🕊محسن زیاد از شهادت حرف می زد. همیشه در جمع های خانوادگی یا در هیئت ها که حضور داشت می گفت دعا کنید من شهید بشوم🌹 ؛ یعنی شهادت آرزویش بود. همیشه دنبال مسیری بود که او را به شهادت نزدیک تر کند. حتی وقتی در سوریه بود بااینکه دوره ماموریتش تمام شده بود اما باز هم داوطلبانه مانده بود👌 ، به همرزمانش هم گفته بود من با شهادت برمی گردم.🕊
#شهید_محسن_قوطاسلو
•| #تصویر_زمینه {•🍪•}
+ امروز روز جهانی کوکی شکلاتی هست.😌💛☺️🥛🍪
😕😐فقط پسرا روز جهانی ندارند 😶😒
عزیزان وقت نمازه
خدا داره صدامون میکنه
نمازتون رو اول وقت بخوانید🌸🍃
ما رو هم دعا کنید🙏🏻
#حرف_خیلی_مهم
+میگن: تو روز #قیامت؛
#جایگاه و #ظرفیت هر ڪسے رو
نشونش میدن...
میگن:فلانی....ببین....تو باید اونجا میبودی...
#ولی_نیستی !
یعنی چی؟! یعنی باید #بدوییـم
فڪر نڪنیم با #نماز_و_روزه شق القمر می ڪنیم....
بااااایــد امروزت #بهتر از دیروزت باشه،
اگه می خوای اونروز کمتر #حسرت بخوری ...🙃
#دلتـنگے❣🍃
خدایا... نیامدنش از"نبودنش"دردناک تر است💔
نبودنش " تقدیر" است🥀
نیامدنش " تقصیر "😞
#روایتگری
نامش حسین بود؛
اهل شهرستان جَم؛ استان بوشهر.
در دوازدهمین بهار عمرش دست پدر را میگیرد،
به محل اعزام میبرد تا رضایت دهد برای رفتن حسین؛
عملیات بیت المقدس حسین را به آرزویش رساند.
شب عملیات گفتند حسین نیا.
حسین گفت:«من برای سقایی شما میآیم.»
حسین تیربارچی را به هلاکت رساند تا گردانِ در محاصره را نجات دهد.
رزمندهای آب خواست؛ حسین آب آورد؛
سر حسین بالا آمد.
خمپارهای...
اینگونه بود که حسین، حسینی شد...
🔗 #شهید_حسین_صافی
یاد شهید با صلوات🌹
#طنز_جبهه😁
#نخونید_از_دستتون_رفته
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن؛
داد میزد : آهــــای ... سفره🌫 ، حوله🎗 ، لحاف🗯 ، زیرانداز🧔🏻 ، روانداز🙇♂️ ، دستمال🤧 ، ماسک😷 ، کلاه🧢 ، کمربند〽️ ، جانماز 📿، سایه بون😎 ، کفن💔 ، باند زخم🤒 ، تور ماهی🐟
هــــمـــه رو بردن !!!😫😂
شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک #چفیه بود
{صَلَـوات}
#چهره_نورانی✨
یکی از همرزمانش می گوید: مجتبی در سوریه حال هوایش عوض شده بود🍂 انگار خودش را برای اتفاق بزرگ آماده میکرد.🌾 در ابتدای ورود به دمشق در هتل آوینا ساکن شدیم. نیمه شب از خواب بیدار شدم دیدم یکی دارد آرام آرام نماز شب میخواند مجتبی بود🌱 به حال او غبطه خوردم 😔با خودم گفتم نکند که دیگر برنگردی و شهید شوی...🍃
دوم فروردین ۹۵ مجتبی از سوریه زنگ زد. آن شب دلشوره عجیبی داشتم و دلم آرام نمی شد 😓مفاتیح را برداشتم و چند سوره از ابتدای آن را به نیت حضرت زینب خواندم . شب حدود ساعت ۲ بامداد بود که حس کردم کسی دستش را بر روی قلبم گذاشته از خواب که بیدار شدم احساس آرامش عجیبی❤️ داشتم انگار اصلا دیگه نگران نبودم. روز بعد وقتی از سوریه زنگ زد. به مجتبی گفتم: دیگر استرس ندارم خیالت راحت.🌹 مجتبی گفت: "جای تو خالی رفتیم حرم حضرت زینب و حضرت رقیه برای شما خیلی دعا کردم.😊اگر برگشتم شما را حتما می آورم به زیارت.👌اگر هم برنگشتم خانوادههای شهدای مدافع حرم را میآورند."🌷
#شهید_مجتبی_ذوالفقارنسب🕊
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️
💥قسمت هفتم : شرطبندی
✔️راوی : مهدی فریدوند ، سعید صالح تاش
🔸تقريباً سال 1354 بود. صبح يک روز جمعه مشغول بازي بوديم. سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچه هاي غرب تهرانيم، ابراهيم کيه!؟
بعد گفتند: بيا بازي سر 200 تومان. دقايقي بعد بازي شروع شد. #ابراهيم تک و آنها سه نفر بودند، ولي به ابراهيم باختند.
🔸همان روز به يكي از محله هاي جنوب شهر رفتيم. سر 700 تومان شرط بستيم. بازي خوبي بود و خيلي سريع برديم. موقع پرداخت پول، ابراهيم فهميد آنها مشغول #قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند.
🔸يكدفعه ابراهيم گفت :آقا يكي بياد تكي با من بازي كنه. اگه #برنده شد ما پول نميگيريم. يكي از آنها جلو آمد و شروع به بازي كرد. ابراهيم خيلي ضعيف بازي كرد. آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد!
🔸همه آنها خوشحال از آنجا رفتند. من هم كه خيلي عصباني بودم به #ابراهيم گفتم:آقا ابرام، چرا اينجوري بازي كردي؟! باتعجب نگاهم كرد وگفت: ميخواستم ضايع نشن! همه اينها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود!
🔸هفته بعد دوباره همان بچه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشان آمدند. آنها پنج نفره با #ابراهيم سر 500 تومان بازيکردند.
ابراهيم پاچه هاي شلوارش را بالا زد و با پاي برهنه بازي ميکرد. آنچنان به توپ ضربه ميزد که هيچکس نميتوانست آن را جمع کند!
🔸آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد.
شب با ابراهيم رفته بوديم مسجد. بعد از #نماز، حاج آقا احکام ميگفت. تا اينكه از شرط بندي و پول #حرام صحبت کرد و گفت: پيامبر ميفرمايد:
«هر کس پولي را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست ميدهد .»
و نيز فرمود هاند: «کسي که لقمه اي از حرام بخورد نماز چهل شب و دعاي چهل روز او پذيرفته نميشود .»
🔸ابراهيم با تعجب به صحبتها گوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا وگفت: من امروز سر واليبال 500 تومان تو شرط بندي برنده شدم. بعد هم ماجرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده #مستحق بخشيدم!
حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش ، #ورزش بکن اما شرط بندي نکن.
🔸هفته بعد دوباره همان افراد آمدند. اين دفعه با چند يار قويتر، بعدگفتند: اين دفعه بازي سر هزارتومان! ابراهيم گفت: من بازي ميکنم اما شرط بندي نميکنم. آنها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحريک کردن #ابراهيم و گفتند: ترسيده، ميدونه
ميبازه. يکي ديگه گفت: پول نداره و...
🔸ابراهيم برگشت وگفت: شرط بندي حرومه، من هم اگه ميدونستم هفته هاي قبل با شما بازي نميکردم، پول شما رو هم دادم به #فقير، اگر دوست داريد، بدون شرط بندي بازي ميکنيم.
که البته بعد از کلي حرف و سخن و مسخره کردن بازي انجام نشد.
٭٭٭
🔸دوستش می گفت: با اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بسيار توصيه كرد كه شر طبندي نكنيد. اما يكبار با بچه هاي محله نازي آباد بازي كرديم و مبلغ سنگيني را باختيم! آخرای بازي بود كه #ابراهيم آمد. به خاطر شرط بندي خيلي از دست ما عصباني شد.
🔸از طرفي ما چنين مبلغي نداشتيم كه پرداخت كنيم. وقتي بازي تمام شد ابراهيم جلو آمد وتوپ را گرفت. بعدگفت: كسي هست بياد تك به تك بزنيم؟از بچه هاي نازي آباد كسي بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملي وكاپيتان تيم برق بود. با #غرور خاصي جلو آمد وگفت: سَرچي!؟
ابراهيم گفت: اگه باختي از اين بچه ها پول نگيري. او هم قبول كرد.
🔸ابراهيم به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم. او با اختلاف زياد حريفش را شكست داد. اما بعد ازآن حسابي با ما دعوا كرد!
ابراهيم به جز واليبال در بسياري از رشته هاي ورزشي #مهارت داشت. در کوهنوردي يک #ورزشکار کامل بود. تقريباً از سه سال قبل از پيروزي انقلاب تا ايام انقلاب هر هفته صبحهاي جمعه با چندنفر از بچه هاي زورخانه ميرفتند تجريش. نماز صبح را در #امامزاده صالح ميخواندند، بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا ميرفتند. آنجا صبحانه ميخوردند و برميگشتند.
🔸فراموش نميكنم. ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و ميخواست پاهايش را قوي كند. از ميدان دربند يكي از بچه ها را روي كول خود گذاشت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد!
اين کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقلاب هر هفته ادامه داشت.
ابراهيم #فوتبال را هم خيلي خوب بازي ميكرد. در پينگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راكت بازي ميكرد وكسي حريفش نبود.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
❤️ازشهدا یادگرفتم : ..
😔از ابراهیم هادی ، پهلوانی را ..
😔از حاج همت ، اخلاص را ..
😔ازجهان آرا،شجاعت را ..
😔از باکری ها ، گمنامی را ..
😔از علی خلیلی ، امر به معروف را ..
😔از مجید بقایی ، فداکاری را ..
😔از حاجی برونسی ، توسل را ..
😔از مهدی زین الدین ، سادگی را ..
از حسين همدانى ، جوانمردى و اخلاق را
😭بااین همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ام !! ..
😭نه این شرمندگی نیست
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
وقتی #متـــــولد می شـــویم دَر
گوشمان اذان می گویند وقتی از
#دنـــیا میرویم بر پیکرمان نماز
میخوانند اذان روزِ تــــولدمان را
برای نماز روزِ وفاتمان می گویند!
#زندگی تعبیر کوتاهی است میانِ
آن اذان تا آن نـــــماز اخـتیار هیچ
ڪدامشان را نداریـــم.
خـــــوشا به حال آنانڪه بجای دل
بستن به زمان به «صاحب الزمان»
دل می بنـــدند.
#قیامت_نزدیکه_مرگ_نزدیکتر
🌷نماز🌷
ابراهیم هادی محور همه فعالیت هایش «نماز» بود.
💢 در سختترین شرایط ، نمازش را اوّل وقت می خواند ، بیشتر هم به «جماعت » و در «مسجد ». دیگران را هم به نماز دعوت می کرد.
✳️یکبار باهم مسجد موسی ابن جعفر رفتیم. نگاه کردم به نماز خواندن ابراهیم، در نماز چشمهایش را می بست‼️
بعد از نماز گفتم: چرا چشمت رو تو نماز می بندی. مکروهه.
✅گفت: اگر توی نماز با بستن چشم، توجهت به خدا بیشتر باشد اشکالی ندارد.
بعدها همین مطلب را در رساله احکام خواندم.
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
وقتــي تصميم گرفتيم کاري در مورد آقا ابراهيــم انجام دهيم، تمام تلاش خودمان را انجام داديم تا با كمك خدا بهترين کار انجام گيرد. هرچند ميدانيم اين مجموعه قطرهاي از درياي كمالات و بزرگواري هاي آقا ابراهيم را نيز ترسيم نكرده.اما در ابتدا از خدا تشــكر كردم. چون مرا با اين بنده پاك وخالص خودش آشنا نمود. همچنين خدا را شكر كردم كه براي اين كار انتخابم نمود. من در اين مدت تغييرات عجيبي را در زندگي خودم حس كردم! نزديك به دو ســال تلاش، شــصت مصاحبه، چندين سفر كاري وچندين بار تنظيم متن و... انجام شــد. دوست داشتم نام مناسبي كه با روحيات ابراهيم هماهنگ باشد براي کتاب پيدا کنم.حاج حسين را ديدم. پرســيدم: چه نامي براي اين كتاب پيشنهاد ميكنيد؟ ايشان گفتند: اذان. چون بســياري از بچه هاي جنگ، ابراهيم را به اذان هايش ميشناختند، به آن اذان هاي عجيبش، يكي ديگر از بچه ها جمله شهيد ابراهيم حسامي را گفت: شهيد حسامي به ابراهيم ميگفت: عارف پهلوان. اما در ذهن خودم نام مجموعه را((معجزه اذان)) انتخاب كردم.شب بود كه به اين موضوعات فكر ميكردم. قرآني كنار ميز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم. در دلم گفتم: خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده، ميخواهم در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم! بعــد به خدای خود گفتــم: تا اينجاي كار همه اش لطف شــما بوده، من نه ابراهيم را ديده بودم، نه ســن وسالم ميخورد كه به جبهه بروم. اما همه گونه محبت خود را شامل ما كردي تا اين مجموعه تهيه شد. خدايا من نه استخاره بلد هستم نه ميتوانم مفهوم آيات را درست برداشت كنم.بعد بســم الله گفتم. ســوره حمد را خواندم و قرآن را باز كردم. آن را روي ميز گذاشتم. صفحه اي كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم. با ديدن آيات بالای صفحه رنگ از چهره ام پريد! سرم داغ شــده بود، بي اختيار اشك در چشمانم حلقه زد. در بالای صفحه آيات 109 به بعد سوره صافات جلوه گري ميكرد كه ميفرمايد: سلام بر ابراهيم اينگونه نيكوكاران را جزا ميدهيم به درستي كه او از بندگان مؤمن ما بود.
" #عکس_کمتر_دیده_شده "
باور کنند یا نه..!
مـن تـــــ🌹ــــو را
از عــمـــق جـ💞ـان
دوســــ❤️ـــــت دارم...
خنـده کن تا بِشَوی سوژهی نقاشی من،
من فقط شیوهٔ لبخند کشیدن بلدم🌈
هادے دلها❤️
#شهید_ابراهیم_هادی
#حسزیبایبندگی
وقتی چشم هایت را بر حرام می بندی ...
وقتی با آهنگ نجابت و وقار ...
از جاده تلخ گناه
پیروزمندانه میگذری ...
وقتی پاکی وجودت را ...
از نگاه های چرکین می پوشانی!
آنگاه ; پیشکش توست بلندای آسمان ها
که حیایت , فریاد" لبیک یا مهدی" سر می دهد....
و تو می مانی و ♥حس زیبای بندگی♥