【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
•﷽•
لایـــق وصـــــل تــو ڪہ مݩ نیـ💔ــــستم
اِذݩ بہ یــــ۱ـــڪ لحظہ نگاهـــ🙂ـم بده💫🌸❤️
#یااباعبدالله_علیہالسلام
#السلامعلیکیااباعبدالله
❣انسان بزرگ نمیشود
جز به وسیله ی فكرش،
🍃شریف نمیشود،
جز به واسطه ی رفتارش،
🍃و قابل احترام نمیگردد
جز به سبب اعمال نیكش...
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
#ما_ملت_امام_حسینیم
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
❣انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فكرش، 🍃شریف نمیشود، جز به واسطه ی رفتارش، 🍃و قابل احترام نمیگردد ج
حسینیبودن !🌻
بھاسمنیست !
بھرسماست !✅
رسمحسینیبودن !
یاحسینگفتننیست
#باحسینبودناست !
باحسینبودن !🥀
فقطشورحسینینیست !
داشتن#شعور هماست !
باشعوربودن !
تنهادرحرفنیست !🦋
در#عمل هماست !
باعملبودن !
فقطدراخلاقورفتارنیست !
در #مبارزه است !🤜
بایدمبارزهڪرد !
باهرچھکھقابلمبارزهاست !
مثلامبارزهبا #نفس 👊
همچون برادرم
#شهید_ابراهیم_هادی♥️
می گویند رفیق انسان، می تواند او را به جهنم یا بهشت برساند. در قرآن نیز شبیه این عبارت آمده. یعنی بسیاری از افراد اگر جهنمی می شوند، علت را در رفقایشان باید جستجو کرد.🌻
بنده در طی این سال ها، بسیاری از افراد را دیده ام که رفاقت با افراد بی دین، باعث نابودی آن ها شد و برعکس.
و کسانی را دیدم که رفاقت با امثال #ابراهیم_هادی ، آن ها را به بهشت رساند. نام و تصویر بسیاری از آن ها بر سر کوچه های محل نصب شده🌿🌴
📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۶۳
#ما_ملت_امام_حسینیم
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
تصدقِنگاهِبہجایمانده
درعکسهایت ... !
میدانستےبیطُبودندرددارد؟!
روزهاگذشتاما ؛
دلِتنگِمآ ؛
ازدردِغمت ؛
آرامنمیشود ...(:"💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#هوالعشق🖤
#پارت_شش❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیری
کمیل لبانش را تر می کند و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛
ــ کی اومدی؟؟🤨
سمانه سریع بر خودش مسلط می شود و سعی میکند خودش را نبازد ،ارام لبخندی می زند و می گوید:
ــ سلام ،خسته نباشی،همین الان🙂😰
سریع به سمت ماشین می رود که با صدای کمیل سرجایش می ایستد:
ــ صغری کجاست؟
ــ الان میاد،داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه.
سریع سوار ماشین می شود و با گوشی خودش را سرگرم می کند ،تا حرفی یا کاری نکند که کمیل به او شک کند که حرف هایش را شنیده.😰
با آمدن صغرا،حرکت میکنند ،سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد ،نمی توانست از چیزی سردربیاورد.
وضع مالی کمیل خوب بود ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال و ثروتش باشد ،و نه خلافکار بود که پلیس دنبال او باشد،احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن است منفجر شود.
با تکان های دست صغری به خودش آمد:
ــ جانم🙃
ــ کجایی ؟؟کمیل دوساعته داره صدات میکنه..
سمانه به آینه جلو نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود.
ــ ببخشید حواسم نبود😨
ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟
صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت:
ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا 🤗
سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛
ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست .
صغری با چهره ای ناراحت سر جایش برگرشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت،و ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند،اما چیزی پیدا نکرد.
با ایستادن ماشین ،سمانه از کمیل تشکر کرد،وبعد از تعارف که،برای نهار به خانه ی آن ها بیایند، وارد خانه شد،بعد از اینکه در را بست صدای لاستیک های ماشین کمیل به گوشش رسید.
ــ خسته نباشی مادر❤️
سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت
ــ سلامت باشی ،کجا داری میری؟
ــ آش درست کردم،دارم میبرم خونه محسن،ثریا دوست داره 😋
سمانه به این مهربونی مادرش ،لبخندی زد و سینی را از او گرفت ؛
ــ خودم میبرم.
ــ دستت درد نکنه.
سمانه از خانه خارج می شود،و آیفون خانه ی روبه رویی را می زند،ثریا با دیدن سمانه در را باز می کند.
ــ سلام بر اهل خانه😄✋🏻
ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به استقبال خواهر شوهرش آمد؛
ــ بیا تو عزیزم.
ــ نه ثریا خستم،این آشو مامانم برات فرستا.
ــ قربونش برم،دستش دردنکنه.
ــ نوش جان،این جیگر عمه کجاست ?
ــمهدِ،محسن رفته بیارتش
ــ برا ببوسش ،به داداش سلام برسون
ــ سلامت باشی عزیزم،میمومدی مینشستی یکم
ــ ان شاء الله یه روز دیگه
سمانه به خانه برمی گردد،به اتاقش پناه می برد ،کیف و چادرش را روی تخت پرت می کند،و به در تکیه می دهد،چشمانش را می بندد،نمی داند چرا آنقدر ذهنش مشغول ،کارهای کمیل شده ،یا شاید او خیلی به همه چیز حساس شده،
آرام زمزمه کرد:
ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم
و سعی کرد خودش را قانع کنید ،که حرف های کمیل اصلا مشکوک نبودند و ماشین و تعقیبی در کار نبود..
#ادامہ_دارد...
@komeil3
#هوالعشق🖤
#پارت_هفت❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیری
سمانه عصبی به طرف خروجی دانشگاه راه می رفت که بازویش کشیده شد،عصبی برگشت، که با کسی که بازویش را کشیده ،دعوایی کند
با دیدن صغری ،اخمی کرد و با تشر گفت:
ــ چیه؟چی می خوای😤
صغری که بخاطر اینکه پشت سر سمانه دویده بود در حالی که نفس نفس می زد گفت:
ــ سرمن داد نزن،با آقای بشیری دعوات شده به من ربطی نداره 😤😡
ـ اسمشو نیار،اینقدر عصبیم که اگه می شد همونجا حسابشو می رسیدم 🤬👊🏿
ــ باشه آروم باش ،بیا بریم همین کافه روبه روی دانشگاه ،هم یه چیزی بخوریم هم باهم حرف بزنیم ☕️😋
سمانه به علامت پذیرفتن پیشنهاد صغری سرش را تکان داد.
پشت میز نشستند ،صغری بعد از دادن سفارش روبه روی سمانه که خیره به بیرون بود ،نشست؛
ــ الان حرف بزن،چرا اینقدر عصبی شدی وسط جلسه؟🤨
ــ چرا عصبی شدم؟ اصلا دیدی چی میگفت ،نزدیکه انتخاباته به جای اینکه سعی کنیم جو دانشگاه آروم بمونه اومده برامون برنامه می ریزه چطور وجه ی بقیه نامزدهارو خراب کنیم.
با رسیدن سفارشات سمانه ساکت شد،با دور شدن گارسون روبه صغری گفت:
ــ اصلا اینا به کنار،این جلسه مگه مخصوص فعالین بسیج دانشگاه نبود ؟؟
ــ خب آره😃
ــ پس این بشیری که یک ماهه عضو شده براچی تو جلسه بود؟🤨😠
ــ نمیدونم حتما قسمت برادرا ازش دعوت کردند ،اینقدر خودتو حرص نده
ــ صغری تو چرا این رشته رو انتخاب کردی؟؟
صغری که از سوال سمانه تعجب کرد ،چند ثانیه فکر کرد و گفت :
ــ نمیدونم شاید به خاطر اینکه تو یک دانشگاه خوب اونم شهر خودم قبول شدم و اینکه تو هم هستی 😆
ــ اما من وقتی علوم سیاسی انتخاب کردم،دغدغه داشتم ،الان انتخابات نزدیکه،باید دغدغه تک تک ما انتخابات باشه.
ــ خب چه ربطی به آقای بشیری داره؟؟🤷🏻♀
ــ همین دیگه،دغدغه ی ما باید آروم نگه داشتن دانشگاه باشه نه برنامه ریزی واسه تخریب نامزد ها.صغری دانشگاه ما تو موقعیت حساسی قرار داره،کاری که بشیری داره انجام میده،بزرگترین اشتباهه بخصوص که با اسم بسیج داره اینکارو میکنه،اگه به کارش ادامه بده،دانشگاه میشه میدون جنگ.🤺
ــ نمیدونم چی بگم سمانه،الان که فکر میکنم میبینم حرفای تو درسته ولی چیکار میشه کرد☹️
ــ میشه کاری کرد،من عمرا در مقابل این قضیه ساکت بشینم.
ــ حالا بعد در موردش فکر میکنیم،کافیتو بخور یخ کرد.
سمانه تشکری کرد و کافی را به دهانش نزدیک کرد...
#ادامہ_دارد...
@komeil3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
#شھیداحمدمھنة❤️:)
ناگھانبازدلمیادتوافتادوشکست...💔
دفترچهای داشت که برنامهها و
کارهایش را داخل آن مینوشت
روزی ڪه خیلی ڪار برایِ خدا
انجام می داد بیشتر از روزهـایِ
قبل خوشحال بود ...
یادم هست یڪ بار گفت :
« امروز بهتـرین روز من است
چون خدا توفیق داد توانستم
گره از کار چندین بندهخدا باز کنم»
📚 برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم۲
#علمـدار_کمیــل🌱
#شهید_ابراهیم_هادی💞
#برای_داش_ابرام🖤
#رفیق_شهیدم✨
@Komeil3
میرسدروزیکھ میسازیمصحنتراحسن؟!
بعدازآندربارهاشهرروز،صحبتمیکنیم:)
#همین...
#بهامیداونروز💪
@Komeil3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خبرنگار:خوشحالی اخوی عملیات دیشب چطوربود؟
رزمنده:خیلی خوب شد
_حالت چطوره؟
_خیلی خوبه اول شب دستم قطع شد از مچ ولی با این دستم جنگیدم
[💔🥀]