🔳💢🔳💢
💢🔳💢
🔳💢
🌹
﷽ بسم الله الرحمن الرحیم ﷽
♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ
🔳ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ
♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ
🔳ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ
♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ
🔳ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ
♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ
🔳ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ
♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ
🔳ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ الرضا
♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ
🔳ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ
♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ
🔳ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَﯾﺎﺑﻘﯿﺔَ اﻟﻠﻪِورحمة الله وبرکاته
🌹
🔳💢
💢🔳💢
🔳💢🔳💢
@komail31
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #بیست_وچهار
ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه،خیابونا غلغله میشه،خطرناکه
سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت:
ــ فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش ،چیزی نمیشه،باید برم کار دارم
بی زحمت یه آژانس بگیر برام
ــ خودم میرسونمتون
سمانه به طرف صدا برگشت با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد ،اخمی بین ابروانش نشست وتا خواست اعتراضی کند کمیل گفت:
ــ خیابونا الان شلوغه ،منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم.
سمانه تا می خواست اعتراض کند ،متوجه نگاه خاله اش شد که با التماس به او نگاه می کرد،می دانست هنوز امیدش را از دست نداده،نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت:
ــ پس دیگه آژانس زنگ نزن،با آقا کمیل میرم
سمیه خانم ذوق زده به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت؛
ــ قربونت برم ،منتظرتم زود برگرد
ــ نمیتونم باید برم خونه،شنبه خونه آقای محبی میان باید برم کمک مامان
سمانه می دانست با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید ،اما باید سمیه خانم باور می کرد که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند، بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند
*
ترافیک خیلی سنگین بود،سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد، مجری رادیو شروع کردمقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور،سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد،کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود،انداخت.
سمانه کلافه با پاهایش پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد ،نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود.
ــ هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟
ــ چطور
ــ مثل اینکه حالتون خوب نیست
ــ نه خوبم
ــ دانشگاه مگه تعطیل نیست
ــ چرا تعطیله،اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه
کمیل سری تکان داد،سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند و همسرانشان را تشویق به رقص می کردند سوق داد،این صحنه ها حالش را بدتر می کرد،آنقدر حالش ناخوش بود که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت.
بعد یک ساعتی ماشین ها حرکت کردند،و کمیل پایش را روی گاز گذاشت،نزدیک های دانشگاه شدند، که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد،دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد:
ــ یا فاطمه الزهرا
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•
کانال فرهنگی ومذهبی علمدارکمیل درایتا وتلگرام
@komail31
هدایت شده از GbrG
بهار سال 71 شام را خوردم و خوابیدم؛ ساعت 2 و نیم بامداد تلفن زنگ خورد، به اصطلاح خودمان گفتم نصفه شبی چه کسی با ما کار داشت؟
تلفن رابرداشتم،
گفت: آقای جهانی، گفتم بله، گفت من از سفارت فلان کشور در تهران با شما تماس می گیرم.
دولت آمریکا به ما ماموریت داده تا با رضایت شما، ترتیب انتقال شما و خانواده ات را به آمریکا بدهیم.
اول فکر کردم یکی از دوستان بی خواب شده و نصفه شبی شوخی اش گرفته ... گفتم دولت آمریکا چه نیازی به من دارد؟
گفت شما به عنوان کسی که هشت سال تجربه جنگی با سامانه پدافندی هاوک دارید، از طرف شرکت ری تیان دعوتنامه دارید تا با فلان مبلغ حقوق ماهیانه به همراه منزل و اتومبیل، به عنوان مشاور در این شرکت مشغول به کار شوید!
آن شب هر طور بود با جواب های سر بالا، وی را دست به سر کردم تا به اصطلاح، بی خیال ما شود؛ اما مدتی بعد دوباره در همان ساعات نیمه شب تماس گرفت و همان حرف ها را دوباره تکرار کرد.... این بار در جوابش گفتم:
من در ایران یک قطعه زمین دارم و اگر از ایران بروم، احتمال اینکه این قطعه زمین از دستم برود هست!
گفت مرد حسابی! من به تو می گم شرکت ری تیان ضمانت داده اگر پایت را داخل آمریکا بذاری، فلان مبلغ را به حساب بانکی خودت واریز کند.
با این پول می توانی کل محله تان را بخری! حالا ارزش این قطعه زمین در برابر این مقدار پول چقدر است؟!
گفتم: این قطعه زمین، یک قبر است در بهشت زهرا کنار آرامگاه پدر و مادرم و در مجاورت قطعه همرزمان شهیدم در پدافند زمین به هوای #ارتش !
اگر دولت آمریکا می تواند چنین قطعه زمینی را در خاک آمریکا برایم کنار بگذارد، فردا صبح نه همین الان می آیم و خودم را به سفارت شما معرفی می کنم! گفت: الحق که دوستانت راست می گویند که کله ات بوی قورمه سبزی میدهد!
گفتم زمانی که ما وارد ارتش شدیم این شعر با گوشت و خونمان آمیخته شد:
اگر ایران جز ویران سرا نیست/ من این ویران سرا را دوست دارم
اگر آب و هوایش دلنشین نیست/ من این آب و هوا را دوست دارم
اگر آلوده دامانید اگر پاک/ من ای مردم ایران شما را دوست دارم
این شعر را خواندم، بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد و دیگر تماس نگرفت!
👈خاطره ای که خواندید از سرهنگ دکتر خسرو جهانی فرمانده سابق پدافند هوایی خاتم الانبیاء و رکورددار جهان در انهدام هواپیما با 68 فروند جنگنده پیشرفته و انهدام دو فروند هواپیما با یک تیر موشک در دو مرحله(عملی بی نظیر در دنیا) است.
بصیرت. بصیرت. بصیرت
#پلاک_پنهان
🔻 قسمت بیست و پنجم 🔻
🔹_سمانه وکمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه. که دانشجویان ، پوستر به دست ، ضد نامزدی که رئیس جمهور شده بود. بودند. سمانه از دیدن بچه های بسیج بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند، شوکه و خیره شد.
یا خدایی گفت و سریع در را باز کرد که دستی سریع در را بست، سمانه به سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد.
با این تظاهراتی که اتفاق افتاده. میخواید برید ؟؟
- یه چیزی اینجا اشتباهه، ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو خیابون اما الان.. خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد. به پوستر و بنرها اشاره کرد؛
- ببینید پوسترایی که دستشونه همش آرم بسیج و سپاه داره. اصلا یه نگاه به پوسترا بندازید همش توهین و تهمت به نامزدیه که الان رئیس جمهوره. وای خدای من! دیگر اجازه ای به کمیل نداد و سریع از ماشین پیاده شد. از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد. چندتا از دخترهای بسیج را کنار زد و به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن بود رسید و با صدای عصبانی فریاد زد:
- دارید چیکار میکنید؟؟ قرار ما چی بود؟ مگه نگفتم هیچ کاری نکنید بشیری با تعجب به او خیره شده بود
- ولی خودتون... سمانه مهلت ادامه به او نداد:
- سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع خودش هم به سمت چند تا از خانما رفت و پوسترا و بنرها را جمع کرد. نمی دانست چه کاری باید بکند. این اتفاق ، اتفاق بزرگ و بدی بود. می دانست الان كل رسانه ها این تجمع را پوشش داده اند.
متوجه چند تا از پسرای تشکیلات شد ، که با عصبانیت در حال جمع کردن پوستر ها بودند. نفس عمیقی کشید چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ، تمرکز کند، نا چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند. اما با برخورد کسی به او بر روی زمین افتاد از سوزش دستش چشمانش را بست ، مطمئن بود اگر بلند نشود. بین این جمعیت له خواهد شد. اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار می زد تا با او برخورد نداشته باشند چمشانش را باز کرده حیرت زده به اطرافش خیره شده بود ، با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را کنار زده بود می گشت. اما اثری از او پیدا نکرد، ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش بود.
صدای کمیل بود..
@komail31
#پلاک_پنهان
🔻 قسمت بیست و ششم 🔻
🔹 _رویا آب قندی به دست سمانه داد:
- بیا بخور ضعف کردی
سمانه تشکری کرد و کمی از آن را خورد و با عصبانیت گفت:
- فقط میخوام بدونم کی این برنامه رو ریخته
- کار هر کسی میشه باشه
- الان میدونی چقدر وجه بسیج و سپاه خدشه دار میشه اشاره ای به لپ تاب کرد و گفت:
- بفرما ، این سایتای اونور آب و ضد انقلاب ببین چه تیترایی زدن عصبی مشتی بر میز کوبید و گفت:
- اصلا میخوام بدونم، این همه نیرو داشتیم تو دانشگاه چرا باید من و تو و چندتا از آقای تشکیلات اون وسط دانشجوهارو جمع کنیم، اصلا آقای سهرابی و نیروهاش کجا بودن؟؟ میدونی اگه بودن ، میتونستیم قبل از رسیدن نیرو انتظامی و یگان ویژه بچه هارو متفرق کنیم، اصلا بشیری چرا یدفعه ای غیبش زد
- کم حرص بخور صورتت سرخ شد ،نگا دستات میلرزن
- چی میگی رویا. میدونی چه اتفاقی افتاد، دانشجوای بسیج دانشگاه ما كل اوضاع کشور و بهم ریختن، کل جهان داره بازتاب میکنه فیلم و عکسای تظاهراتو
- پاشو برو خونه الانشم دیر وقته ، فردا همه چیز معلوم میشه سمانه خداحافظی کرد و از دانشگاه خارج شد .هوا تاریک شده بود. با دیدن پوسترها روی زمین و مردمی که بی توجه ، پا روی آرم بسیج و سپاه می گذاشتند، بر روی زمین
خم شد و چندتا از پوسترها را برداشت و روی سکو گذاشت. به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد:
- کار کی میتونه باشه خدا...
* * *
- سمانه سمانه، باتوم سمانه کلافه برگشت:
- جانم مامان - کجا میری ، امشب خواستگاریته میدونی؟؟
- بله میدونم
_
- بله میدونم
- پس کجا داری میری ساعت ۹ میان
- من دو ساعت دیگه خونم .خداحافظ سریع از خانه خارج شد و سوار اولین تاکسی شد. از دیشب مادرش بر سرش غر زده بود که بیخیال این رشته شود، آخرش برایش دردسر میشود اما او فقط سکوت کرد. صغری هم زنگ زد اما سمانه خیلی خسته بود و از او خواست حضوری برایش توضیح دهد. کنار دانشگاه پیاده شد و سریع وارد دانشگاه شد. دفتر خیلی شلوغ بود، رویا به سمتش آمد
سلام ، بدو ، جلسه فوری برگزار شده کلی مسئول اومده الان تو اتاق سهرابی نشستن
- باشه الان میام سمانه به اتاقش رفت کیفش را در کمد گذاشت در زده شد قبل از اینکه اجازه ورود بدهد، خانمی چادر و بعد آقای کت و شلواری وارد اتاق شدند ، سمانه با تعجب به آن ها خیره شد. نمی توانستند که مراجع باشند و مطمئن بود دانشجو هم نیستند.
- بفرمایید
- خانم سمانه حسینی
- بله خودم هستم!
- شما باید با ما بیاید.
سمانه خیره به کارتی که جلوی صورتش قرار گرفت ،لرزی بر تنش نشست و فقط توانست آرام زیر لب زمزمه کند:
- نیروی امنیتی
@komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_مهدی_رسولی
📹 هواتو کردم...💔
#اربعین 🏴
#یاس_فاطمی
...♡
کانال فرهنگی ومذهبی علمدارکمیل درایتا وتلگرام
@komail31
💠حاج اسماعیل دولابی(ره) استاد اخلاق شهید ابراهیم هادی میفرمایند:
⇐🌸بعضی مواقع خداوند متعال میخواهد ڪسی را در مراتب بندگی زود بالا برود.
⇐🌸 به همین خاطر درهای زندگی او را مثل دیگ زودپز محڪم میبندد و او را درسختی قرار میدهد.
⇐🌸خود ما نمیدانیم ڪه آیا ما در سختی ها بهتر خداوند را بندگی میڪنیم یا در خوشی هایمان.
⇐🌸اڪثر ڪسانی ڪه به مراتب بالای بندگی رسیدند، زندگی سختی داشته اند.
♠️🍃 کانال فرهنگی ومذهبی علمدارکمیل درایتا وتلگرام
@komail31
♠️🍃🍃♠️🍃🍃♠️🍃🍃♠️
🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹
#شهيد_والامقام
#عباس_صادقی
فرزند: حاجی آقا
#طلوع :
🗓 1345/05/02 🗓
محل تولد : نجف آباد ـ روستای هسنیجه
وضعیت تاهل : متاهل
شغل : آزاد
#عروج :
🗓 1368/07/17 🗓
مسئولیت : سرباز
محل #شهادت : اصفهان
نام عملیات : بر اثر عوارض شیمیایی
مزار #شهید :
#گلزار_شهدای_روستای_هسنیجه
#مهربانم
#آسمانی_شدنت_مبارک
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
@komail31
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹