فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌌#استوری
🌱خمـارِ يک نظر از نرگسِ خمـارِ تـوأیمـ
🌱به حال ما نظری کن که ما دچار تُـوأیمـ..
#اللهمعجللولیکالفرج #امام_زمان
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@komail31
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
📘 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت صد و هجده
🔻 هنوز حرف فاطمه تمام نشده بود که پسردایی اش با ظرفهای بزرگ خرما و حلوا جلوی در ظاهرشد و با دیدن من خیلی مودبانه
سلام کرد. ازدیدنش جاخوردم وجواب سلامش را دادم. دستم را درازکردم به طرف دیسهای پیرکس وگفتم:
–بدین من می برم داخل.
با لبخند عمیق نگاهم کرد و گفت:
–نه، سنگینه برای شما، گفتن بدم به خانمی که اینجا مسئول پذیراییه.
ازنگاهش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم. فاطمه جلو رفت و آرام گفت:
–اون خانمه که فعلا داره خودش روباد می زنه، فکرکنم بایدخودمون پذیرایی کنیم، آقا بابک بده من می برم .
ظرفها را به فاطمه داد.
–میرم بقیه اش رو هم بیارم، بعد سرش را به طرف من چرخاند.
اگه چیزی نیاز بود، من همین پایین پله ها هستم، صدام کنید براتون میارم.
خیلی آرام گفتم:
–ممنون.
"یادمه اون بارکه خونه ی آرش اینا امده بود، سربه زیرتر بود. چرا اینجوری شده."
بابک چند بار دیگر هم به بهانه های مختلف بالا امد. من هر بار که صدای پاهایش را می شنیدم، فاطمه را جلو میفرستادم؛ خودم هم جایی می ایستادم که نتواند مرا ببیند، نگاهش معذبم می کرد.
زن داییِ فاطمه هم یکی دوربار پیشمان آمد و با مهربانی از من خواست بروم کنارش بنشینم و زیاد اینجا سرپا خودم را خسته نکنم. دفعه ی آخر که آمد گفتم:
–زندایی جان کاری نمی کنم خسته بشم، بالاخره اینجا بایستم بهتره.
زندایی نفس عمیقی کشید و گفت:
–هرجور راحتی عزیزم، ولی کیه که قدر بدونه، قدر زر، زرگر شناسد، قدرگوهر، گوهری.
این را که گفت رفت. من هم هاج و واج نگاهش کردم؛ بعد رو به فاطمه گفتم:
–منظورش چی بود؟
–فاطمه آهی کشید و گفت:
–چی بگم. همچی بدم نگفت. منظورش اینه که قدر تو رو خانواده شوهرت نمیدونن.
گنگ نگاهش کردم و به این فکر کردم که الان تو این شرایط چه وقت این حرفهاست.
سعیده، خاله و مادر را زودتر برد و گفت که کار دارد باید برود .
بعد از مراسم با مادر آرش کنار ماشین ایستاده بودیم تا آرش بیاید و ما را برساند. چند نفر از آقایان برای تسلیت گفتن خودشان را به مادرشوهرم رساندند. بین آنها پدر و برادر مژگان هم بودند، برادر مژگان بعد از تسلیت گفتن کمی عقب تر ایستاد و به من زل زد. نگاهش مرا می
ترساند، نگاهش تحقیر، خشم و کمی عصبانیت داشت. با امدن مژگان برادرش کنارش ایستاد و با هم شروع به پچ پچ کردند. بعدازچند دقیقه مژگان سرش را به علامت منفی برای برادرش تکان داد؛ بعد به طرف ماشین آرش امد تا سوار شود؛
ولی برادرش درحالی که خشمش را کنترل می کرد دستش را گرفت وبه طرف ماشین خودشان هدایتش کرد. مژگان هم رفت و داخل ماشین پدرش نشست.
بالاخره آرش امد و ما را به خانه رساند. تمام مدت اخم داشت.
تعدادی از مهمانها هم با ما به خانه امدند. من و فاطمه هم بساط چایی رامهیا کردیم.
چند ساعتی طول کشیدتا تک تکشان خداحافظی کردند ورفتند، حتی خواهر مادرشوهرم.
فاطمه هم به خواست نامزدش بعداز رفتن خاله ی آرش خداحافظی کرد و رفت.
آرش برای بدرقه ی مهمانها رفته بود. همین که وارد سالن شد مادرش نگران پرسید:
–مادر، مژگان چرا رفت خونه ی پدرش؟
آرش اخم هایش غلیظ تر شد و جواب داد:
–چه می دونم مامان جان، شما یه کم استراحت کن، یه امروز رو مژگان رو ول کن .
استکانها را جمع کردم و داخل سینک گذاشتم تا بشویم.
–راحیل جان، اونارو ول کن توام برو یه کم استراحت کن، بعدا خودم پامیشم می شورم.
–چیزی نیست مامان جان، الان تموم میشه، میرم.
علمدارکمیل
بعد از مراسم با مادر آرش کنار ماشین ایستاده بودیم تا آرش بیاید و ما را برساند. چند نفر از آقایان بر
مادر آرش روی کاناپه دراز کشیدو چشم دوخت به سقف. آرش هم برای دوش گرفتن به طرف حمام رفت.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بودکه مادر آرش ناگهان مثل برق گرفته ها از جایش بلندشد و گوشی تلفن را برداشت وشماره ای را گرفت.
–الو مژگان. سلام عزیزم، چرا نیومدی اینجا عزیزم، نگرانت شدم .
نگاهی به مادرشوهرم انداختم. گوش سپرده بود به حرفهای مژگان و هر لحظه چشم هایش گردتر میشد و فقط گاهی سوالی می پرسید:
–چی؟ کجا بری؟وَ گاهی هم زیرچشمی مرا نگاه می کرد و در آخر هم زد زیر گریه وگفت:
–اون بچه یادگار کیارشمه مژگان .
همانطور که گریه می کرد گوشی به گوشش بود و به حرفهای مژگان گوش می کرد و گاهی می گفت، باشه، باشه...
باصدای آرش که صدایم کرد از آشپزخانه بیرون امدم.
–راحیل جان، حوله ام رو از کمد میدی؟
فوری حوله را به دستش دادم و به آشپزخانه برگشتم.
مادر آرش گوشی را قطع کرده بود و اشک می ریخت و زیر لب سر خدا غر می زد.
برایش لیوان آبی بردم.
–مامان جان قرصی چیزی دارید که براتون بیارم؟
بادیدنم گریه اش شدت بیشتری گرفت.
دستش را گرفتم وچند جرعه آب در حلقش ریختم وکنارش نشستم.
دستهایش میلرزیدند. ترسیدم.
–مامان جان. چتون شد؟
علمدارکمیل
مادر آرش روی کاناپه دراز کشیدو چشم دوخت به سقف. آرش هم برای دوش گرفتن به طرف حمام رفت. هنوز چند دقی
آرش لباس پوشیده بود و در حال خشک کردن موهایش وارد سالن شد .
–مادر شوهرم با دیدنش بلندشد و به طرفش پا تند کرد و دستش را گرفت وکشیدش به طرف اتاق ودر را بست.
خیلی دلم می خواست ببینم چه می خواهد به آرش بگوید، ولی پاهایم برای استراق سمع کردن نمیرفت.
دوباره به آشپزخانه رفتم و بقیه ی کارم را انجام دادم. بالاخره کارم تمام شد و آشپزخانه حسابی مرتب شد. کمرم درد گرفته بود. روی کاناپه درازکشیدم وبه این فکرکردم که چقدرحرفهایشان طولانی شد. گاهی صدای گریه ی مادرشوهرم از
توی اتاق میآمد. از بین ناله ها وگریه هایش فقط یک جمله را که خیلی بلند و تقریبا با فریاد گفت شنیدم.
"بهش بگو به خاطر خدا" که یهو دیدم آرش هراسون و با رنگ پریده بیرون امد و گفت؛
–راحیل زنگ بزن اورژانس. بعد خودش به سمت کابینت قرصها دوید.
–چی شده آرش.
–تورو خدا فقط سریع زنگ بزن.
فوری گوشی را برداشتم وهمانطور که زنگ میزدم به طرف اتاق دویدم.
مادر آرش قلبش را گرفته بود و روی زمین افتاده بود. دکتر اورژانس بعداز معاینه، سفارش کرد که نباید هیچ فشارعصبی داشته باشد. گفت شانس آوردیم که خطر رفع شده، ولی برای بررسی دقیق تر دراولین فرصت باید به بیمارستان برود. دکتر موقع رفتن آرش را صدا کرد تابا او حرف بزند.
بعد از رفتن آنها مادرشوهرم به من چشم دوخت.
روی زمین کنار تخت نشستم.
–خوبین مامان؟ چیزی می خواهید براتون بیارم؟
شروع کردبه گریه کردن.
–مامان جان باید مواظب خودتون باشید، دیدید که دکتر چی گفتن.
–راحیل، می خوان یادگار کیارشم روبا خودشون ببرن اون سردنیا... دیگه اگه بچه ی کیارش هم نباشه من به چه امیدی زنده بمونم، بمیرم بهتره.
–مژگان می خواد بره خارج؟
–خودش نمی خواد، به زور میبرنش.
–نه، مامان مگه میشه؟ حالا اون یه چیزی گفته...
حرفم را برید و با صدای بلندی، آنقدر بلند که ترسیدم دوباره حالش بد بشود گفت:
–آره میشه، این برادرش آدم خطرناکیه، چیزهایی ازش شنیدم که آدم بایدازش بترسه، شرط وشروط گذاشته برای آرش...
–شرط؟
هرچه التماس بود در چشمهایش ریخت.
–همه چی به توبستگی داره راحیل، توروخدا کمکمون کن.
راحیل یه خانواده رواز بدبختی نجات بده.
اون بچه رونجات بده.
هاج و واج به او نگاه می کردم.
از تخت پایین آمد و به حالت سجده سرش را روی پاهایم گذاشت.
–التماست می کنم راحیل، تا ابد دعات می کنم، التماس یه مادر دل شکسته رو ندید نگیر، هرکاری بگی می کنم فقط...
از کارهایش گریه ام گرفت. بلندش کردم .
✍ لیلا فتحی پور
@komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️پروفسور بلژیکی چگونه شیعه شد؟!⁉️
⬇️ پروفسور «روش بولوَن» پژوهشگر و جراحِ مسیحیِ بلژیکی در سال 1333 شمسی توسط آستان قدس رضوی، جهت سامان دادن به بیمارستان امام_رضا(علیهالسلام) و انتقال تجربیات به مشهد دعوت شد.
👈این جراح مسیحی از سال 1333 تا 1348، ریاست بخش جراحی آن بیمارستان را بر عهده داشت
با حضور او برای نخستین بار، جراحی نوین در خراسان شکل میگیرد؛
🔶بولوَن در جوار بارگاه ملکوتی امام هشتم(سلام الله علیه)، بارها تحت تأثیر محیط حرم و کرامات امام(علیهالسلام) در شفای بیماران، قرار گرفت؛
👈سرانجام پس از عمل جراحی آیتالله سید محمد هادی میلانی از مراجع شیعه توسط او، بعد از آنکه متوجه شد ترجمۀ کلماتی که در زمان به هوش آمدن به زبان آوردند، دعای ابوحمزه ثمالی بود، تصمیم گرفت مسلمان شود...
#امام_رضا
یهو میومد میگفت "چرا شماها بیکارید"⁉️
میگفتیم "حاجی! نمیبینی اسلحه دستمونه؟! یا ماموریت هستیم و مشغولیم؟!"
میگفت "نه .. بیکار نباش! زبونت به ذکر خدا بچرخه پسر ..📿 همینطور که نشستی، هرکاری که میکنی ذکر هم بگو"..
وقتی هم کنار فرودگاه بغداد زدنش تو ماشینش کتاب دعا و قرآنش بود ..💔
سردار_دلها❤️🌿
🌹#حاج_قاسم
@komail31
🥀 رفته بودی که بیایی چقدر طول کشید...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
#امام_زمان عجل الله
#سلام_فرمانده
❀͜͡🥀
🌺 @komail31
« خدایا تو را شکر می کنم که با فقر آشنایم کردی تا رنج گرسنگان را را بفهمم و فشار درونی نیازمندان را درک کنم.
خدایا هدایتم کن زیرا می دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.
خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم زیرا می دانم ظلم چه گناه نابخشودنی است.
خدایا ارشادم کن که بی انصافی نکنم زیرا کسی که انصاف ندارد، شرف ندارد.
خدایا راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم که بی احترامی به یک انسان همانا کیفر خدای بزرگ است.
خدایا مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم.»
✨۳۱ خرداد (۶۰)، سالروز شهادت سرباز فدایی #امام_زمان(عج)، شهید دکتر مصطفی چمران
@komail31
🔴 الان که سرود #سلام_فرمانده در دنیا پخش شده شاید برای یه عده عجیب باشه!
🔵 ولی واقعیت انقلاب اسلامی همینقدر جذابه! اگر تا الان سرودی اینطور پخش نشده بود کم کاری ما بود که کار جذاب و با اخلاص زیاد انجام نداده بودیم!
🌕 بخشی از خاطره شیخ محمدرضا نعمانی شاگرد شهید صدر رو از ایام انقلاب بخونید که در زمانی که رسانهها هم انقدر فراگیر نبودند، چطور سرودهای انقلابی در بین عراقی ها همه گیر شده بود و از ترس همین نفوذ انقلاب، صدام شهید صدر رو به شهادت میرسونه!
#امام_زمان
و سلام بر او که می گفت(:
«راستی عبادت چیست؟!
احساسی که در آن تمام ذرات وجود
به ارتعاش در آید، جسم می سوزد
قلب می جوشد، اشک فرو می ریزد
روح به پرواز در می آید
و جز خدا نمی بیند و جز خدا نمی خواهد»
| شهید مصطفی چمران🕊!
سالروز شهادت 🌿♥️
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
@komail31