eitaa logo
علمدارکمیل
345 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📣هرگاه صدای اذان به گوشش می رسید بلافاصله وضو می گرفت و به نماز می ایستاد. این عادت همیشه ی حسین بود. 😴یک شب که همه خواب بودند از رختخواب برخواستم  تا یک لیوان آب بخورم. نور ضعیفی را در آشپزخانه دیدم. به سمت آشپزخانه رفتم. 🌷حسین را دیدم که با صدای زیبایش زیارت عاشورا می خواند. گفتم : مادر چرا چراغ را خاموش کرده ای؟ گفت می خواستم شما بیدار نشوید. ✨زمزمه های زیبای حسین هنوز در خانه به گوشم می رسد... @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه از آنچه در دل یک دختر شهید می‌گذرد، باخبر شویم! خدا صبر بده😔 @komail31
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق 📑قسمت پنجاه و یک 💥🔥نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوب
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑قسمت پنجاه و دو 🔻هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد: میخواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟ به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :همون جور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی ایران! از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد : خودم می رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم! غمی کهنه در صدایش پیدا بود، داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم : چرا خونه خودمون نرم؟ بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد ناشیانه بهانه تراشید :بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده! رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه چینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :چی شده داداش؟ سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد : هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو کاظمین بمب گذاری کردن، چند نفر شهید شدن. مقابل چشمانم نفس نفس میزد، کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت : مامان بابا تو اون اتوبوس بودن... دیگر نشنیدم چه میگوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم، قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند، به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجه ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود، به جای نفس، قلبم از گلو بالا می آمد. ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال بال میزدم که فرصت جبران بی وفایی هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود. @komail31
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑قسمت پنجاه و دو 🔻هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و ن
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑قسمت پنجاه و سه 📝این بار نه حرم حضرت سکینه، نه چهارراه زینبیه، نه بیمارستان دمشق، که آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد : من جواب سردار همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟ من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم. چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم، دلش میخواست فقط خنده هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت : این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت! همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بی پرده پرسید : فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟ دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده! از شنیدن خبر سلامتی اش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی اراده از دهانم پرید :میتونه حرف بزنه؟ و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی البداهه پاسخ داد :حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمیتونه بکنه! لحنش به حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت : قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده هات تنگ شده بود! ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم، لب تختم نشست، با دستش شکوفه های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :زینب جان! سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده میکنه! @komail31 ☘☘🌸☘☘
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑قسمت پنجاه و سه 📝این بار نه حرم حضرت سکینه، نه چهارر
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت پنجاه و چهار 🔻« از آنچه خبر داشت قلبش شکست، خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی صدا زمزمه کرد :حمص داره میفته دست تکفیریها، شیعه های حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به خصوص اینکه تو رو میشناسن! او آماده این نبرد شده بود، با مردانگیِ لحنش قد علم کرد : البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، سردار سلیمانی و سردار همدانی تصمیم گرفتن هسته های مقاومت مردمی تشکیل بدیم، به امید خدا نفس این تکفیریها رو میگیریم! دلش برای من می تپید، دلواپس جانم نجوا کرد: اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران! سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و پرسیدم : تو منو به خاطر اشتباه گذشته ام سرزنش میکنی؟ طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت. دلبرانه پاسخ داد : همون لحظه ای که تو حرم حضرت زینب دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟ من منتظر همین پشتیبانی بودم، سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی صدا پرسیدم : پس میتونم یه بار دیگه... نشد حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد : میخوای به خاطرش اینجا بمونی؟ دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم : دیروز بهم گفت به خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه! که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :پس خواستگاری هم کرده! تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور آمریکا بود، این مدافع حرم! سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! @komail31 ☘☘🌸📘🌸☘☘
🍃🍃🍃اعمال قبل از خواب🍃🍃🍃 افضل اعمال قبل از خواب،گرفتن وضو ست... ⚜حضرت رسول اکرم (ص)فرمودندهرشب پیش ازخواب: 🌺1.قرآن راختم کنید بوسیله (خواندن سه بارسوره توحید) 🔆🔆🔆🔆🔆 🌺پیامبرراشفیع خودگردانید بوسیله (خواندن یکبار: اَللَّهُمَ صَل عَلی مُحَّمَدوآلِ مُحَّمَد وَعَجِل فَرَجَهُم،،اَللَّهُمَ صَلَ عَلی جَمیع اَلاَنبیاء اَلمُرسلین) 🔆🔆🔆🔆 🌺مومنین راازخودراضی کنید بوسیله (گفتن یکبار: اَللَّهُمَ اَغفِر للِمومِنین وَاَلموُمنات) 🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 🌺یک حج ویک عمره به جاآورید بوسیله (گفتن سه بار: سُبحانَ اَللَّهِ وَاَلحمدُللَّهِ وَلا اِله اَللَّهِ واَللَّهُ اَکبر) 🌺خواندن ایت الکرسی: 🌺چهارقل (فلق،،ناس،،کافرون ،،توحید) 🌺اقامه هزاررکعت نماز بوسیله (خواندن سه بار : یَفعَلُ اَللَّهُ مایَشاءُ بِقُدرَتِهِ ،وَیَحکُمُ مایُریدُ بِعِزَّتِهَ)
🌹شهیدِ حضرت زهرایی عبدالحسین برونسی روز قبل از عمليات بدر روحيه عجيبی داشت. مدام اشك می‌ريخت، علت را كه پرسيدم، گفت: دارم از بچه‌ها خداحافظی می‌كنم چرا كه خوابی ديده‌ام. سپس افزود: به صورت امانت برای شما نقل می‌كنم و آن اينكه: در خواب بی‌بی فاطمه زهرا (سلام الله عليها) را ديدم كه فرمود: فلانی! فردا مهمان ما هستی، محل شهادت را هم نشان داد. همين چهارراهی كه در منطقه عملياتی بدر محل فرود هلی‌كوپتر است و به طرف نفت‌خانه و جاده آسفالت بصره - الاماره می‌رود و من در همين چهار راه بايد نماز بخوانم تا وقتی كه به سوی خدا پرواز كنم و بالاخره نيز اين خواب در همان جا و همان وقتی‌كه گفته بود، به زيبایی تعبير شد. @komail31 🍃🍃🌹🍃🍃
🎞 تصویر تاریخی از بازگشت نخستین گروه به کشور 🌹 ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ نخستین گروه از آزادگان پس از سالها اسارت به میهن بازگشتند. 🌷"سالروز بازگشت سرافراز به میهن گرامی باد." @komail31
🍃🌹 ای از آزادگان: ‍ از صلیب سرخ آمده بودند اردوگاه اسرا گفتند:در اردوگاه شما را شکنجه‌تان میکنند یا نه؟ همه به آقا سید نگاه کردند ولی آقا سید چیزی نگفت مأمور صلیب سرخ گفت: آقا شما را شکنجه میکنند یا نه؟ ظاهراً شما ارشد اردوگاه هستید .آقا سید باز هم حرفی نزد .پس شما را شکنجه نمیکنند؟آقا سید با اون محاسن بلند و ابهت خاص خودش سرش پایین بود و چیزی نمیگفت . نوشتند اینجا خبری از شکنجه نیست. افسر عراقی که فرمانده اردوگاه بود، آقای ابوترابی را برد تواتاق خودش گفت: تو بیشتر از همه کتک خوردی، چرا به اینها چیزی نگفتی؟ آقای ابوترابی برگشت فرمود: ما دو تا مسلمان هستیم با هم درگیر شدیم، آنها کافر هستند دو تا مسلمان هیچ وقت شکایت پیش کفار نمیبرند . فرمانده اردوگاه کلاه نظامی که سرش بود را محکم به زمین کوبید و صورت آقا سید را بوسید بعدش هم نشست روی دو زانو جلو آقا سید و تو سر خودش میزد میگفت شما الحق سربازان 🌹امام خمینی 🌹هستید . سید آزادگان 🕊🌷شهید ابوترابی🌷🕊 🍃🌹۲۶مرداد سالگرد ورود گرامی باد ...🌹🍃 @komail31
هجران به دام رنج و بلا می‌‌کشد مرا آخر فراق کرببلا می‌‌کشد مرا @komail31
🔻اینفوگرافیک به مناسبت بازگشت سرافراز @komail31