وقایع روز دوم محرم سال ۶۱ ق
✅ پس از اینکه قافله حسيني در سرزمین کربلا فرود آمد و خيمههاي مظلوميت و شرافت خود را برافراشت، در طرف ديگر، حر بن يزيد با ياران و سپاهيان خويش نازل شد و خيمههاي دشمني و قتال با آل پيامبر صلی الله علیه و آله را برپا نمود.
✅ روزی که کاروان امام حسین علیهالسلام به کربلا رسید روز دوم محرم سال 61 هجری قمری بود. پس از این روز، کار بر آنان سخت شد و هر روز محاصره سپاه کوفه تنگ و بر تعداد سپاهیان دشمن افزوده میشد به نحوی که امام علیهالسلام جنگ را قطعی میدانست.
✅ در این روز امام علیه السلام به اهل کوفه نامه ای نوشت و آنان را از حضور خود در کربلا آگاه کرد. حضرت نامه را به "قیس بن مسهّر" دادند تا عازم کوفه شود. اما ستمگران پلید این سفیر امام را دستگیر کرده و به شهادت رساندند. زمانی که خبر شهادت قیس به امام علیه السلام رسید، حضرت گریست و اشک بر گونه مبارکش جاری شد و فرمود:
اللّهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَلِشِیعَتِنا عِنْدکَ مَنْزِلاً کَریما واجْمَعْ بَینَنا وَبَینَهُمْ فِی مُسْتَقَرٍّ مِنْ رَحْمَتِکَ، اِنَّکَ عَلی کُلِّ شَییءٍ قَدیرٌ؛
خداوندا! برای ما و شیعیان ما در نزد خود قرارگاهِ والایی قرار ده و ما را با آنان در جایگاهی از رحمت خود جمع کن، که تو بر انجام هر کاری توانایی.
---------------------------------
پی نوشت:
الارشاد، ص 416؛
منتهی الآمال، ج 1، ص 320؛
الفتوح (ابن اعثم كوفي)، ص 871
لبیڪ یا حسین مظلوم 🏴
#السلام_علیڪ_یا_اباعبدالله_ع ✋
#آجرڪ_الله_یا_صاحب_الزمان_عج🏴
@komail31
#حدیث 📜
✍ اميرالمؤمنين (عليہ السلام) فرمودند :
☘ شیعیان ما هفت خصلت اخلاقی دارند :
1⃣ شیعیان ما در راه ولایت ما آل محمد علیهم السلام مال و جان و استعدادها و قوای خویش را خرج میکنند.
2⃣ شیعیان ما را دوست دارند و از محبت خویش در راه ما خرج میکنند.
3⃣ برای زنده کردن امر ولایت و فضايل و مناقب و دین ما آل محمد علیهم السلام با هم ملاقات میکنند و مجالس ما آل محمد علیهم السلام بر پا میکنند و از دشمنان ما برائت میجویند.
4⃣ وقتی ناراحت میشوند در غضب افراط نمیکنند، و بسوی باطل میل نمیکنند، و در عصبانیت ظلم نمیکنند.
5⃣ و وقتی خوشحال هستند و از چیزی راضی هستند اسراف نمیکنند.
6⃣ و برای کسانی که همسایه و یا همشنین او هستند برکت هستند، و به انها نفع میرسانند و ضرر را از انها دفع میکنند.
7⃣ شیعیان با هر که رفیق هستند و رفت و آمد دارند مایه آرامش و سلامتی هستند نه مایه درد سر.
📚 اصول کافی ج 2 ص237
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 💛
@komail31
🌺
#إبــــــــــرإﮫیمﮫإدﮰ هر وقت اسم مادر سادات به زبان می آورد بلافاصله میگفت: سلام الله علیها.
⭕️ یکبار در زورخانه مرشد بخاطر #ایام_فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت #حضرت_زهرا کرد.
🔰ابراهیم همینطور که شنا میرفت باصدای بلند گریه می کرد و آنقدر گریه کرد که مرشد مجبور شد شعرش راتغییر دهد.
@komail31
وقتی نماز می خواند با گردنی کج می ایستاد ،
به او می گفتیم : مگر گردنت شکسته ،
چرا گردنت را راست نمی گیری ؟
می گفت : در درگاه خدا ، گردن که هیچ ،
تمام اعضاء و جوارح بدن باید شکسته باشد ...!
شهید محمد مهدی خادم الشریعه
@komail31
هرگز روا نبود چهل منزل ای پدر!
یک طفل با سر پدرش همسفر شود...
#حضرت_رقیه
@komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️استوری | #روضه
بیٺ الغزل هر غزل ناب رقیہ سٺ
خورشید علے اصغر و مهتاب رقیہسٺ
نزدیڪ ترین راه به الله حسین اسٺ
نزدیڪ ترین راه بہ ارباب رقیہسٺ
#حضرت_رقیه (سلاماللهعلیها)
#محرم
@komail31
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت پنجاه و شش به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می
#رمان #دمشق_شهر_عشق
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد
📑قسمت پنجاه و هفت
مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد، زیر گوش مصطفی
حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه ای مکث کرد و دلش نیامد بی هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :
همینجا بمون، زود برمیگردم! و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه ای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده و پشت پرده ای از شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با
همان حال، مردانه حرف زد :
انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!
نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد :
برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند، به لکنت افتادم :برا چی؟
باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند.
به زحمت زمزمه کرد :خودشون میدونن...
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد، چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره گفت:
شما راضی هستید؟
نمیدانست عطر شب بوهای حیاط و آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است.
به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :
زحمتتون نمیشه؟
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند. نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد :رحمته خواهرم!
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق
بیرونش کشیدم و التماسش کردم :
چرا میخوای منبرگردم اونجا؟ دلشوره اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود،
با آرامشی ساختگی پاسخ داد :»اونجا فعلا ً برات امن تره! و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :
چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات
میگم و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به داریا، سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل حومه غربی دمشق را دور زد و مسیر ۱۰ دقیقه ای دمشق تا داریا
را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش زبانی های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانی اش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که با تکیه به دیوار چشمانش را بست.
@komail31 ☘☘🌸📘🌸☘☘
⛔️ کپی⛔️
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑قسمت پنجاه و هفت مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل
#رمان #دمشق_شهر_عشق
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد
📑 قسمت پنجاه و هشت
🛏 کنار اتاق برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان
خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :
من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!
و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت، انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند.
با نگاه نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی قراری تمنا کرد :
زینب جان! خیلی مواظب خودت باش،
من مرتب میام بهت سر میزنم! دلم میخواست دلیلاینهمه دلهره را برایم بگوید. او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی پرده حساب دلم را تسویه کرد
:خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت تهران!
و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی تر به مصطفی هم کرده بود که دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه ای نیاورد تا تمام روزنه های احساسش را به روی دلم ببندد.
اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم
صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سالم میکرد و آشکارا از معرکه عشقش میگریخت. ابوالفضل هر از گاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتنم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست. هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودی ها تمام نمیشود و گره فتنه سوریه
هر روز کورتر میشد. کشتار مردم حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه ارتش آزاد شده بود تا 6 ماه بعد که شبکه سعودی العربیه اعلام کرد:
عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله تروریستهای ارتش آزاد میلرزید. چند روزی می شد از ابوالفضل بیخبر بودم، شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی قراری ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود،
دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی سوریه کار دلم را تمام کرد.
وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند ارتش آزاد به زینبیه رسیده، میدانستم برادرم از مدافعان حرم است، دیگر صبرم تمام شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم.
@komail31 🍃 🌸 🍃 🌸