آنان چفیه داشتند... من چادر دارم....
من چادر می پوشم، چادر مثل چفیه محافظ من است...اما چادر از چفیه بهتر است....
آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند...من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم...
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...
من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم...
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...
من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...
آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...
من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگـہ می خـواے سر زبــون
هـــا باشـے گــوش کن💕
جوری زنـدگے کـن کہ خـــدا لایکت کنہ
نه بنده خــــــــــدا
✨﷽✨
خدا را به من نشان بدهید
دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید، عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت:
تا وقتی به خدا پشت کرده باشی هرگز او را نخواهی دید...
•😹|🐬|❄️•
#طَنْزِجـِـبْـہـہ📘
یہ جا هسٺ:
شہید ابراهــیم هادے
پُست نگہبانےرو زودتر ترڪ میڪنه
بعد فرمانده میگهـ ۳۰۰صلوات جریمتہ
یڪم فڪر میڪنه و میگه؛
برادرا بلند صلوات
همه صلوات میفرستن
برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...😁|
#گناه_یعنی_خداحافظ_حسییین✋✋✋
بیاید برا اینکه اقا نگامون کنه نه مردم شهر گناه نکنیم
خواهرا #چادر بکنید.....
اونوقته که دیگه نگاهیییییی👁 بهت نیست....
وثوابی داری که حتی نمی تونی بشمری...
پس باگناه هامون نگاه آقا و ارباب مون رو از دست ندیم و حواسمون باشه این خانواده کریم هستن اگه دستشون رو بردارند........
حواسون به کارهامون باشه......
🌙ماه رمضان همراه با شهید ابراهیم هادی
🌺آقا ابراهیم به دوستاش میگفت: دنبال ارتباط کلامی با جنس مخالف نرید، چون کم کم خودتون رو به نابودی میکشید.
🔻حدیثی از حضرت محمد (ص) در رابطه با نامحرم:
🔴کسی که با زن نامحرم شوخی کند، در مقابل هر کلمه ای که در دنیا به او گفته است، هزار سال در دوزخ حبس میشود.
📚میزان الحکمه؛ ج۱۲
چرا حجابت رو رعایت نمی کنی ؟
ـ چون هنوز بچه ام و تنها ۱۸سالمه !
چرا نماز نمی خونی ؟
ـ چون هنوز بچه ام و تنها ۱۸سالمه !
چرا با نامحرم حرف می زنی ؟
ـ چون بچه هستم و تنها ۱۸سالمه!
چرا و چون های زیادی هست که درجواب تمامی
آنها میتوان گفت چون هنوز جوانم و بچه ... !!
ولی ....
" ولی یادمان باشد فاطمه ی زهرا (س) هم تنها ۱۸سال داشت.. ـ ! "
از امام صادق (علیه السلام) پرسیدند:
یوم الحسره، کدام روز است که خدا می فرماید: بترسان ایشان را از روز حسرت
.
حضرت جواب دادند: آن روز قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردند که چرا بیشتر نیکی نکردند.
پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟
حضرت فرمودند: آری، کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا صلوات فرستاده باشد.
( وسائل الشیعه/ج7 )
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
مــــن چـــادرم را کـــه مــے پـــوشـــم
فــکـــر نـــکــن از تـــمــام دخــتـــرانـــه هـــایــم
هــمــیـــن وقـــارش را بــلـــدم
نـــه اتــفــاقــا بـــر عـــکـــس نـــاز و عـــشـــوه را خـــوب بــلـــدم!!!!!
تـــو بـــرای مـــن ارزشـــے نـــداری کـــه بـــخــواهــم ارزشــهــایــم
را بـــرایــت صــــرف کـــنــم..
مــن بـــرای یـــک غـــریـــبــه کـــه تـــنـــها
چــنــد لــحـــظــه از کـنــار مــن مــیــگــذرد
دخــتـــرانـــه هــایــم را خـــرج نمـــے کــنـــم!
مـــن نــیـــازی بـــه نـــگـــاه هـــای بـــی ارزشـ نــــدارمـ!!!!!
من مخصوص یک نفر هستم. . .
تــو بــه هــمان بــے ارزش هــای تــوی خــیابان نــگاه کـــن
سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود.
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یکدفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟!
گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.
با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود.
به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرفها!
ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم.
همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن!
ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش میکنم اینطوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم.
بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم.
بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!
با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلا این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما
دخـتر خانـمای چـادری😍
خَـبـر~خَـبـر~!!
یه کانال پر از استوری های مذهبی📿
پر از پروفایل های چادری🍃
پر از کلیپ و والپیپر باحال🎀
تازه با کلی ایده و ترفند دخترونه🍭🎨
خلاصه حیف نیای تو کانالمون😌😉
@dokhtaranemontazer