eitaa logo
علمدارکمیل
345 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
پیام خانواده سپهبد قاسم سلیمانی به محضر رهبر انقلاب 🔹خانواده در پیامی به محضر رهبر معظم انقلاب، از حماسه آفرینی کم نظیر مردم ایران و عراق در آیین‌های تشییع و گرامیداشت این سردار سربلند قدردانی کردند. 🔸حضرت آقا! اشک‌های شما از خون شهید ما جانگدازتر است؛ شما ولیّ و ولیّ همه ما هستید و به این ولایت با تمام وجود افتخار می‌کنیم و گوش جان به فرمان داریم. @komail31
آمد به خط فاطميون سر بزند شب که شد گفتيم لابد ميرود يک جايی دور از هياهوی رزمنده ها استراحت کند ، کفش هايش را گذاشت زير سرش گوشه اتاق دراز کشيد ، خودمان خجالت کشيديم اتاق را خلوت کرديم که چند ساعت استراحت کند @komail31
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق 📑 قسمت پنجاه و نه 💥💥 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم، با اشکهایم به مصطفی الت
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑قسمت شصت 🔻 نه ابوالفضل بود و نه مصطفی! از ترس اسارت به دست تروریستهای ارتش آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه چنگ میزدم تا معجزه ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه وحشت کردیم. نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی-پاسخم آتشش زدم : پیداش کردید؟ همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری ام نداشت، با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد : خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم. این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت. امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد : اگه براتون اتفاقی می افتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم! مادرش با دلواپسی پرسید : وارد داریا شدن؟ پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش زینبیه مانده بود، همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :نه هنوز! حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :خونه شیعه های اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن! سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم : نمیذارم کسی بفهمه من شیعه ام! و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید: شما ژنرال سلیمانی رو میشناسید؟ نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده، تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد : میگن تو انفجار دمشق شهید شده! قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس نفس افتادم : بقیه ایرانیها چی؟ و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد. با خبر ، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانه خرابش کرده بود: بچه ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه! @ komail31 ☘🌸☘📘☘🌸☘
▪️ خانه اش را وقف کرد و نامش را گذاشت بیت الزهرا (س) تا دیگر اسمی از خودش نباشد. @komail31
🌼خامنه‌ای عزیز را جان خود بدانید... ✍برادران و خواهران عزیز ایرانی من، مردم پرافتخار و سربلند که جان من و امثال من، هزاران بار فدای شما باد، کما اینکه شما صدها هزار جان را فدای اسلام و ایران کردید؛ از اصول مراقبت کنید، اصول یعنی ولیّ فقیه، خصوصاً این حکیم، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، معرفت؛ خامنه‌ای عزیز را جان خود بدانید، حرمت او را مقدسات بدانید. 📚فرازی از وصیتنامه @komail31 یک ساعت مانده به ساعت به وقت حاج قاسم 🌹😔
ساعت به وقت شهادت ساعت به وقت حاج قاسم و شهید ابومهدی المهندس @komail31
علمدارکمیل
🏝🧕🏜: #رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت هشتاد و نه سرم را از پشت به دیوار تکیه
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🔻قسمت نود از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود، نگاهش به سمت زمین رفت و صدای شکستن دلش بلند شد : «تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!» هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت شهادت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوشش بردارم: «یادته داریا منو سپردی دست (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به (علیهاالسلام)!» محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟» و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می‌کنم، شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش پیچید : «این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!» در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید و با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد. لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به (علیهاالسلام) می‌سپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و می‌ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. در برابر نگاهم می‌رفت از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت (علیهاالسلام) شدم. می‌دانستم رفتن (علیه‌السلام) را به چشم دیده و با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد. مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند و باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین در صحن حرم پیچید... دو ماشین نظامی و عده‌ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمی‌شد حلقه محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم می‌دود. چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می‌درخشید، تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس‌نفس افتاد :«زینب اومده!» یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم را می‌گوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود، کلماتش به هم می‌پیچید :«تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمی‌دونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!» بی‌اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به‌خدا حس می‌کردم با همان لب‌های خونی به رویم می‌خندد و انگار به عشق سربازی با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!» @komail31 🍃 🌸 🍃 🌸
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🔻قسمت نود از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نماند
🔻قسمت نود و یک را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی‌اش را در سرمای صبح زینبیه با چفیه‌ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه‌ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به حرم، گرای مسیر حمله را می‌داد. از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی‌اش برای دفاع از حرم (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. ما چند زن گوشه حرم دست به دامن (علیهاالسلام) و خط آتش در دست بود که تنها چند ساعت بعد محاصره شکست، معبری در کوچه‌های زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال‌های بعد بود، تا چهار سال بعد که داریا آزاد شد. در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی‌امان تکفیری‌ها و ارتش آزاد و داعش، در زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگی‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند. 💠 حالا دل کندن از حرم (علیهاالسلام) سخت شده بود و بی‌تاب حرم (علیهاالسلام) بودیم. چهار سال زیر چکمه تکفیری‌ها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زیر و رو کرده بود. محافظت از حرم (علیهاالسلام) در داریا با حزب‌الله لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزب‌الله به زیارت برویم. فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و می‌دیدم قلبش برای حرم (علیهاالسلام) می‌لرزد تا لحظه‌ای که وارد داریا شدیم. از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود. با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند! مصطفی دیگر نمی‌خواست آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟» دیدن حرمی که به ظلم تکفیری‌ها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمی‌خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!» جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که (علیه‌السلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای ❣شیعه و سنی ❣ تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، (علیه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!» و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری (علیه‌السلام) را به چشم خود ببینیم. بر اثر اصابت خمپاره‌ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله‌های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که تکفیری‌ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود. مصطفی شب‌های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون (علیهاالسلام) می‌دانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟» دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق (علیهاالسلام) و (علیهاالسلام) می‌تپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه گفتم :«اینجا می‌مونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری‌ها این حرم رو دوباره می‌سازیم ان‌شاءالله!»... @komail31 🍃🍃🌹🍃🍃
42.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصاویری از سردار شهید قاسم سلیمانی در جمع مدافعان حرم و روحیه‌دادن متفاوت سردار به رزمندگان پیش از عملیات 🔰 مکتب @komail31
چهل روز تا سالگرد شهادت سرداران مقاومت ؛ در این مدت خوشی از دنیا رخت بربسته دنیا هم مثل دل ما بهم ریخته ❤️لبخند زدی و جانمان ریخت بهم @komail31 🍃 🌸 🍃
حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند. سکوت شد... یکی گفت؛ حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین! حاج‌قاسم با لبخند گفت؛ می‌ترسید شهید بشم! باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد _شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه‌ست! _حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده‌شمرده گفت:میوه وقتی می‌رسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده می‌شه و خودش میفته!بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد؛ اینم رسیده‌ست، اینم رسیده‌ست... @komail31