedakyazeinab

داشت بی تابی میکرد ،آروم بهش گفتم: گلت و بو کن آفرین و با دستایی که کنترل کمی روش داشت شاخه گل که منتهی به چند گل محمدی سفید میشد و میگرفت سمت بینیش و چشم تو چشم من هرکاری که میکردم و انجام میداد. تا گفتم گلت و بو کن ، چشمامو میبستم و انگار که بهترین گل عالم و بو میکنم نفسم و تو میدادم و بعد با چشمای نیمه باز میگفتم:بح بح. و آروم سرم به این طرف اون طرف می چرخوندم. اونم از من تقلید میکرد ، خانم سر شیفت آروم گفت: بچه‌ها یکی در رو قفل کنه ی وقت نره بیرون.... با اصرار خانم سرشیفت مامان بنده خدا راضی شد پسرش رو که عقب مونده ی ذهنی و کمی هم جسمی بود رو به ما بسپاره و بره داخل مسجد تا اعمال مسجد رو انجام بده... هر ده دقیقه یا ی رب بی تابی میکرد پشت میز نشسته بودم و به زائر چادر نماز برای نماز میدادم و ضمن اینکه ساعت خروج و ورود بچه‌ها رو ثبت میکردم هرچند دستگاه انگشتی ورودی بود ولی گاهی نمیگرفت... پسرک که تازه شاخ سیبیل و یکم کج و ماوج ریش هاش دراومده بود و ی عینک دور مشکی به چشمش زده بود. خانم سرشیفت آورد نشوند صندلی کنار میز من.موقع رفتن آروم گفتم: ی گل بهم میدی ، پسرک فهمید چی میگم ، یدونه کند و بهم داد ،داشت میرفت که با لبخند ادای بو کشیدن گل و درآورد و با مامانش رفت... #خادمة_المهدی‌💕 #زینت_پدر @kolonafedakyazeinab