علمدارکمیل
حالا بریم بیرون تا بهم بگی چی شده؟ قبل از این که جوابی بدهم، اسرا با ظرف میوه وارد شد. آرش گفت: –
اول پاساژ آب میوه فروشی بود که چند تا میزو صندلی داخلش چیده شده بود، رفتیم نشستیم و آرش بعد ازسفارش دادن هویج بستنی گفت:
–تاآماده بشه من امدم .
بعد از مغازه بیرون رفت.
صبرکردم تا آرش هم بیاید. بعداز چند دقیقه امد و روبرویم نشست. استفهامی نگاهش کردم.
آرش بی توجه، مشغول خوردن هویج بستنی اش شد و من همچنان نگاهش میکردم. آرش خوب ومهربان بود، فقط مشکل اینجا بودکه باهمه مهربان بود و زیادی احساس مسئولیت در قبال
زن برادرش داشت و گاهی هم بعضی مرزها را رعایت نمی کرد.
–خب، حالا همونطورکه داری نگاهم می کنی از دلیل ناراحتیت هم بگو. نگاهم را از او گرفتم و به لیوانم دادم.
–راحیل.
قاشقی ازبستنی در دهانم گذاشتم ونگاهش کردم.
–می دونم این روزها حواسم بهت نبوده و تو واسه این ناراحتی ولی تو باید بهم حق بدی، مرگ کیارش واقعا برام سخته، به خصوص مسئولیتی که بعدش به عهده ام گذاشته.
–چه مسئولیتی؟
–این که مواظب خانواده اش باشم، برای بچش پدری کنم.
همین طور پشت هم قاشق های بستنی را در
دهانم میگذاشتم.
انگار از درون آتش گرفته بودم و می خواستم خنک بشوم.
"خدایا من الان چطوری بهش بفهمونم که مشکل من دقیقا همینه".
چرا ساکتی راحیل؟ مگه نیومدیم حرف بزنیم. گفتم:
–یه وقتهایی آدم نمی تونه حرف دلش روبزنه، دقیقا الان برای من مثل همون موقع هاست.
از آب میوه فروشی بیرون امدیم. آرش دستم را گرفت.
–حرف بزن راحیل راحت باش.
–یادته اون روز گفتی اگه من بخوام میریم یه جایی که هیچکس نباشه؟
نگران نگاهم کرد.
–الان دلم می خواد بریم همونجا که گفتی.
دستم را رها کرد و نفس عمیقی کشیدو دستهایش را در جیبش فرو کرد.
–دلت میاد راحیل؟ به فکر مامان نیستی؟ به فکر اون بچه ای که چیزی به دنیا امدنش نمونده نیستی؟ به فکر مژگان باش که به جز ما کسی رو نداره. چندوقت دیگه خانواده اش میذارن
میرن، اونوقت مامان و مژگان مردی توی خونه ندارن اگه من اون روز اونجوری گفتم چون از ناراحتی تو داشتم دق میکردم، ولی وقتی تو خودت گفتی پس مادرت چی، دیدم تو حتی
تو اون شرایط هم بهتر از من فکر می کنی و به فکر مادر من هستی. اونوقت من که پسرشم...
حرفش را بریدم.
–واسه همین گفتم گاهی نمیشه حرف زد و فقط دو راه داری. یا ببینی و بسوزی یا فراموش کنی.
–منظورت رونمی فهمم.
–اگه فریدون از شرطش کوتاه نیومد چی؟
علمدارکمیل
اول پاساژ آب میوه فروشی بود که چند تا میزو صندلی داخلش چیده شده بود، رفتیم نشستیم و آرش بعد ازسفارش
بامِن مِن وگفت، اتفاقا امروز مامان درمورد این موضوع باهام حرف زد، البته اون نظرخودش رو گفت، منم فقط گوش کردم.
نگاهش کردم.
–چه نظری؟ سرش را پایین انداخت و کمی این پاو آن پا کرد.
–مامان به من گفت، می تونی با مژگان محرم بشید ولی سر زندگی خودت باشی، یعنی ما زندگی خودمون رو داشته باشیم، کاری به اونا نداشته باشیم. فقط برای این که این رفت وآمدها راحت تر باشه.
شکستم...ریختم...احساس کردم قلبم ازضربان افتاد و تمام خونم منجمد شد، توی آن گرما احساس سرما کردم، ولی نخواستم جلوی آرش ضعف نشان بدهم. خودم را به نیمکتی که
آنجا بود رساندم ونشستم.
به این فکرکردم که تازه هفتم کیارش است مادرش اینطور راحت حرف میزند. مادرم چقدر درست شناخته بودشان.
–البته من قبول نکردم، بهش گفتم فعلا که فریدون بیخیال شده...
می دانستم مادرش بالأخره کاری را که بخواهد انجام میدهد.
با حرص گفتم:
–اون موقع که کیارش زنده بود و با مژگان نامحرم بودید،رفتارش اونجوری بود. وای به حال وقتی که به هم محرمم بشید و مژگانم از عزا دربیاد.
آرش متوجه ی حال بدم شد. سعی کرد جو را تغییر بدهد.
آرش اخمی کرد و گفت:
–از تو بعیده اینجوری در مورد دیگران حرف بزنی. الانم بهتره با هم خوش باشیم و این حرفهای ناراحت کننده رو نزنیم. بعد گوشی اش را درآورد و عکسهایی که باهم داشتیم را نشانم داد.
–بیشتر شبها نگاهشون می کنم راحیل. توی همشون لبخند داری...
مثل الان دلم برای لبخندت تنگ میشه این عکس ها رو نگاه می کنم.
سعی کردم به خودم مسلط باشم وچندتا نفس عمیق کشیدم.
گوشی اش را کنار گذاشت و از توی جیبش یک جعبه ی کوچک درآورد.
–اینم سورپرایزی که گفتم .
–این چیه؟
–یادته اون روز که امدیم واسه خرید تو رفتی واسه نماز و منم رفتم یه جایی که دیر امدم.
–خب؟
–رفتم این رو برات سفارش دادم که روزی که عقد میشیم بهت بدم، ولی حاالا که اینجوری شد و عقدمون عقب افتاد، دلم خواست زودتر بهت بدم. بعد از چهلم کیارشم یه عقد محضری میگیریم.
جعبه را باز کردم و زنجیری که داخلش بود را در دستم گرفتم. یک آویز قلب از آن آویزان بود که حرف اول اسم من وخودش به انگلیسی سمت راست وچپ قلب حک شده بود. دوطرف
قلب حلقه های ریزی بودکه زنجیر ازش رد شده بود. وسط قلب هم خط عمیقی بودکه انگار از هرقلب یک تکه به هم وصل شده
بود و یک قلب کامل را تشکیل داده بود. یک طرف قلب زرد و طرف دیگرش طلا سفید بود.
آنقدر خلاقانه وظریف کار شده بود که لبخندروی لبم امد و نگاهش کردم.
–چقدرقشنگه، طرحش رو خودت دادی؟
–خوشحالم که خوشت امد. من بهش گفتم یه قلب بسازه و حرف ها رو روش حکاکی کنه، بعد اون چند مدل بهم نشون داد منم
از این خوشم امد. الانم که توی آب میوه فروشی تنهات گذاشتم رفتم که این رو تحویل بگیرم. طلا فروشه داشت مغازش رو میبست. به زور قبول کرد که الان سفارشم رو بهم بده.
✍ لیلا فتحی پور
@komail31 🍃🌸
❌ کپی❌
قـــࢪاࢪشبانھ
وضـــو قبݪ خواب فࢪاموش نشه
#امام_زمان
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...
#خاطره
#شهید_مدافع_حرم محمد قنبریان
از ۲ماه قبل اعزام، کیفش را بسته بود. جایی را درخانه برای کیف در نظر گرفته بود و میگفت حتی جایش را تغییر نده. یک قفل کوچک هم روی زیپ زده بود تا سر وقت کیفش نرویم، گاهی که احساس میکردم واقعا دیگر میرود و تحملش برایم سخت میشد کیف را در کمد میگذاشتم تا جلوی چشمم نباشد. به خانه که میآمد و کیف را سر جایش نمیدید ناراحت میشد.
صبح 14 فروردین کسالت داشتم، صبح بود که از بانک به خانه آمد تا جویای حالم باشد، نیم ساعتی ماند و پرستاری کرد و رفت. همان شب پیامی آمد که فردا اعزام به سوریه داریم. با ناراحتی گفت چرا زودتر خبر ندادند؟ آن شب بعد از پیامک نخوابید، یک ساعت قبل نماز صبح به مسجد رفت و بعد هم راهی اداره شد. ساعت هفت و نیم صبح با من تماس گرفت و گفت امروز اعزام داریم شما کیفم را به من برسان. اصلا مانده بودم چه جوابی بدهم. سریع خودم را به تیپ رساندم، ساعت ۸صبح شده بود، اتوبوسها همه حاضر و آماده بودند و خانوادهها با عزیزانشان خداحافظی میکردند.
او هم با کت و شلوار و آرم بانک خیلی خوشحال آمد، کیف را از من گرفت و خداحافظی کرد، من فقط نگاهش میکردم و اشکهایم میآمد، شوکه شده بودم. او اما خیلی خوشحال بود، با حالتی به من نگاه کرد که گویا میخواست بگوید چرا اینطوری میکنی؟ دوباره از پلهها آمد پایین، دستم را گرفت، سرم را بوسید و گفت اینجور نباش، محکم بایست، انگشترهایش را درآورد،
کارتهای بانکیاش را با انگشترها داد دستم و رفت.
خداحافظی را در فاصله سمنان تا تهران با تلفن انجام داد. خیلی راحت از همه متعلقات دنیا جدا شد و به سوریه رفت.
@komail31
#خاطره ه
بخشی از #کتاب پایی که جاماند
نزدیکی های بغداد یکی از دژبانها به بچه ها گفت : کربلا سبعین کم.(کربلا هفتاد کیلومتر)
نام کربلا که برده شد بغض کهنه ی اسرا ترکید . گویی دجله از چشم ها جوشید. صدای گریه اسرا بلند
شد . بلند بلند زدم زیر گریه. از آن همه آزار تشنگی، بی مهری، نیش زبان و تحقیر به ستوه آمده بودم.
دلم پر بود. در چند روز گذشته تحمل و ظرفیت خیلی از آن درد هاو رنج ها را در آن سن کم نداشتم. دنبال
بهانه ای بودم تا یک دل سیر گریه کنم .احساس می کردم با یک گریه ی درست و حسابی سبک می
شوم.به همان شکلی که به پشت دراز کشیده بودم دو دستم را روی صورتم کاسه کردم و بلند بلند گریه
کردم .به بهانه ی آقا امام حسین(ع) برا ی دل خودم و آن چه بر من و دوستانم گذشته بود. گریه از آن
همه تحقیر توهین مظلومیت شهدای خندق جنازه هایی که در ان جاده ماندند توهین به شهدا از دست
دادن جزیره مجنون معلوم نبودن سرنوشت علی هاشمی، شهدایی که به جنازه هاشان تیر خلاص زدند
شهیدی که پرچم عراق روی شکمش نصب شد، بچه هایی که پشتشان خالی شده بود، شهادت محمد
حسین حق جو که پنج دختر چشم انتظارش بود و پسر نداشت شهادت جعفر الوند نژاد تک فرزند یک
خانواده ی روستایی که جنازه اش به دست عراقی ها افتاد، سوختن جنازه ی جان محمد کریمی و
ابراهیم نویدی پور . عمامه شهیدی که عراقی ها جلو چشمانم با آن رقاصی کردند ماشین هایی که
جنازه ی شهدا را زیر گرفتند
شادی روح شهدا صلوات
@komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صور (جنوب لبنان) اجتماع بزرگی با نام سلام یا مهدی برگزار شد
🔸برادران و خواهران لبنانی برای #امام_زمان عج و مقاومت اسلامی و "خط روحالله" سنگ تمام گذاشتند.
#سلام_فرمانده
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استوری
➖راهکاری ساده، برای گشایش گرههای ریز و درشت
اگر استفاده کردین، برای سلامتی ک تعجیل فرج #امام_زمان صلوات بفرستین.
@komail31 🍃🌸
علمدارکمیل
#خاطره #شهید_مدافع_حرم محمد قنبریان از ۲ماه قبل اعزام، کیفش را بسته بود. جایی را درخانه برای کیف در
#شهید_مدافع_حرم محمد قنبریان سال ١٣٥٠ در شهرستان شاهرود متولد شد.
از ٢٢ سالگی وارد بانک شد. وی برادر ٢ شهید است که اولی سردار احمد قنبریان فرمانده سپاه گنبد بود که در سال ٥٨ در پی درگیری با منافقین در گنبد، پیکرش به عنوان اولین شهید شهر شاهرود تشییع شد. دومین برادر وی نیز در سال ٦١ در منطقه رقابیه عراق به جمع رزمندگان مفقودالاثر پیوست»
«از همان زمان محمد قنبریان در آرزوی شهادت و حضور در عرصه جانبازی بود تا ادامه دهنده راه برادران شهید خود باشد. وی به مجرد اینکه متوجه شد در سوریه زمینه مجاهدت، حراست و دفاع از حریم حضرت زینب (سلام الله علیها) فراهم است، زمزمه رفتن سر داد.
می گفت نباید به دلیل داشتن همسر و فرزند یا داشتن پدر و مادر پیر و یا بهانه های دیگر از رفتن باز ماند و معتقد بود که اگر مسایل دنیوی را بهانه کنیم، پس چه کسی باید از حرم حضرت زینب(س) دفاع کند؟»
@komail31
علمدارکمیل
#شهید_مدافع_حرم محمد قنبریان سال ١٣٥٠ در شهرستان شاهرود متولد شد. از ٢٢ سالگی وارد بانک شد. وی برادر
در شبی آرام ناگهان سیاهی لشگریان تکفیری در منطقه همه را شگفت زده کرد مدافعان حریم آل الله برای تثبیت منطقه ایستادگی کردند. دشمن کفر مثل همیشه از عقب و غافلگیرانه قصد پیشروی داشت. دستور عقب نشینی از فرمانده تیپ صادر شد. در آن اثنا اما، صدایی از جنس غیرت و مردانگی در بیسیم به گوش آمد: “گردان ایوب تا آخرین قطره خونش ایستادگی خواهد کرد”
آری صدا آشنا بود صدای آخرین و سومین هدیه از خانواده شهیدان قنبریان…
پیکر این شهید پس از نزدیک سه سال با آزمایش DNA شناسایی شد و پس از مراسم استقبال و وداع و تشییع باشکوه در سمنان و شاهرود، در گلزار شهدای باغزندان در کنار مزار برادران شهیدش احمد و محمود به خاک سپرده شد.
✰﷽✰
شُکر، خالقی را که برایش
بزرگی و کوچکی خواستۀ من معنایی ندارد.
خدایم، مگر نه اینست که
"یَدُاللّه فُوقَ اَیدیهِم"
تو در رأس همۀ امور هستی.
پس مقیاس برای تو
معنی ندارد که چه آرزویی
بزرگ است و کدام کوچک است.
از رحمت بیانتهایت میخواهم:
دَرهای رحمتی که
دور از انتظارمان بود
به رویمان باز کنی
و زندگیمان را بر طبق مصلحت زیبایی که
به صلاحمان است تغییر دهی.
@komail31
📆 #روز_شمار_شهدایی
🔆 سه_شنبه ۱۴ تیر ماه
🌷سالروز ربوده شدن ربوده شدن دیپلماتهای ایرانی و جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان و هیئت همراهش
🌷سالروز شهادت
شهید مدافع حرم کمال شیرخانی
شهید مدافع حرم سید هادی علوینسب
💐 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
۱۴تیر سال ۱۳۶۱، خودرو هیات نمایندگی دیپلماتیک ایران حامل سردار #احمد_متوسلیان وابسته نظامی سفارت ایران در بیروت، سید محسن موسوی کاردار سفارت، تقی رستگار مقدم کارمند سفارت و کاظم اخوان عکاس و خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی، حین ورود به پایتخت لبنان و در هنگام عبور از پست ایست و بازرسی توسط مزدوران حزب فالانژ لبنان متوقف شده و چهار سرنشین خودرو مزبور به رغم مصونیت دیپلماتیک توسط آدمربایان دستنشانده رژیم صهیونیستی ربوده شدند.
۴۰سال از ربوده شدن چهار دیپلمات جمهوری اسلامی ایران توسط رژیم صهیونیستی می گذرد و در حالی یاد و خاطره این عزیزان را گرامی می داریم که رژیم صهیونیستی همچنان به جنایات و اقدامات غیرانسانی و خلاف قوانین بین المللی خود ادامه می دهد.
شواهد و قرائن نشان می دهد این اقدام در تیرماه سال ۱۳۶۱ توسط عوامل رژیم غاصب صهیونیستی صورت گرفته و با توجه به اشغال خاک لبنان توسط این رژیم در آن زمان، مستندات کافی از انتقال آنها به داخل سرزمین های اشغالی وجود دارد.
بر مبنای قواعد حقوق بین الملل، مسئول این آدم ربایی رژیم اسرائیل است
@komail31
ان شاالله به زودی شاهد نابودی این رژیم جنایتکار باشیم.
نشر بدین تا اسم #حاج_احمد_متوسلیان ترند بشه و شاید عدهای یاد کوتاهی های خودشون در پیگیری سرنوشت این عزیزان بیوفتن.
#سلام_فرمانده
۱۳ روز تا #عید_غدیر