eitaa logo
علمدارکمیل
345 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هجران به دام رنج و بلا می‌‌کشد مرا آخر فراق کرببلا می‌‌کشد مرا @komail31
🔻اینفوگرافیک به مناسبت بازگشت سرافراز @komail31
معارف 🌹 کاری ساده، ولی ضروری برای بعد از مرگ خودمان 🌹 متن سوال: سلام اگر حقوق کسانی را ضایع کرده باشیم ولی در حال حاضر فراموش کردیم و اصلا یادمان نباشد، یا جایی از کسی حقی ضایع کردیم و اصلا نفهمیدیم، چطور باید این حقوق رو ادا کنیم که در وادی حق الناس گرفتار نشویم؟ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ سلام و رحمت الله خدا که فراموش نکرده، درسته؟ در علم خدا ثبت و ضبط هست، درسته؟ پس برای اینها حساب جاری باز کنید چجوری؟ هرازچندگاهی اعمال صالح انجام بدهید، و به خدا عرضه بدارید خدایا! اینکار به نیابت از کسانیکه که به کردن من حق دارند اما من نمی‌شناسمشون یا یادم رفته یا اصلا متوجه نشدم ولی تو علم تو ثبت و ضبط شده و من بدهکار اونها هستم مثلا: یک صفحه قرآن بخوانید یک سلام به امام حسین علیه السلام بدهید دو رکعت نماز مستحبی بخوانید و هدیه به معصومین کنید یک فقیر اطعام کنید پول صدقه بدهید چندتا صلوات بفرستید پیاده‌روی اربعین چند قدم به نیابت از اونها بروید زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شدید، یک زیارتنامه به نیابت از اونها بخوانید یک حکم شرعی به دیگران بدهید وصیتنامه یک شهید منتشر کنید زیارت اهل قبور بروید در صورت پدر و مادر لبخند بزنید و ثواب رو اهدا کنید و..... هزاران هزار کار دیگه که ثواب داره روایت فرمود: کلُّ مَعروفٍ صَدَقه تمام کارهای خوبی که مصداق معروف هست، صدقه هست پس هر کاری که مصداق کار خوب هست و ثواب داره، می‌تونیم به دیگران اهدا کنیم البته واجبات خودمون رو نه مثلا نمیشه نماز واجب رو به دیگری اهدا کرد اما کارهای مستحب رو چرا مثبت ثواب تعقیبات بعد نماز رو میشه اهدا کرد و... پس این حساب جاری رو باز کنید، و هرازچندگاهی شارژ کنید اگر روزانه باشه هم بهتره مثلا با خودتون قرار بگذارید روزانه یک کار برای این حساب انجام بدهید حالا نه لزوما برای کسانیکه نمی‌شناسید برای تمام کسانیکه به گردن شما حق دارند، خصوصا اینهایی که نمی‌شناسید و دسترسی ندارید مثلا روزی ۱۴ تا صلوات یا روزی ۱ صفحه قرآن یا روزی دو رکعت نماز یا...... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بیایید با هم یک قرار بگذاریم از امروز، یک کار ساده و سبک در حد توان خودمون انتخاب کنیم، و به این حساب واریز کنیم همه به نیابت از اونهایی که گردن ما حق دارند. پیشنهادهای دیگه ای هم داشتین،اعلام کنید. 🌸🌸🌸🌸🌸 @komail31
🌀 جهاد یاری رسانی 🌀 📢 فراخوان نیروی جهادی برای در تهران 📢 📣 عرصه های خدمت: 🚑 همیار بیمار ⚰ غسالخانه 🏨 موکب سلامت 🏴 روضه های خانگی 🎁 کمک مؤمنانه 📦 و غیره 📲 شیوه های ثبت نام 🔰 1⃣ ثبت نام از طریق سایت 🔻🔻🔻 http://www.khanetolab.ir/jahadgaran-form/ 2⃣ ثبت نام از طریق ارسال عدد ۱ از طریق پیامرسان ایتا به آیدی 🔻🔻🔻 @gohari_67 3⃣ ارسال عدد ۱ به شماره تلفن 🔻🔻🔻 +۰۹۱۶۹۵۸۹۸۹۲ ☑️☑️ خانه طلاب جوان 🔻🔻 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
21.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙معرفی طرح توسط حجت الاسلام کاظم_زاده 🔸در شرایط امروز چطور کنیم؟ ▪️همه عزاداران، لباس خدمت بپوشند. ▫️ ، همانند موج اول که حماسه آفریدند، در موج دوم هم از ظرفیت عزاداری سید الشهدا استفاده کنند. 🏴هر هیئت در خدمتی برای خود تعریف کند. 🏳️هر هیئت خدمتی برای کادر درمان یا افرادی که لطمه اقتصادی خوردند یا... ارائه دهد. 🏴لباس عزای ما در این ماه ، لباس خدمت ما باشد 🔻نقشه دشمن که تلاش می کند عزاداری امام حسین را عامل شیوع این ویروس معرفی کند، با زبان خدمت خنثی کنیم. @komail31 🍃 🌸 🍃
✍️ روشِ جالبِ شهید صیادشیرازی برای تربیتِ فرزندش نسبت به تربیتِ بچه ها خیلی حساس بود.سعی می کرد به وسیلۀ مطالعه و مشورت با کارشناسان ، بهترین روشِ تربیتی رو انتخاب کنه . یه روز دیدم بعد از واکس زدنِ کفشای خودش ، شروع کرد به واکس زدنِ کفش‌های پسر بزرگمون. وقتی علتِ این کارش رو پرسیدم ، گفت: پسرمون جوونه ، اگه مستقیم بهش بگم کفشت رو واکس بزن ، ممکنه جواب نده ؛ خودم کفشش رو واکس می‌زنم تا به طورِ عملی واکس زدن رو بهش یاد بدم... 🌷خاطره ای از زندگی امیرسپهبد شهید علی صیاد شیرازی 📚منبع: پایگاه اینترنتی مشرق‌نیوز ، به روایت همسر شهید @komail31 🍃 🌸 🍃 🌸 🇮🇷@
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت پنجاه و چهار 🔻« از آنچه خبر داشت قلبش شکست، خن
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑قسمت پنجاه و پنج 🌹 اگه خواست میتونه بیاد دنبالت. از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه ای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم :به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونه شون داریا؟ کسی جز ما خبر نداره! مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً عاشق شده ام. پای جانم درمیان بود که بی ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد : من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچه ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری تهران انشاءالله! دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوری اش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد. به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرخ تر میشد و دیگر کم آورده بود. با دست دیگر پیشانی اش را گرفت و به شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی اش نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :باشه!و ارتباط را قطع کرد. منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده ام، اما به خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم : چی شده ابوالفضل؟ فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد :مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت! باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت : برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم داریا. ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت زده نگاه میکردم. @komail31 ☘☘🌸📘🌸☘☘
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑قسمت پنجاه و پنج 🌹 اگه خواست میتونه بیاد دنبالت. از
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت پنجاه و شش به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بی خبر اصرار میکردم : خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟ دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی ام را به شوخی داد : الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی! و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در سوریه به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله ای از اخم خنده اش را برد، دل نگران نگاهم کرد و به التماس افتاد : همینجا پشت در اتاق بمون و خودش داخل رفت. نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم. چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد، ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگین تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بی حرکت مانده و همه احساسش از آسمان چشمان روشنش می بارید. روی گونه اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینه اش هم باندپیچی شده است که به سختی نفس میکشید. زیر لب سلام کردم و او که جانی به تنش نبود، با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت. ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد : من ازایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن! سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد : الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا! @komail31
🕊ابوذر در روز تاسوعا و در سالروز ما با یکدیگر ساعت هشت صبح به شهادت رسید و بعد از پاکسازی دو روستا در حلب سوریه از وجود داعش زمانی که برای پاکسازی روستای بعدی به‌همراه دوستانش به منطقه می‌رود نیرو‌های تکفیری یک بمب بین آن‌ها منفجر می‌کنند و ابوذر و همرزمانش «اِرباًَ اِربا» می‌شوند که پیکر ایشان از ساعت ۸ صبح تا ساعت ۴ عصر در همان منطقه می‌ماند و زمانی که همرزمانش قصد برگرداندن پیکر او را با ماشین دارند یک موشک به ماشین آن‌ها اصابت کرده و شهید می‌شوند. 😔در روز تاسوعا قبل از اینکه خبر شهادت او را به من بدهند حس‌وحال بسیار عجیبی داشتم و گریه امانم نمی‌داد، ابوذر چند روز قبل از شهادت با من تماس گرفتند و سالگرد ازدواجمان را تبریک و گفت "تا پنج روز دیگر نمی‌توانم تماس با شما بگیرم" 👌و من، چون آدم بسیار احساسی و وابسته‌ای به ایشان بودم هر روز شمارش می‌کردم تا روز پنجم با من تماس بگیرد که بعد از آن خبر را شنیدم... @komail31
دل حرم خداست. عکس نوشته @komail31 🍃 🌸 🍃 🌸
🌷سالروز شهید « سید امیر تشت زرین » گرامی باد 📝فرازی از وصیت نامه «تشت زرین» وصیت می‌کنم به تدبر در خطبه حضرت فاطمه (س) در مسجدالنبی و خطبه اول و شقشقیه مولانا امیرالمؤمنین (ع) در .... @komail31 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃