💠 #شخصیت_ابراهیم 💠
#روضه_مادر
🌱 ابراهیم هر وقت اسم مادر سادات به زبان می آورد بلافاصله میگفت: سلام الله علیها.
یکبار در زورخانه مرشد بخاطر ایام فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا کرد.
ابراهیم همینطور که شنا میرفت باصدای بلند گریه می کرد و آنقدر گریه کرد که مرشد مجبور شد شعرش را تغییر دهد. روزی که از بیمارستان مرخص شد حدود ۸ نفر از رفقایش حضور داشتند ابراهیم گفت وسط اتاق پرده بزنید تا خانم ها نیز بتوانند بیایید می خواهم روضه حضرت زهرا بخوانم.
#علمدار_ڪمیل
@komail31
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️⭕️⭕️ انتشار نخستینبار
سپهبد سلیمانی، خطاب به مادران شهدا: وقتی شما مادرها نبودید و بچههایتان در خون دست و پا میزدند، حضرت زهرا (س) را دیدم...😭😭
/#بیادش صلوات
#علمدار_ڪمیل
@komail31
حدیث (1) رسول اكرم صلى الله عليه و آله :
نزديك ترين شما به من در قيامت، راستگوترين، امانتدارترين، وفادارترين به عهد، خوش اخلاق ترين و نزديك ترين شما به مردم است.
امالی(طوسی) ص229 - بحارالأنوار(ط-بیروت)
حدیث (2) رسول اكرم صلى الله عليه و آله :
هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد، هرگاه وعده مى دهد بايد وفا كند.
كافى(ط-الاسلامیه) ج2،
حدیث (3) رسول اكرم صلى الله عليه و آله :
هر كس در معاشرت با مردم به آنان ظلم نكند، دروغ نگويد، خلف وعده ننمايد، جوانمرديش كامل، عدالتش آشكار، برادرى با او واجب و غيبتش حرام است.
عیون اخبار الرضا ج2 ، ص30 - نهج الفصاحه
@komail31
21.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷سخنرانی سردار شهید سلیمانی درباره نقش امام خمینی در انقلاب اسلامی...
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#دهه_فجر
@komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 یک دانشجو خطاب به ظریف
اگه آمریکا تو را ترور می کرد حاج قاسم تا انتقام تو را نمی گرفت بر نمی گشت
#انتقام_سخت
@komail31
📸تصویری منتشر نشده از شهید سلیمانی و ابومهدی کنار ضریح سید الشهدا (ع)
#انتقام_سخت
#حاج_قاسم_سلیمانی
🌷 @komail31
#حاجحسینیکتا :
ما #مأمورین انقلاب اسلامی هستیم، نه #مسئولین انقلاب؛ مسئولیت گرفتنی است و تمام شدنی؛ اما# مأموریت تکلیفی است و دائمی...
انــــــقلابیـ امـ
هدفـ_فتحـ_قدسـ_استـ
علمدارکمیل
❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #نود_چهار با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد: ــ برگردتو ماشین سریع ام
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #نود_پنج
پروند را بست و دستی به صورتش کشید،گوشی اش را برداشت و شماره سمانه را گرفت ،از دیشب که سمانه را به خانه رسانده بود ،دیگر خبری از او نداشت.
ــ شماره ی مورد نظر خاموش می باشد لطفا ....
تماس را قطع کرد و اینبار شماره ی فرحناز خانم را گرفت،بعد از چندتا بوق آزاد بلاخره جواب داد.
ــ سلام خاله
ــ سلام پسرم،خوبی؟؟
ــ خوبم شکر،شما خوب هستید؟
ــ خداروشکر عزیزم
ــ ببخشید مزاحم شدم،سمانه هستش؟چون هر چقدر بهش زنگ میزنم گوشیش خاموشه
ــ چی بگم خاله جان،سرما خورده هم تب کرده،الانم تو اتاقشه،فک کنم گوشی اش شارژ نداشته باشه
ــ پس چرا به من چیزی نگفت؟
ــ نمیدونم خاله جان،صبح محمود بردش دکتر کلی دارو و امپول نوشت براش
کمیل کلافه و عصبی دستی در موهایش کشید و گفت:
ــ باشه خاله جان،من یکم دیگه مزاحمتون میشم
ــ مراحمی پسرم،خوش اومدی
کمیل بعد از خداحافظی،از جایش بلند شد و کتش را برداشت و از اتاق خارج شد،با برخورد هوای سرد به صورتش لبه های کتش را بیشتر بهم نزدیک کرد،سوار ماشین شد و به سمت خانه ی آقا محمود رفت.
**
با صدای تیکی در باز شد و کمیل وارد حیاط خانه شد،زمین از بارش باران خیس شده بود،سریع مسافت کم را طی کرد و وارد خانه شد،با برخورد هوای گرم داخل خانه به صورتش لبخندی بر روی لبانش نشست،فرحناز خانم با خوشحالی به استقبال خواهرزاده اش آمد.
ــ سلام عزیزم ،خوش اومدی
ــ سلام خاله،ببخشید این موقع مزاحم شدم
فرحناز خانم اخمی کرد و گفت:
ــ نشنوم یه بار دیگه از این حرفا بزنی ها
کمیل آرام خندید و کیسه های خرید را به طرف فرحناز خانم گرفت.
ــ برا چی زحمت کشیدی خاله جان
ــ این چه حرفیه خاله،وظیفه است
فرحناز خانم خریدها را به داخل آشپزخانه برد و وقتی متوجه نگاه نگران کمیل به اتاق سمانه شد آرام خندید و گفت:
ــ پسرم سمانه تو اتاقشه
کمیل شرم زده سرش را پایین انداخت و به سمت اتاق رفت،آرام تقه ای به در زد و در را باز کرد،وارد اتاق شد،با دیدن سمانه که با صورت سرخی روی تخت دراز کشیده بود و کلی پتو روی آن بود و حدس اینکه این کار فرحناز خانم باشه سخت نیست.
کمیل آرام خندید که سمانه اعتراضگونه گفت:
ــ کمیل
ــ جانِ کمیل
سمانه آرامتر گفت:
ــ بهم نخند
از حالت مظلومانه و بچگانه ای که به خود گرفت خنده ی بلند کمیل در اتاق پیچید،کنارش نشست و بوسه ای بر پیشانی اش کاشت.
ــ اِ کمیل سرما میخوری برو عقب
ــ من راحتم تو نگران نباش
ــ مریض میشی خب
ــ فدای سرت،شرمندتم سمانه
سمانه با تعجب گفت:
ــ برای چی؟
ــ حال الانت تقصیر من بود،من نمیخواستم دیشب با همچین صحنه ای روبه رو بشی،دقیقا من از این اتفاقات میترسیدم که زودتر پیش قدم نشدم
سمانه اخمی کرد و مشت محکمی به بازوی کمیل زد و غر زد:
ــ آروم آروم،برا خودت گازشو گرفتی رفت،اصلا تقصیر تو نیست،اتفاقا الان من بهت افتخار میکنم که دیشب جون یک انسانو نجات دادی بدون اینکه بزاری ترس یا چیزی به تو غلبه کنه .
چشمکی زد و بالحن با مزه ای گفت:
ــ شوهر من قهرمانه ،حالا تو چشم اینو نداری خوشبختی منو ببینی به خودت ربط داره
کمیل در سکوت به چشمان سمانه خیره شده بود،باورش نمی شد که این دختر توانست با چند جمله همه ی عذاب وجدان و آتشی که به جانش رخنه زده بود را از بین ببرد،و با خود فکر کرد که سمانه پادادش کدام کار خوبش بوده اما به نتیجه ای نرسید جز اینکه سمانه حاصل دعاهای خیر مادرش است.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
#علمدار_ڪمیل
@komail31
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #نویسنده پلاک پنهان °○❂
🔻 قسمت #نود_شش
فرحناز خانم سینی میوه و آبمیوه را آورد و بعد از بهانه کردن نهار از اتاق بیرون رفت.
کمیل نگاهی به پنجره باز اتاق انداخت و گفت:
ــ سمانه چرا پنجره بازه؟
سمانه اشاره ای به پتوها انداخت و گفت :
ــ با وجود این همه پتو دارم از گرما میسوزم،بلاخره هوای بیرن یکم خنکم کنه
کمیل سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
ــ پس این دانشگاه چی یادتون میده؟؟
سه پتویی که فرحناد خانم انداخته بود را از روی سمانه برداشت، و پتوی نازکی برداشت و دوباره روی سمانه انداخت.
ــ با این پتوها تا الان نپختی خودش معجزه است
سمانه آرام خندید و میوه ای که کمیل برایش پوست کنده بود را گرفت و در دهانش گذاشت.
ــ سمانه
ــ جانم
ــ چرا به من زنگ نزدی که ببرمت دکتر؟
سمانه روی تخت نشست و دست کمیل را در دست گرفت،متوجه ناراحتی اش شده بود.
ــ اول میخواستم بهت زنگ بزنم اما بعد گفتم حتما کار داری دیگه مزاحمت نشم
کمیل جدی گفت:
ــ حرفات اصلا قانع کننده نیست،من اگه هر کاری داشته باشم تو برای من تو اولویت هستی،تو همسر منی،تو الان همه زندگی من هستی، حال تو برام مهمتر از همه ی مشغله هام هستش،پس فکر نکن که مزاحم من یا کارم میشی،متوجه هستی سمانه؟
ــ چشم ،از این به بعد دیگه اولین نفر به تو میگم
کمیل لبخندی زد و زمزمه کرد:
ــ چشمت روشن خانومی،الانم این میوه ها رو بخور
به طرف پنجره رفت و آن را بست.
ــ اِ کمیل بزار باز باشه
ــ نه دیگه کافیه،فقط میخواستم هوای اتاق عوض بشه.
نگاهی به ساعت انداخت عقربه ها ساعت۱۱:۳۰ظهر را نشان می دادند.
سمانه با دیدن کمیل به ساعت گفت:
ــ میخوای بری؟
ــ چطور؟
ــ میدونم کار داری،اما میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
ــ بفرمایید خانمی
ــ برای نهار بمون،دوست دارم باهم نهار بخوریم
کمیا با شنیدن حرف های سمانه از خوشحالی دست سمانه را فشرد و گفت:
ــ به روی چشم خانمی ،نهارم پیش شماییم
سمانه با ذوق گفت:
ــ واقعا؟؟
کمیل سری تکان داد که سمانه از هیجان دستانش را بهم کوبید.
*
بعد از آمدن آقا محمود هر چهار نفر روی میز غذاخوری نشستند و قورمه سبزی خوش بو و خوش طعم فرحناز خانم را نوش جان کردند.
سمانه که گوشت های خورشتش را جدا می کرد،با اخم کمیل دست از کارش برداشت کمیل با قاشق گوشت ها را برداشت و در بشقابش براش تیکه تیکه کرد و آرام گفت :
ــ همشونو میخوری
ــ دوس ندارم
ــ سمانه همه ی گوشتارو میخوری
ــ زورگو
کمیل آرام خندیدو به گوشت ها اشاره کرد.
آقا محمود به کمیل که مشغول تیکه تیکه کردن گوشت برای سمانه بو نگاهی انداخت،از این توجه کمیل به سمانه خوشش می امد،نگاهی به دخترش انداخت نسبت به صبح سرحال تر و خوشحال تر بود.
زیر لب خدا را شکر کرد و به خوردن غذایش ادامه داد.
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده: فاطمه_امیری
@komail31