🔴هرکس دنبال خبر می گرده
بهش بگین #عشق داره بر میگرده ❤️
🔰پیکر مطهر پاسدار مدافع حرم شهـید #جواد_الله_کرم بعد از گذشت ۴ سال از زمان شهادت در #ادلب_سوریه تفحص و شناسایی شده و به میهن اسلامی برمی گردد
#عشق_داره_برمیگرده 🌷♥️
🌹🍃🌹🍃
خـرمشهـــر . . .
همان شهر عشقی است كه
بسياری از سالكان حماسه آفرين
با قطرات خون خويش آن را پيمودند
و يك شبه راه صدساله را در نورديدند ..!
اين طايفه از تبار عشقند همه
جان سوخته از شرار عشقند همه
ديباچه عمرشان به خون رنگين است
زنهار كه پاسدار عشقند همه
#سـوم_خـــرداد
#سالروز_فتح_خرمشهر_گرامیباد
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️
💥قسمت یازدهم : شکستن نفس
✔️راوی : جمعي از دوستان شهيد
🔸باران شديدي در #تهران باريده بود. خيابان 17 شهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد.
🔸ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفي هم جز شکستن #نفس خودش نداشت. مخصوصاً زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود!
٭٭٭
🔸همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچه ها مشغول #فوتبال بودند به محض عبور ما، پسر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که #ابراهيم لحظه روي زمين نشست. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود.
🔸خيلي عصباني شدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همينطور که نشسته بود دست کرد توي ساك خودش. پلاستيک #گردو را برداشت. داد زد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد!
🔸بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟
گفت: بنده هاي خدا ترسيده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من ميدانستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند.
٭٭٭
🔸در باشگاه #كشتي بوديم. آماده م يشديم براي تمرين. ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد. تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! تو راه كه مي اومدي دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف ميزدند!
🔸بعد ادامه داد: شلوار و پيراهن #شيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. کاملاً مشخصه ورزشکاري!
به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. #ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفي را نداشت.
🔸جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد!
به جاي ساك ورزشي لباسها را داخل کيسه پلاستيكي ريخته بود! از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه مي آمد!
بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي؟!
ما #باشگاه مييايم تا #هيکل ورزشکاري پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم. اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباسهائيه که ميپوشي؟!
🔸ابراهيم به حرفهاي آنها اهميت نميداد. به دوستانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشد، ميشه #عبادت. اما اگه به هر نيت ديگ هاي باشه ضرر ميکنين.
٭٭٭
🔸توي زمين چمن بودم. مشغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايستاده. سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و با #خوشحالي گفتم: چه عجب، اين طرفها اومدي؟!
مجله اي دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن!
🔸از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را ازدستش بگيرم.
دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره!
گفتم: هر چي باشه قبول
دوباره گفت: هر چي بگم قبول ميکني؟
گفتم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شده بود. در كنارآن نوشته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان » و کلي از من تعريف کرده بود.
کنار سكو نشستم.
🔸دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟
آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟
گفتم: آره بابا بگو، کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!!
خوشکم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!!
گفت: نه اينکه بازي نکني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرف هاي نرو. گفتم: چرا؟!
جلو آمد و #مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت:
🔸اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن.بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفهارو ميزنم. وگرنه کاري باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال #ورزش حرف هاي برو تا برات مشکلي پيش نياد.بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت.
🔸من خيلي جاخوردم. نشستم و کلي به حرف هاي ابراهيم فکر کردم. از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرف هاي عوامانه ميزد اين حرفها بعيد بود.هر چند بعدها به سخن او رسيدم. زماني که ميديدم بعضي از بچه هاي #مسجدي و نمازخوان که #اعتقادات محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند و به مرور به خاطر جوزدگي و... حتي نمازشان را هم ترک کردند!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
#حریص درراهنمایی
ساعت ها زیر باران مشغول صحبت بود. برای اینکه رفیق چاقو کش خود را هدایت کند. دست آخر برای او شغل مناسبی هماهنگ کرد و او را مشغول نمود. دوست او رفته رفته تغیر کرد. ازدواج کرد و فرد مومنی شد. ابراهیم خوشحال بود که زمینه هدایت یک انسان را فراهم کرده. اکنون همان شخص از معتمدین محل است. به راستی که ابراهیم، مانند پیامبر به هدایت افراد حریص بود...
📚کتاب خدای خوب ابراهیم.
صفحه44
#کلام_شهید🌷
🔅 سـربـاز صـاحب زمـان|عج| بودن
یعنی همه جـوره خـودت را خـرجـش ڪنی ...
🔻مثـل #شهیـدحسیـن_صحـرائی
همیشـه میگفت :
🔅 باید صـددرصـد وجـودت را بـرای امـام زمـان|عج|خـرج کنی که او یـار نیمـه تمـام نمیپسنـدد
همیشه سختترین کارها را برمیگزید.
یاد شهدا با صلوات🌷
سلام✋🏻دوستان عزیز چرا از کانال لفت میدید؟🤔،لطفا اگه کانالمون مشکلی داره بهمون بگید تا بتوانیم با کمک هم کانالمون رو بهتر کنیم😇ممنونم✨🌈
#خادم_کانال
@Rihan3
🌹شهید محمد جهان آرا
شهر اگرسقوط کرد آن را پس میگیریم
مواظب باشید
ایمان تان سقوط نکند☝️
خرمشهر به لطف وبهای ۵۵۵۳شهید وبالغ برهزاران جانباز ازاد گردید
حالا من وتو ای دوست گرامی مانده ایم و امانت دار این خونبها 😞
کمی تامل...
نثار روح همه شهدا صلوات
#سوم_خرداد
#سالروز_آزادسازی_خرمشهر
برای شادی روح شهید محمدجهان آرا و تمام کسانی که برای دفاع از کشورمان شهید شدند ۱دونه صلوات بفرست🙏🏻💕
|✌️🏻😎|
مگرمےشوددرسالࢪوزفتحـ👊🏻خرمشهرازتویادےنڪرد...
چھزیباگفتے↓😌
بچههااگࢪشهࢪسقوطڪرد
دوباࢪھفتحشمیڪنیم
مࢪاقبـ🚫ــباشیدایمانتانسقوطنڪند
😇] شهیدجهانآࢪا
🌿] #سـومخـــرداد
😌] #فتحخرمشهر
#دلنوشته
سلام برادرم ...
سلاام رفیق شهیدم ...
ماه رمضون هم داره تموم میشه
و مثل منی اونو درک نکردیم
وقتی فکر میکنم
ماهی که مهمونی خداست
مثل یه ضیافت چند ساعته به سرعت
رو به اتمامه
فقط چند روز مونده...
بقض گلو میگیره
و چقدر افسوس که درک نکردم
مثل همیشه به چند عکس باقی مانده ازت نگاه میکنم
به همون نگاه انرژی بخش
که بهم امید میده
گاهی ام لبخند تلخ نثارم میکنه
میدونم که هستی
میبینی
میشنوی...
اخه تو نور خدایی که تو دلم رخنه کرده
برادرم میخوام ازت خواهش کنم..
برای امثال منی که
بزرگیه این ماه مبارکو درک نکردن
دعا کنی
دعای تو سریع الجوابه...
•••
از من بعید بود ! ولے عاشقت شدم ...
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
#بهترین_رفیق_من💞
#هیحاجیکجاییببینیاینجاچهخبره؟
کمیل کمیل حمید
حمید جان به گوشم
اینجا هوا صافه
اونجا چی؟
هی حاجی کجایی که ببینی اینجا چه خبره؟
هوا صاف صافه
به صافی تمامی موهای بیرون ریخته
به صافی نگاه های دوخته
به صافی مانتوهای چسبیده
به صافی مارک های ازپشت دیده
آه ه ه
حاجی نمیشه جاتو عوض کنی؟
خیلی گشته بودیم، نه پلاکی، نه کارتی، چیزی همراهش نبود.
لباس فرم سپاه به تنش بود. چیزی شبیه دکمه ی پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد،
خوب که دقت کردم، دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده.
خاک و گل ها را پاک کردم. دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردم. روی عقیق نوشته بود:
« به یاد شهدای گمنام»
میگما
قبول دارید ؟!
«مقصر خودمانیم !
که آدم شدن را .... !
وعده داده ایم ...
از رجب به شعبان
از شعبان به رمضان
از رمضان به محرم
کسی از لحظه ی دیگر خبر دارد ؟!
#آدم_شویم
#ماه_رمضون_بارش_روبسته_وداره_میره
#مهمونی_خدا_داره_تموم_میشه
#در_حق_هم_دعا_کنیم
باید خاڪریزهای جنگ را
بکشانیم به شهر ! یعنـی
نسل جدید را با شهدا آشنا کنیم.
در نتیجه جامعه بیمه می شود و یار
برای امام زمان "عج" تربیت میشود.
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
معلم وارد کلاس شد وشروع به حضوروغیاب کرد:
بزرگراه همت...............حاضر
غیرت همت.................غایب
ورزشگاه همت..............حاضر
مردونگی همت.............غایب
مرام همت...................غایب
سمینارهمت................حاضر
آقایی همت..................غایب
صداقت همت................غایب
همایش همت..............حاضر
صفای همت................غایب
عشق همت...............غایب
آرمان همت...............غایب
یاران همت................غایب
تیپ همت................حاضر
غایبا از حاضــــرابیشتــــربودن
کلاس تعطیـــــــــــــــــــــــــــــــل
ﻣﺼﺎﺣﺒﻪﮔﺮ: ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩ سینهاش ﺭُﻭ ﭼﺎﮎ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ میکرﺩ.
ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭُﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻی ﺳﺮﺵ.
ﺩﺍﺷﺖ آﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺴﺎﺷﻮ میزﺩ.
ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ آﺧﺮ ﭼﻪ ﺣﺮفی ﺑﺮﺍی ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺍﺭی.
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺸﻮﺭﻡ ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﻭﻗتی ﺑﺮﺍی ﺧﻂ مقدم ﮐُﻤﭙُﻮﺕ میفرستن،
ﻋﮑﺲ ﺭُﻭی ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﻧَﮑﻨﻦ!
ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺿﺒﻂ ﻣﻴﺸﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻳﻪ ﺣﺮﻑِ ﺑﻬﺘﺮی ﺑﮕﻮ.
ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻨﺎﺯی ﮔﻔﺖ: آﺧﻪ ﻧﻤﻴﺪﻭنی، ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﻢ، ﺭُﺏ ﮔﻮﺟﻪ ﺍﻓتاده...!
و لحظاتی بعد چشمانش را بست، لبخندی زد و شهید شد............"
شهید رضا قنبری، معروف به "شهید خندان"تهران سال 1364
حقا که سر پایین انداختن کمه!!!
دختری رو به من کرد و گفت : واقعا آقا ؟!
گفتم: ببخشید چی واقعا ؟!
گفت: واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر به سر بیشتر از ما خوشتون میاد !
گفتم: بله
گفت: اگه آره، پس چرا پسرایی که از ما ها خوششون میاد از کنار ما که میگذرند محو ما میشن، ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشید فقط سر پایین میندازید و رد میشید !
گفتم: آره راست میگی ، سر پایین انداختن کمه !
گفت: کمه ؟ ببخشید متوجه نمیشم ؟
گفتم:
برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا(س) باید زانو زد حقا که سر پایین انداختن کمه ..!
#طنز
یکی از رفقا میگفت:
"قصد #ازدواج داشتم
گفتم برم #مشهد و از امام رضا(ع)…
یه زن خوب بخوام...❗️
رفتم #حرم و درخواستمو به آقا گفتم...
شب شد و جایی واسه خواب نداشتم...☹️
هر جای حرم که میخوابیدم...
خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که...😢
"آقا بلند شو..."
متوجه شدم کنار پنجره فولاد…
یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن…
کسی هم کاری به کارشون نداره.
رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و.......
تاااا صبح راحت خوابیدم...❗️
صبح شد...پارچه رو وا کردم...☺️
پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم...
چشتون روز بد نبینه…❗️
یهو یکی داد زد :
"آی ملت…شفا گرررفت…😱
#پنجره_فولاد_رضا_مریضا_رو_شفا_میده
به ثانیه نکشید، ریختن سرم و...😭
نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که…
خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان…❗️
"مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما؛
مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تأیید کنن..."
"آقا بیخیاااال😳…شفا کدومه…⁉️
خوابم میومد،جا واسه خواب نبود...
رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم😴…
همین"
تاااا اینو گفتم…
یه چک خوابوند درِ گوشم و گفت:
"تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی…"🤕
خیلی دلم شکست💔
رفتم دم پنجره فولاد و با بغض گفتم:
"آقا؛دستت درد نکنه...دمت گرم💔
زن که بهمون ندادی هیچ…
یه کشیده آب دار هم خوردیم.
همینجور که داشتم نِق میزدم…
یهو یکی زد رو شونم و گفت:
"سلام پسرم❗️
"مجرّدی⁉️"
گفتم آره؛
"من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم...☺️
اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم؛
تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت...
خلاااااصهههه...
تا اینکه شدیم دوماد این حاج آقا😁
بعد ازدواج
با خانومم اومديم حرم...
از آقا تشکر كردم و گفتم:
"آقا،ما حاضریما...😂
یه سیلی دیگه بخوریم و
یه زن خوب دیگه هم بهمون بدیا ❤️
(به روایت آقای موسوی زاده)
#يا_ضامن_آهو
#عاشقانه_مذهبی