کنترل نگاه خیلی مهمه بچه ها...
چرا؟
چون راه داره به دل!
به قول اقای قرائتی
چشم میبینه، دل میخواد!
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
『منخودبھچشمِخویشتن، دیدمڪہجانممےࢪود . . ؛!🦋'°』
توجھ‼️ توجھ‼️
تولـــد داࢪیمچہتولد؎😍
تولدبرادرپاییزۍمون🍁
یڪۍازمشتیآۍروزگار♥
داداشعلے{شھیدعلےخیلے}
داداشعلےتولدٺمبارڪباشھ🎉
●○||•⇩🦋
ࢪفقآخوایـمڪادوتولد
براشونبفرستیمبھشت😍🎁
هرڪسیدرحدتوانشهرچندتآ
صلواتڪہمیتونہروبہآیدے
بندهبده⇦@R20201
منڪادومیکنموازطرفعلمداࢪڪمیلے
هابࢪاشونپسٺمیڪنم😎🤞🏻
منتظرمهآ
ببینمچیڪارمیکنید دیگہ😉
دمتونشھدایۍ💜
تعدادڪادوهایارسالےبرا؎داداشعلے💛⇩
-•°🌿
⁵⁰تاشاخہگلصلوات🦋
¹⁰⁰⁰تاشاخہگلصلوات🌸
²⁰⁰تاشاخہگلصلوات🦋
⁴⁰⁰تاشاخہگلصلوات🌸
¹⁰⁰تاخاشہگلصلوات 🦋
⁵⁰⁰تاشاخہگلصلوات🌸
¹⁰⁰تاشاخہگلصلوات 🦋
⁵⁰⁰تاشاخہگلصلوات🌸
⁵⁰⁰تاشاخہگلصلوات 🦋
²⁰تاشاخہگلصلوات 🌸
²⁰⁰تاشاخہگلصلوات 🦋
⁵⁰⁰تاشاخہگلصلوات🌸
²⁰⁰تاشاخہگلصلوات 🦋
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
#ازرفاقتتاشھادت♥
هدایت شده از کانال کمیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ #سلام_برابراهیم...🍃
🎥 تنهافیلم موجود از شهید ابراهیم هادی ❤️
🍃 @SALAMbarEbrahimm🍃
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
✨ #سلام_برابراهیم...🍃 🎥 تنهافیلم موجود از شهید ابراهیم هادی ❤️ 🍃 @SALAMbarEbrahimm🍃
رفقآبہشدتپیشنھادمیشھ👌🏻
حتماببینیدولذتببرید♥:)
#پسࢪڪفاطمہ😎🤞🏻
عزیزدلم!!
من میبینم چی میگن،
من کنارتم...
نگران چی هستی؟
ببین منو،
من اینجـام!!:))
#خدا💚🙂
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
Γ🌿🌻🔗°○
#حࢪفدل♥:)
نہپلاڪشناسایۍدارم..
نہرمزشبࢪامۍدانم
نہراهبرگشتࢪامۍشناسم
آوارهمیامگناهآنماندهام
برادراگربہدادمنرسۍ
ازدسترفتہام...💔
رفقا!!
میدونین بدترین حالت واگذاری بنده به خودش چیه؟!
این که دیگه هرچی بخواد #میتونه گناه کنه ...
#پناه_بر_خدا
#هوالعشق🖤
#پارت_پنجاه_و_پنج❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
سمانه با تعجب به کمیل خیره شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد:
ــ یعنی چی نمیاید؟
ــ سمانه خانم،الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما بیام؟
سمانه با استرس گفت :
ــ خب بگید که منو پیدا کردید یا هرچیز دیگه ای!
کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد.
ــ سمانه خانم،من چطور میتونم پیداتون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این چیزا سر درنمیارم.
ــ یعنی چی؟یعنی میخواید تنها برم اونجا؟من،من حتی نمیدونم چی بگم بهشون،حقیقتو یا خودم قصه ای ببافم
ــ ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم،اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن،شما لازم نیست چیزی بگید.
ــ اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن.
ــ امیرعلی،دوستم تماس گرفت ،الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون،یادتون نره که نباید از من حرفی بزنید
سمانه به علامت تاییدسری تکان داد.
ــ سمانه خانم دیگه باید برید،امیرعلی دم در منتظرتونه
سمانه از جایش بلند شد،چادر را بر سرش مرتب کرد،همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت
با دیدن امیرعلی که منتظر به ماشین تکیه داده است،روبه روی کمیل ایستاد،نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت:
ــ آقا کمیل،خیلی ممنون بابت همه چیز،واقعیتش نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم،اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد،امیدوارم که بتونم جبران کنم.
از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست ؛
ــ خواهش میکنم این چه حرفیه،این وظیفه ی من هست،شما هم مثل صغری عزیز هستید پس جای جبرانی باقی نمیمونه.
سمانه خودش هم نمی دانست که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد،لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد.
ــ یادتون نره،پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با من تماس بگیرید
ــ حتما
ــ امیرعلی منتظره،برید بسلامت
سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد.
کمیل خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شد، ماند.احساس کرد سمانه بعد از صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست.
نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید،باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود،با اینکه حدس می زد که ممکنه باز هم به سراغش بیایند،
اما دیگر او نمی زارد سمانه را در این مخمصه ای بیندازند....
#ادامہ_دارد...
@Komeil3