eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
♥🍃 🍃 • • ●|💛روایتی‌ازتو💛|● • • دستگیری‌های بسیار معروف بود هیچ فرقی بین دوستانش نمی‌گذاشت. از هر مدلی دوست و داشت. طوری که برخی ایراد می‌گرفتند تو چرا با این آدم‌ها رفت و آمد می‌کنی؟!خیلی‌ها را می‌شناختم که اهل هیچ چیز نبودند اما با ابراهیم  جذب شده بودند ابراهیم یک نظریه ای داشت می‌گفت: "این بچه ها را وارد هیئت و دستگاه بکنید آقا خودش دستشان را می‌گیرد"ابراهیم یک موتور گازی داشت که وقتی مشکلی پیش می آمد در سرمای هوا پیت‌های را جابه‌جا می‌کرد می‌گفت: شما در ناز و نعمت زندگی‌ می‌کنید اما آنها سردشان می‌شود خیابان ۱۷ شهریور بزرگی داشت وقتی باران می‌گرفت سیل راه می‌افتاد کار ابراهیم بود که کنار جوب بایستد و و پیرمردهایی که گیر می‌کردند را کمک کند..." •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
۱۶ آذر ۱۳۹۹
حاج حسین یکتا می گفت: جوونا سعی کنید تو جوونی عاشق بشید تو جوونی امام زمان (عج) شد اومد جمکران شهادتو خواست ظهر عاشورا شهادتو بهش دادن ... شده تا حالا به خاطر بری جمکران ؟ و هیچی ازش نخوای و بگی فقط دلم برا تو تنگ شده ؟؟! فرمانده گردانی به خودم گفت خواب رو دیدم آقا بهم گفت لیست گردان رو بهم بده لیست گردان رو بهشون دادم ایشون با خودکار قرمز زیر بعضی اسم هارو خط کشید حاج حسین هرکدوم از اون اسم هایی رو که آقا اون شب زیرشون خط کشیدن ♥️ بچه ها الان امام زمان (عج) دارن برا ظهور یارگیری می کنن ... زیر اسم کدومامون با خودکار سبزشون خط می کشن ؟؟
۱۶ آذر ۱۳۹۹
5bcc8e5c05db08d96de64acb_1444542617393389163.mp3
7.05M
🌠☫﷽☫🌠 🔥👊درسنگردانشگاه‌هم‌درس‌شهیدانیم🍃 ~حاج‌میثم‌مطیعی 💛به مناسبت۱۶آذر؛ •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
۱۶ آذر ۱۳۹۹
🌹۱۶ آذر؛روز دانشجو گرامی باد 🌹نام احمد قندچی، آذر شریعت رضوی و مصطفی بزرگ نیا برای همیشه بر تارک تاریخ دانشگاه به عنوان نماد مبارزه با استکبارنگاشته شده است. •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
۱۶ آذر ۱۳۹۹
🔴‏دانشجوی ۲۲ ساله شیمی دانشگاه صنعتی شریف و فرمانده محور عملیاتی تیپ ۲۷ محمد رسول الله شهید حاج محسن وزوایی مبارکباد •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
۱۶ آذر ۱۳۹۹
تقوا یعنی: اگه توی جمع همه گناه می‌کردن تو جوگیر نشی یادت باشه ‌که خدایی هست و حساب و کتابی ...
۱۶ آذر ۱۳۹۹
به‌ قول‌ شهید‌ حسین‌ معز‌ غلامی جدی‌ گرفته ایم‌ زندگیِ‌ دنیایی‌ را و‌ شوخی‌ گرفته ایم‌ قیامت‌ را..! کاش‌ قبل‌ از‌ اینکه‌ بیدارمان‌ کنند؛ ‌بیدار‌ شویم.... آره‌ والا
۱۶ آذر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نظرم بارون بین الحرمین زیباترین لحظه و مکان دنیاست😍😭 •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
۱۶ آذر ۱۳۹۹
🌿💕 گفتم: +ببینم توے دنیا چه آرزویے دارے؟ قدرے فکر کرد و گفت:🤔 -هیچے..! گفتم: +یعنی چے؟ مثلاً دلت نمی‌خواد یڪ کاره‌اے بشے، ادامه تحصیل بدے یا از این حرفها دیگہ..؟! -گفت: ےآرزو دارم، از خدا خواستم تا سنم ڪمه و گناهم از این بیشتر نشده، شهید بشم🙃
۱۶ آذر ۱۳۹۹
(: رزمنده‌ای که در فضای سایبری‌ومجازی‌می‌جنگی! برای‌فشردن‌کلیدهاودکمه‌های کامپیوتروموبایلت‌‌وضوبگیر! وبانیت‌قربةَّ‌إلی‌الله‌مطلب‌بنویس بدان‌که‌تومصداق‌ومارمیت اذرمیت‌هستی.
۱۶ آذر ۱۳۹۹
خدا نکند که... حرف زدن و نگاه کردن به نامحرم برایتان عادی شود! پناه میبرم به خدا... از روزی که گناه فرهنگ و عادت مردم شود! 🌹
۱۶ آذر ۱۳۹۹
زندگی دقیقا از جایی شروع می شود که یک نفر می خندد و خنده ی او با دیگران فرق دارد ... •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
۱۶ آذر ۱۳۹۹
شهادت نه حالا در جنگ با اسرائیل و نابودی آن...👊🏿
۱۶ آذر ۱۳۹۹
آرزومہ‌دوباره‌بیام، توحرمت‌بدم"یہ‌سلام!"...🌿🌧‌•° 💚 ••✾◆✾••❤️••✾◆✾•
۱۶ آذر ۱۳۹۹
4_5922326577638539888.mp3
4.46M
💔:) •عشـق‌یعنی‌بہ‌خورده‌تُربَت
۱۶ آذر ۱۳۹۹
میدونی‌خدابہ‌بنده‌هاش‌چی‌میگہ؟! میگہ‌بنده‌من! دلتنگ‌اسم‌خودم‌باصدای‌تو . . .💔
۱۶ آذر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۶ آذر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۷ آذر ۱۳۹۹
بسم‌رب‌‌الحسـن‌ࢱ💚』
۱۷ آذر ۱۳۹۹
•°💚✨🔗✿" همیشہ‌داغ‌دلم‌قبرخلوت‌حسن‌است بہ‌سرهوای‌بقیع‌وزیارت‌حسن‌است تمام‌هفتہ‌برای‌حسین‌میسوزم ولی‌دوشنبہ‌ی‌من‌وقف‌غربت‌حسن‌است #سلام‌ارباب‌جانم(:💚 •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
۱۷ آذر ۱۳۹۹
🙂♥🍃
۱۷ آذر ۱۳۹۹
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
🙂♥🍃
صبح‌یعنےتو وازآن‌لبخندت... غصہ‌ازحسرت لبخندتو رسـوابشود(:♥
۱۷ آذر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۷ آذر ۱۳۹۹
🖤 🌿 ヅ ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت مژگان به سمتشان آمد و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود کشاند. ــ کشتید این دخترو خب ،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور سمانه نگاهی به مژگان انداخت،برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود و نگاه هایش رنگ مهربانی و محبت را داشت و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر نبود. وارد کافه شدند و دور یکی از میزها نشستند،بعد از چند دقیقه صغری و ثریا هم به جمعشان اضافه شدند،سه ساعتی می شد برای خرید عقد چهارتایی به بازار آمده بودند،اما هنوز خریدی نکرده بودند. سمانه نگاهی به آن ها انداخت که در حال بحث در مورد لباس هایی که دیده اند،بودند،با صدای گوشی صغری سکوت کردند،صغری با دیدن شماره کمیل گفت: ــ وای کمیله،فک کنم الان میخواد بیاد برید حلقه انتخاب کنید مژگان با ناراحتی گفت: ــ دیدید اینقدر لفتش دادیم تا کمیل اومد سمانه که از فکر اینکه تنهایی با کمیل برای خرید برود شرم زده می شد،گفت: ــ خب باهم میریم دیگه خرید ،هم حلقه هم لباس با اخم کردن هر سه ساکت شد. ــ دیگه چی؟میخوای با شوهرت بری حلقه بخری بعد من با مژگان و صغری دنبالت اومدیم برا چی؟ ــ ثریا چه اشکالی داره آخه؟ صغری که برای صحبت با کمیل کمی از آن ها دور شده بود ،روی صندلی نشست: ــ خانما کمیل اومده آدرس دادم الان میاد سمانه با استرس به ثریا نگاه کرد،ثریا با لبخند دستان سرد سمانه را در دست گرفت وآرام گفت: ــ آروم عزیزم دلم،چیزی نیست داری با شوهرت میری خرید حلقه ــ نمیدونم چرا استرس گرفتم ــ عادیه همه اینطورن،بعدشم کمیله ها ترس نداره،همون کمیلی که بیشتر وقتا کلی مورد عنایت قرارش میدادی یادت نرفته که و چشمکی برایش زد،سمانه با حرص مشت آرامی به او زد: ــ یادم ننداز ثریا ثریا خندید وگفت: ــ شوخی کردم گلی میخواستم حال و هوات عوض بشه ،الانم یکم بخند قیافت اینهو میت شده با صدای مردانه ای هر چهار نفر به سمت صدا برگشتند. سمانه نگاهش را از بوت های مشکی و اور کت بلند مشکی بالا گرفت و نگاهش به کمیل رسید که او را نگاه می کرد با ضربه ای که ثریا به پایش زد به خودش آمد و و آرام سلام کرد. ــ ببخشید مزاحم جمعتون شدم اما گفتید ساعت۸خریدتون تموم میشه همه به هم نگاه کردند و ریز خندیدند،ثریا خنده اش را جمع کرد و گفت: ــ نه آقا کمیل ،از عصر تا الان اینقدر اینور و اونور چرخیدیم فقط خانمتو گیج کردیم ،والا هیچ نخریدیم ــ جدی میگید؟اگه میدونستم خانممو نمیدادم دستتون از لفظ خانمم که کمیل با آن سمانه را مورد خطاب قرار داد،لرزی بر قلب سمانه انداخت. ــ خب پس ما میریم خرید حلقه ،شما هستید ثریا خانم؟ ــ بله هستیم ماهم باید بریم خرید بعدا میبینیمتون با اشاره ی ثریا از جا بلند شدند و خداحافظیه سریعی با سمانه کردند و در عرض یک دقیقه از کافه خارج شدند. ــ بریم سمانه خانم سمانه لبانش را که از استرس خشک شده بودند را تر کرد وآرام لب زد : ــ بله از روی صندلی بلند شد و همراه کمیل از کافه خارج شدند،اول به سمت مغازه ای در همان پاساژ رفتند،فروشنده دوست کمیل بود و از آن ها به خوبی استقبال کرد و بهترین حلقه ها را برایشان آورد ،سمانه و کمیل هر دو سختگیری نکردند و سریع انتخابشان را کردند،موقع حساب کردن حلقه ها ،سمانه کارتش را از کیف در آورد که با چشم غره ای که کمیل برایش رفت،دستش در مسیر خشک شد،کمیل سریع هر دو حلقه را حساب کرد و از مغازه خارج شدند. ــ آقا کمیل کمیل ایستاد و به سمانه نگاهی انداخت و گفت: ــ جانم سمانه به رسم این چند روز سریع سرش را پایین انداخت تا گونه های گر گرفته اش را از کمیل پنهان کند،کمیل سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد که موفق شد. ــ چیزی میخواستید بگید؟ ــ آها اره،حلقه ی شما رو مـ... کمیل نگذاشت سمانه ادامه بدهد ا با اخم گفت: ــ وقتی با من هستید حق ندارید دست تو جیبتون بکنید،اینو گفتم که تا آخر عمر که باهم هستیم فراموش نکنید ... 〇 @Komeil3➣ •ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
۱۷ آذر ۱۳۹۹
🖤 🌿 ヅ تاثیر صحبت کمیل انقدر زیاد بود که دیگر سمانه لب به اعتراض باز نکرد. با صدای گوشی کمیل نگاهش از سمانه گرفت و جواب داد ــ الو زنداداش ــ..... ــ خب صبر کنید بیام برسونمتون ــ ... ــ مطمئنید محسن میاد؟ ــ ... ــ دستتون درد نکنه،علی یارتون تماس را قطع کرد و گوشی را در جیب اور کتش گذاشت. ــ چیزی شده؟ ــ نه زنداداش بود،گفت خریداشون تموم شده،ثریا خانم زنگ زده به محسن بیاد دنبالشون سمانه دستانش را مشت کرد و در دل کلی غر به جان آن سه نفر زدکه می دانستند از تنها ماندن با کمیل شرم می کرد اما او را تنها گذاشتند. ــ سمانه خانم ــ بله ــ بریم خرید لباس؟نه من نه شما لباس نخریدیم ــ نه ممنون من فردا با دخترا میام کمیل اخمی کرد و گفت: ــ چرا دوست ندارید با من خرید کنید؟ ــ من همچین حرفی نزدم،فقط اینکه شما نمیزارید خریدامو حساب کنم اینجوری راحت نیستم کمیل خندید و گفت: ــ باشه هر کی خودش خیرداشو حساب میکنه.خوبه؟ ــ خوبه در پاساژ قدم می زدند و به لباس ها نگاهی می انداختند،کمیل بیشتر از اینکه حواسش به لباس ها باشد،مواظب سمانه بود که در شلوغی پاساژ کسی با او برخورد نکند. سمانه به مانتویی اشاره کرد و گفت: ــ این چطوره؟ کمیل تا می خواست جواب بدهد،نگاهش به دو پسری که در مغازه بودند و به سمانه خیره شده بودند ،افتاد. اخمی کرد و گفت: ــ مناسب مراسم نیست سمانه که متوجه نگاه های خشمگین کمیل با آن دو پسر شد حرفی نزد، و به بقیه ویترین ها نگاهی انداخت. سمانه نگاهی به مغازه ی نسبتا بزرگی انداخت ،نگاهی به مغازه انداخت همه چیز سفید بود،حدس می زد که مغازه مخصوص لباس های مراسم عروسی و عقد باشد. ــ بریم اینجا؟ کمیل نگاهی به مغازه انداخت اسمش را زمزمه کرد: ــ ساقدوش،بریم وارد مغازه شدند،سمانه سلامی کرد،دختری که موهایش در صورتش پخش شده بودند،سرش را بالا آورد و سلامی کرد،اما با دیدن سمانه حیرت زده گفت: ــ سمانه تویی؟ ــ وای یاسمن تو اینجا چیکار میکنی در عرض چند ثانیه در آغوش هم فرو رفتند. ــ وای دختر دلم برات تنگ شده ــ منم همینطور،تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نرفتی اصفهان یاسمن اهی کشید و گفت: ــ طلاق گرفتم ــ وای چی میگی تو؟ ــ بیخیال دختر تو اینجا چیکار میکنی،این آقا کیه؟ سمانه که حضور کمیل را فراموش کرده بود ،لبخندی زد و گفت : ــ یاسمن دوستم،کمیل نامزدم کمیل خوشبختمی گفت،یاسمن جوابش را داد و دوباره سمانه را در آغوش گرفت. ــ عزیز دلم ،مبارکت باشه، ــ ممنون فدات شم،اومدم برا خرید لباس عقد ــ آخ جون بیا خودم آمادت میکنم دست سمانه را کشید و به طرف رگال های لباس برد،و همچنان با ذوق تعریف می کرد: ــ یادته میگفتیم تورو هچکس نمیگیره میمونی رو دستمون بلند خندید و موهایش را که پریشان بیرون ریخته بودند را مرتب کرد. سمانه را به داخل پرو برد و چند دست لباس به او داد. ... 〇 @Komeil3➣ •ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
۱۷ آذر ۱۳۹۹