eitaa logo
علمدارکمیل
345 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هرگز روا نبود چهل منزل ای پدر! یک طفل با سر پدرش همسفر شود... @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️استوری | بیٺ الغزل هر غزل ناب رقیہ سٺ خورشید علے اصغر و مهتاب رقیہ‌سٺ نزدیڪ ترین راه به الله حسین اسٺ نزدیڪ ترین راه بہ ارباب رقیہ‌سٺ (سلام‌الله‌علیها) @komail31
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت پنجاه و شش به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑قسمت پنجاه و هفت مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد، زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه ای مکث کرد و دلش نیامد بی هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد : همینجا بمون، زود برمیگردم! و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه ای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده و پشت پرده ای از شرم پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد : انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم! نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد : برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟ نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند، به لکنت افتادم :برا چی؟ باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند. به زحمت زمزمه کرد :خودشون میدونن... و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد، چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره گفت: شما راضی هستید؟ نمیدانست عطر شب بوهای حیاط و آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است. به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم : زحمتتون نمیشه؟ برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند. نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد :رحمته خواهرم! در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم : چرا میخوای منبرگردم اونجا؟ دلشوره اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود، با آرامشی ساختگی پاسخ داد :»اونجا فعلا ً برات امن تره! و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد : چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به داریا، سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل حومه غربی دمشق را دور زد و مسیر ۱۰ دقیقه ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش زبانی های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانی اش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که با تکیه به دیوار چشمانش را بست. @komail31 ☘☘🌸📘🌸☘☘ ⛔️ کپی⛔️
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑قسمت پنجاه و هفت مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت پنجاه و هشت 🛏 کنار اتاق برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد : من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر! و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت، انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی قراری تمنا کرد : زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم! دلم میخواست دلیلاینهمه دلهره را برایم بگوید. او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی پرده حساب دلم را تسویه کرد :خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت تهران! و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی تر به مصطفی هم کرده بود که دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه ای نیاورد تا تمام روزنه های احساسش را به روی دلم ببندد. اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سالم میکرد و آشکارا از معرکه عشقش میگریخت. ابوالفضل هر از گاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتنم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست. هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودی ها تمام نمیشود و گره فتنه سوریه هر روز کورتر میشد. کشتار مردم حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه ارتش آزاد شده بود تا 6 ماه بعد که شبکه سعودی العربیه اعلام کرد: عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله تروریستهای ارتش آزاد میلرزید. چند روزی می شد از ابوالفضل بیخبر بودم، شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی قراری ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود، دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی سوریه کار دلم را تمام کرد. وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند ارتش آزاد به زینبیه رسیده، میدانستم برادرم از مدافعان حرم است، دیگر صبرم تمام شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم. @komail31 🍃 🌸 🍃 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با صاحب الزمان @komail31
ما ملت امام حسینیم @komail31
🔰 کودکانه پناه دستانش را باز کرد تا خود را سپر بلای امام زمانش کند... نشان داد قبل از رسیدن به سن تکلیف، تکلیفش را خیلی بهتر از کوفیان مدعی می‌داند... او نشان داد برای یاری امام زمان سن ملاک نیست. ▪️ پنجمِ @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️مقام انتظار 💢مقام انتظار یعنی... مقامی است که اگر به آن برسی دیگر مرگی برای تو وجود ندارد.... 💢اما شرط دارد.... نگاهی به کیسه ات بینداز ببین چگونه میتوانی خودت را خرج او کنی؟ گاهی با فکر کردن به غصه ها و دردهایش!قیمتی می شوی... 🖋استاد @komail31
عکس نوشته ما ملت امام حسینیم @komail31
شهیدی ڪه دࢪآغوش‌امام حسین ارام گࢪفت🌻🌿 دوست ابراهیم میگوید: درهمان ایام دفا؏ مقدس یڪبار ابࢪاهیم را دࢪ عالم رویا مشاهدھ ڪردم او در یڪ باغ زیبا حضوࢪ داشت و برخۍدوستانش درکنارش بودندجلوࢪفتم و سلام کردم میخواستم حࢪفی بزنم و بپࢪسم ڪ ثمرھ‌ۍ ان همه هیات رفتن چھ شد؟؟؟؟ قبل این ڪ چیزی بگویم خودش آمدوگفت: ‌سیدعلے؛ زمانی ڪھ شهیدشدم و افتادم [ اۼوش‌گرفتندو....] @komail31 ❤️🖤❤️🖤