۱۴ بهمن ۱۳۹۹
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_بیست_و_نه❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
ــ چی شده؟
ــ سردار تماس گرفت،گفت که همه چیز بهم ریخته
کمیل ایستاد و با چشمانی پراز سوال به او خیره شد:
ــ چی میگی یاسر
یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده،یعنی مطمئن نشده اما دوباره مثل همون روزای اول که خبر شهادتت به خانوادت داده شد،دوباره افرادش اطراف خونتون کشیک میدن
کمیل عصبی و ناباور به یاسر نگاه کرد ،باورش نمی شد که بعد از این همه سختی وتلاش،تیمور به زنده بودنش شک کند.
یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ یه چیز دیگه داداش
ــ باز چی هست؟
ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن،شنیدم امشب میخوای بری که ببینیش،به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی.
کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید:
ــ دیگه دارم کم میارم
یاسر بازوی شهاب را در دست گرفت و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد.
در،را باز کرد و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود،کمیل روی صندلی نشست و نگاهش را به بیرون دوخت.
"همه چیز به هم ریخته بود و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را دیده بود و آن آرامشی که سال ها است ،حس نکرده بود را در دیدارهای اخیر دباره آن را به دست آورد،اما دوباره باید از همسرش دوری کند تا برای همیشه او را از دست ندهد،و با فکر اینکه به زودی این مشکلات حل می شوند و سمانه را خواهد داشت،به خود دلداری می داد."
با قرار گرفتن لیوان چایی که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود،نگاهش را بالا آورد.
یاسر لبخندی زد و با ابرو به لیوان اشاره کرد.
کمیل لیوان را از دستش گرفت و زیر لب تشکری کرد،دست یاسر بر شانه اش نشست و سپس صدایش به گوش رسید:
ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره،چهارسال کم نیست،همه اینجا اینو میدونیم حقته که الان کنار خانوادت باشی،با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی.
یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت،نمیگم درکت میکنم اما میدونم احساس بد و سختیه که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی.
فقط یه اینو بدون این خودگذشتگی که انجام دادی کمتر از شهادت نیست.
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_سی❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
نگاهی به خیابان انداخت،راه زیادی تا خانه نمانده بود ،اما پاهایش خیلی درد می کردند،و احساس می کرد از پیاده روی زیاد ،ورم کرده اند.
امروز ماشین خراب شده بود و آن را به تعمیر برد و مجبور بود در این وقت شب مقداری از راه را پیاده بیاید.
به سمت هایپر مارکت سر خیابان رفت و خرید کرد.
خسته و کیسه به دست به طرف خانه رفت در این ساعت از شب کسی در خیابان نبود،تاریکی خیابان ترسی بر دلش انداخت.
با افتادن سایه ای جلوی قدم هایش لحظه ای شوکه در جایش ایستاد اما دوباره به راه رفتن ادامه داد،اینبار به قدم هایش سرعت بخشید.
با شنیدن صدای قدم هایی محکمی که پشت سرش برداشته می شد، متوجه شد که این سایه متعلق به مرد است.
از اینکه مرد کاری نمی کرد،ترسش را بیشتر کرد،در همین افکار بود که کیفش کشیده شدو بر زمین پرت شد.
جیغ بلندی کشید و با وحشت به عقب برگشت،با دیدن مردی درشت هیکل با صورتی خشن و زخمی،دوباره جیغی کشید و به عقب قدم برداشت.
اما آن مرد پوزخندی زد و قدمی برداشت و فاصله را پر کرد،
کیسه های خرید از دست سمانه بر روی زمین افتادند،سیب ها بر روی زمین ریختند و برای چند ثانیه نگاه مرد را به خود کشاندند.
سمانه که تا این لحظه پاهایش بر زمین خشک شده بودند،فرصت را غنیمت شمرد و شروع به دویدن کرد،مرد نگاهی به سمانه انداخت که با سرعت به سمت در می دوید.
لبخندی از سر رضایت زد،به هدفش رسیده بود،با گام های بلند اما آرام و محکم به سمت در رفت.
سمانه به محض رسیدن به در دکمه ایفون را چندین بار فشرد،
نگاه ترسانش را دوباره به سوی مردی کشید که خونسرد به سوی او قدم برمیداشت ،کشید.
این آرامش و خونسردی برا چه بود؟
منظور این است که به راحتی او را در چنگ میگیرد؟؟
با این فکر سمانه وحشت زده با گریه ،پی در پی به در مشت می زد،و سمیه خانم را صدا می کرد.
می دانست سمیه خانم تا از پله ها پایین بیاید و در را باز کند،زمان میبرد،اما باز امیدش را از دست نداد،و با صدای بلند اسم سمیه خانم را فریاد می زد،لابه لای فریاد هایش ناخوداگاه اسمی را فریاد زد،که برای چند لحظه مرد را در جایش خشک کرد.
اما بعد از چند دقیقه مرد به سمتش امد.
اما اینبار با قدم های بلند تر و سریعتر،سمانه محکم تر بر در می زد و هق هق هایش دیده اش را تار کرده بودند،
با احساس نزدیک شدن مرد به او و دستی که به طرف او دراز شد.
در باز شد و او داخل خانه رفت و سریع در را بست.
تیمور نگاهی به در بسته انداخت،صدای هق هق و ترسیده ی دختری که پشت در بود،به او انرژی می داد و لبخند عمیقی بر لبانش نشاند.
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_سی_یک❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
یاسر سریع لیوان آبی ریخت و به سمت کمیل که از خشم نفس نفس می زد گرفت.
ــ بیا بخور کمیل
کمیل لیوان را پس زد و با صدای خشداری گفت:
ــ نمیخوام
اما یاسر که در این چهار سال کمیل را به خوبی شناخته بود و میدانست بسیار لجباز است ،دوباره لیوان را به سمتش گرفت و با عصبانیت گفت:
ــ بخور کمیل،یه نگاه به خودت بنداز الان سکته میکنی
کمیل برای اینکه از دست اصرارهای یاسر راحت شود لیوان را از دستش گرفت و قلپ آبی خورد و لیوان را روی میز گذاشت.
امیدوار بود با نوشیدن آب سرد کمی از آتش درونش کاسته شود اما این آتش را چیزی جز شکستن گردن تیمور خاموش نمی کرد.
کمیل مصمم از جایش برخاست و به سمت در رفت،اما قبل از اینکه دستش بر روی دستگیره ی در بنشیند یاسر در مقابلش قرار گرفت و دستش را روی سینه کمیل گذاشت و او را به عقب برگرداند.
ــ کجا داری میری؟
کمیل چشمانش را محکم بر هم فشرد و زیر لب چند بار ذکری را تکرار کرد تا کمی آرام بگیرد و حرفی نابجا نزد که باعث ناراحتی یاسر شود.
پس سعی کرد با ارامش با جدیت با یاسر صحبت کند:
ــ یاسر یک ساعت پیش تیمور رفت سراغ زنم،زنمو تا جا داشت ترسوند و اگه به موقع او در لعنتی باز نمی شد ،الان اتفاق دیگه ای هم می افتاد،پس از جلوی راهم برو کنار بزار برم این مساله رو همین امشب تمومش کنم
اما یاسر که از نقشه و افکار پلید تیمور خبر داشت با لحنی آرام گفت :
ــ گوش کن کمیل الان رفتن تو هیچ چیزو درست نمیکنه ،بلکه بدتر هم میکنه،شنیدی سردار چی گفت؟تیمور به زنده بودنت شک کرده،اون میتونست راحت بپره تو خونتون ،اما اون فقط میخواست از زنده بودنت مطمئن بشه
کمیل غرید:
ــ میفهمی چی میگی یاسر؟از من میخوای اینجا بشینم به ترس و لرز زنم و مزاحمت های تیمور نگاه کنم؟
تو میدونی تا خودمو رسوندم اونجا داشتم جون میدادم،میفهمی وقتی زنت اسمتو فریاد بزنه و ازت کمک بخواد ولی تو کاری نکنی نابود میشی؟میفهمی یاسر
میفهمیِ آخر را فریاد زد.
یاسر ،به چشمان سرخ و رگ های متورم کمیل نگاهی انداخت.
می دانست چه لحظات سخت و زجر آوری بر کمیل گذشته بود،هنوز فریاد های کمیل در گوشش بودند ،اگر او و سردار جلویش را نمی گرفتند از ماشین پیاده می شد و به سراغ تیمور می رفت.
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
#یا_زهرا💚
سر منشاء خیر و برکاتی زهرا
بانیِّ تمام هَیَئاتی زهرا
با دست تو کربلای ما امضا شد
تو برگ برات عتباتی زهرا
#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا(س)🎉
#روز_مادر💫💞مبارڪ
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
ولادتخانمفاطمہزهرا.س. بھتون
تبریڪ میگم🌸💖
روزمادرمهــممبارڪباشھ🌹
روزیہمجرداۍکانالانشاءالله😅🤦♂️
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
🌸••💖
بزمےبهـحریـمکبریابرپاشد😍
کوثرزِخدابھمصطفۍاعطاشد💚
یڪقطرهزِآبکوثرافتادهبهـخاک
صدشاخہگِلمحمد؎پیداشد🌸!
#عیدوڪممبروڪ:)🌱
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
#استوری🧡🖇
دلبرعـلےاومده..😍💚
-عیدوڪممبروڪ✨-
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
#حسینے
[ انا أحبک بقدر الثلج ]
به اندازه
دانه های برف
دوستت دارم..♥️
#بهترین_ارباب✨
#حسین_جان
#یخ_دربهشت ❄️
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
سلاااامعلیکمرفقآ😍🌿
عرضتبریڪبہمناسبتولادت
مادرساداتحضرتفاطمہزهرا.س.💚!
حضرتآقاچشمودلتونروشن🙃
رفقابہمناسبتمیلادحضرتمادرامروز
برنامہهاۍخاصوخفنےداریم😌✌️🏻
•
-ازجملہ:چـــالشباجایزهشارژ😻
-عیدۍمخصوصرفقاۍعلمدارکمیل🌱
-جشنو...🙊
بقیہروخودتونبیاییدببینید😉↯
براۍاینکہکانالشلوغنشہتوۍهیئت
درخدمتتونهستیمانشاءالله🌸💖
•
لینکهیئتمون😁↯
https://eitaa.com/joinchat/3265921090Cfe55b248d9
حتماعضوبشیدکهـانشاءاللهبترکونیم🤓♥
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
هدایت شده از 【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
بخاطرلبخندرضایتامامزمانموننماز
اولوقتبخونیم🌼:)!
#نمازتسردنشہبچہشیعہ♥
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
توهمانهیچهستۍ..
کہهرگاهازمنمیپرسندبہچہ
چیزیفکرمیکنۍ؟!
میگویم:هیچ...!!!!!
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
امروزتولدمادرساداته☺️🌸
بھترین کادویۍ کہ میتونیم بھش بدیم
لبخند مھدیش هست:)!
هر کس شرایط خاصۍتو زندگیش داره!
قوب و قرارهاۍ خاص!
گناه و ثوابھاۍ خاص!
هر کس بھتر میدونہ امامش با چۍ
خوشحال میشہ...!
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
هدایت شده از سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
رفقای ایرانسلی کد *5#
و همراه اولی ها *100*67#
رو بگیرید و عیدی ببرید😁😎
#عیدیمدیر
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
۱۵ بهمن ۱۳۹۹