#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_نه❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
ــ بچه ها بیاید هم بزنید،ان شاء الله حاجت روا بشید
آرش شروع کرد به هم زدن و آرام زیر لب زمزمه می کرد،عزیز با شوخی گفت:
ــ چیه مادر زن میخوای اینجور خالصانه داری با خدا حرف میزنی
سمانه خندید و گفت:
ــ عزیز کی بهش زن میده،تازه ترم اول دانشگاشه ها
آرش کنار کشید و با خنده گفت:
ــ اگه کسی هم بخواد به من زن بده تو نمیزاری که
ــ چیه خبریه ارش؟بگو خودم به زندایی میگم
آرش صدایش را زنانه کرد و روی صورتش زد و گفت:
ــ واه خاک به سرم لو رفتم
صدای خنده هر سه در حیاط پیچید،زهره خانم سینی به دست به حیاط امد و مهربانانه گفت:
ــ ان شاء الله خیر باشه،صدای خنده هاتون تا آشپزخونه میومد
تا سمانه میخواست لب باز کند،آرش به او چشم غره ای رفت و گفت:
ــ حرف زدی میگم کمیل طلاقت بده
ذهن سمانه به آن روز سفر کرد که وقتی این حرف را به کمیل زده بود،ناخوداگاه لبخندی زد و گفت:
ــ تو جرات داری اینو به کمیل بگو ،اگه زنده موندی در خدمتیم
یک ساعت گذشته بود،محمد آمد و اما کمیل پیدایش نشده بود،سمانه گوشی را کلافه کنار گذاشت و مشغول تزئین کاسه های آش شد.
ــ جواب نداد؟
ــ نه عزیز جواب نداد
ــ الان میاد مادر
سمانه لبخندی زد و با نگرانی به کارش ادامه داد،آنقدر غرق کشک و نعناع بود که از اطرافش غافل بود ،با صدای فریاد آرش به خودش آمد،با دیدن کمیل که گوش آرش را پیچانده بود ،نفس راحتی کشید.
ـــ ای کمیل ول کن گوشمو کندیش
کمیل لبخند زد و گفت:
ــ برا چی از زن من عکس میگرفتی،با چه اجازه ای؟
ــ بابا دختر عمه امه ،ول کن ،سمانه یه چیز بهش بگو
سمانه کاسه تزئین شده را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد:
ــ کمیل ولش کن ،گوششو کندی
کمیل به چشمان سمانه نگاهی انداخت و لبخندی زد:
ــ چشم خانومی
دستش را برداشت ،آرش گوشش را مالید و گفت:
ــ ای ای کمیل از کی زن ذلیل شدی؟
ــ نگا کنید خودش داره شروع میکنه
تا کمیل میخواست به طرفش خیز بردار ،آرش تسلیم گفت:
ــ باشه بابا،شوخی بود
ــ بیاید بچه ها آش سرد شد
کمیل و سمانه کنار هم روی سفره نشستند،کمیل کاسه آش را بو کشید و گفت:
ــ کی پخته؟
آرش با دهان پر گفت:
ــ عزیز و آجی سمانه
ــ نه مادر من کاری نکردم،همه کارها رو سمانه انجام داد
کمیل چشمکی به سمانه زد و گفت:
ــ پس آشش خوردن داره
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_ده❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
همه دور هم جمع شده بودند و در هوا خنک چایی می نوشیدند،کمیل مشغول صحبت با محمد و محسن بود،سمانه با بچه ها کنار حوض نشسته بود،و به حرف هایشان گوش می داد،کمیل که نگاه خیره آرش را بر روی سمانه دید،رد نگاهش را گرفت با دیدن سمانه که با لبخند مشغول بچه ها بود،لبخند بر لبانش رنگ گرفت،اما صدای بلند تیراندازی لبخند را از لبان همه پاڪ کرد.
صدای جیغ طاها و زینب و همهمه بلند شد،سمانه ناخوداگاه نگاهش به دنبال کمیل بود، صدای محمود آقا بلند شد:
ــ همتون برید تو ،صدا نزدیکه حتما سرکوچه تیراندازی شده
عزیز زیر لب ذکر میگفت وهمراه بقیه به طرف ساختمان می رفت،محسن و یاسین بعد از اینکه بچه ها را داخل بردند همراه محمدو آقا محمود به خیابان رفتند،کمیل کفش هایش را پوشید و سریع به طرف در حیاط رفت که سمانه سریع دستانش را گرفت،کمیل از سردی دستان سمانه شوکه شد.
برگشت و دستانش سمانه را محکم در دست گرفت.
ــ کمیل کجا داری میری ?
ــ آروم باش سمانه،میرم ببینم چی شده برمیگردم
سمانه به بازویش چنگ زد و گفت:
ــ نه توروخدا،کمیل نرو جان من نرو
با صدای دوباره ی تیراندازی،کمیل سریع مادرش را صدا کرد و روبه سمانه گفت:
ــ سمانه صدا تیراندازی نزدیکه ،زود برو داخل،تا برنگشتم از اونجابیرون نمیای فهمیدی؟
سمیه خانم سریع به سمتشان آمد و نگران به هردو نگاه کرد:
ــ جانم مادر
ــ مامان سمانه رو ببر داخل
سمیه خانم بازوی سمانه را گرفت و گفت:
ــ بیا بریم عزیزم،رنگ صورتت پریده بیا بریم تو
ــ نه خاله نمیام،کمیل نرو بخدا دلم شور میزنه حس میکنم یه اتفاق بدی قرار بیفته توروخدا نرو
کمیل نگاهی به سمانه انداخت و گفت:
ــ صلوات بفرست،چیزی نیست خانمی
و بدون اینکه فرصت اعتراضی به سمانه بدهد سریع به طرف در حیاط رفت.
سمیه خانم با چشمان اشکی ونگران عروسش را در بغل گرفت و زمزمه کرد :
ــ آروم بگیر عزیزم،برمیگرده چیزی نیست یه چندتا تیر هوایی بوده حتما ،الان همشون برمیگردن.
همه ی خانم ها در پذیرایی نشسته بودند،نگران بودند اما لبخند میزدند و با هم حرف میزدند تا نگرانیشان را فراموش کنند، اما مگر می شد؟
صدای زنگ خانه پشت سرهم به صدا درآمد،همه وحشت زده نگاهشان به سمت در چرخید.
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
Γ🌿🌻🔗°○
از روزی که فهمید توجه نامحرم و
به تیپ و ظاهرش جلب کرده
با یه تغییر از این رو به اون رو شد..!
آقا ابراهیم هادی و میگما
مجازی و حقیقی نداره..!
ماها این روزا چیکار میکنیم..،
فقط،
شهیدنشیمیمیری !
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
•°🌿♥🖇
از اردوی راهیان نور که برمیگشتیم،
به من میگفت چادر خاکی ات را
در خانه بتکان میخواهم خاکی که شهدا
روی آن پرپرشده اند درخانه ام باشد...
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی🦋
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
کنترل نگاه خیلی مهمه بچه ها...
چرا؟
چون راه داره به دل!
به قول اقای قرائتی
چشم میبینه، دل میخواد!
•💔🕊•
+حاج حسین یکتا می گفت:
حاج قاسم . . .
تو مراسم فاطمیه به ما گفت سال
بعد مراسم فاطمیه با امسال فرق داره!
+گفتیم چه فرقی داره حاجی ؟!
-گفت مراسم فاطمیه سال بعد
من نیستم🙂💔
#دلمون_تنگه_حاج_قاسم :)
-علمدارکمیل🌱
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
میشهلاتبالاشهرتهرونباشی ولیشهیدهمبشی کافیهخودتبخوای... 🔸طرحجدید شهیدمجیدقربانخانی❤️ 💰
🔸طرحجدید
شهیدمحمد امین لطفے
💰هزینهاستفاده:
🔉قرائتدعایفرج
😍بهنیابتازشهید
''بسماللهالرحمنالرحیم''
👤الہےعظمالبلاء...
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
#چنــخطعشــقـــد شهیدمحسنحججی....(: ازهمہخواهرانوازهمہ.... ادامہدرعڪس 🌸🌱 وصیتشهیدبر
#چنــخطعشــقـــد
شهیدمحمودبیضایی....(:
چہبگویمازاوضاعاینجا....
ادامہدرعڪس 🌸🌱
بخشیازوصیتنامہ🍁😍
ڪپیبہشرطخواندنزیارتعاشورابرایشهید...
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
#اݩٺظاࢪیعݩۍ😉😍 #قسمٺ_هشتم مطالعھشود ♡ #منعاشقامامزمانم ♥️ #آسیدعلےعشقمونہ |♡🍂
#اݩٺظاࢪیعݩۍ😉😍
#قسمٺ_نهم
مطالعھشود♡
#منعاشقامامزمانم♥️
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
دخت گرامی رسول اکرم(صلّی الله علیه و آله) معمای ناشناخته ذهن و معارف بشری است.
#دۅخطآقا
#فاطمیہ
آقاسلام
روضهمادرشروعشده💔
بآراناشـڪهاێمڪــررشـروعشده
آقااجازههستـبخوانمـبرایتان
ایناتفاقازدمیڪدرشروعشد...😭
گره افتاده له کارم گره گشایی کن...
* اقــای من *
به یک نگاه،دلِ خسته را خدایی کن🥀