eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
صلوات خیلی دوست داشت. پشت ماشینش نوشته بود. اسمش توی تلگرام صلوات بود. کلی از اسباب بازی های بچگی‌اش را نگه داشته بود. یک خرده از وسایلش را داد به پسر من و مقداری به بچه‌ی برادرم. انگشتر زیاد داشت. دُر و عقیق و فیروزه. رنگ روشن می‌پوشید. می‌خواست دل خانمش را به دست بیاورد. پسر خانه که بود سروسنگین تر می‌چرخید؛ ولی عقاید و مرامش مثل قبل بود. ماه رمضان که تمام می‌شد خانمش می‌گفت:(( محسن گفته چندتا از روزه‌هام به دلم نچسبیده.)) دوباره می‌گرفت. کل محرم و صفر مشکی می پوشید و درگیر مراسم های مذهبی موسسه بود. در کودکی و نوجوانی هم قاتی دسته‌ها عزاداری می‌کرد. در دوران دانشگاه در دسته ها شیپور می‌زد. بچه‌تر که بود در دسته‌های عزا زنجیر می‌زد. زنجیر کوچکی داشت که خیلی حساس بود کسی بهش دست نزند. بچه‌ام کوچک بود. داشتم بهش آب می‌دادم. آمد کنارم ایستاد. گفت به سه نفس آب را بده‌بخورد. بعد هم گفت:(( دایی! بگو یاحسین.))
♦️ابراهیم به مهمان نوازی بسیار اهمیت میداد و میگفت: باید صله رحم را طبق دستورات دین و بدون تجمل گرایی انجام بدیم تا رابطه خانواده ها همیشه برقرار باشد. 📚سلام بر ابراهیم2 🌷یادش با ذکر
🏴« محو روضه‌ی امام حسین » ... هر هفته توی خونه روضه داشتیم وقتی آقا شروع می کرد به خوندن ، تا اسم امام حسین (ع) می اومد حاجی رو می‌دیدی که اشکش جاری شده. حال عجیبی می‌شد با روضه امام حسین(ع) انگار توی عالم دیگه ای سیر می کرد....🌷 یه بار وسطِ روضه . . . مصطفی رفته بود بشینه رو پاش؛ متوجه بچه نشده بود، انگار ندیده بودش! گریه‌کنون اومد پیشِ من، گفت: « بابا منو دوست نداره هر چی گفتم جوابم رو نداد ...» روضه که تموم شد، گفتم: «حاجی، مصطفی اینطوری میگه.» با تعجب گفت: « خدا شاهده نه من کسی رو دیدم نه صدایی شنیدم...» از بس محوِ روضه بود …. ✍ راوی: همسر شهید ۴۱ثارالله شهادت عملیات‌ کربلای‌ چهار۱۳۶۵🕊
✍خیلی برا ی کارش دل می سوزاند ، میگفت: مهم نیست چه داریم وکجا هستیم، هر جا که هستیم باید انجام وظیفه کنیم.👌
🔴هرکس دنبال خبر می گرده بهش بگین داره بر میگرده ❤️ 🔰پیکر مطهر پاسدار مدافع حرم شهـید بعد از گذشت ۴ سال از زمان شهادت در تفحص و شناسایی شده و به میهن اسلامی برمی‌ گردد 🌷♥️ 🌹🍃🌹🍃
خـرمشهـــر . . . همان شهر عشقی است كه بسياری از سالكان حماسه آفرين با قطرات خون خويش آن را پيمودند و يك شبه راه صدساله را در نورديدند ..! اين طايفه از تبار عشقند همه جان سوخته از شرار عشقند همه ديباچه عمرشان به خون رنگين است زنهار كه پاسدار عشقند همه
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️ 💥قسمت یازدهم : شکستن نفس ✔️راوی : جمعي از دوستان شهيد 🔸باران شديدي در باريده بود. خيابان 17 شهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد. 🔸ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفي هم جز شکستن خودش نداشت. مخصوصاً زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود! ٭٭٭ 🔸همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچه ها مشغول بودند به محض عبور ما، پسر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که لحظه روي زمين نشست. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود. 🔸خيلي عصباني شدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همينطور که نشسته بود دست کرد توي ساك خودش. پلاستيک را برداشت. داد زد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد! 🔸بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟ گفت: بنده هاي خدا ترسيده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من ميدانستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند. ٭٭٭ 🔸در باشگاه بوديم. آماده م يشديم براي تمرين. ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد. تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! تو راه كه مي اومدي دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف ميزدند! 🔸بعد ادامه داد: شلوار و پيراهن كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. کاملاً مشخصه ورزشکاري! به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. شد! انگار توقع چنين حرفي را نداشت. 🔸جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد! به جاي ساك ورزشي لباسها را داخل کيسه پلاستيكي ريخته بود! از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه مي آمد! بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي؟! ما مييايم تا ورزشکاري پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم. اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباسهائيه که ميپوشي؟! 🔸ابراهيم به حرفهاي آنها اهميت نميداد. به دوستانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشد، ميشه . اما اگه به هر نيت ديگ هاي باشه ضرر ميکنين. ٭٭٭ 🔸توي زمين چمن بودم. مشغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايستاده. سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و با گفتم: چه عجب، اين طرفها اومدي؟! مجله اي دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! 🔸از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را ازدستش بگيرم. دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره! گفتم: هر چي باشه قبول دوباره گفت: هر چي بگم قبول ميکني؟ گفتم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شده بود. در كنارآن نوشته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان » و کلي از من تعريف کرده بود. کنار سكو نشستم. 🔸دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟ آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟ گفتم: آره بابا بگو، کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!! خوشکم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!! گفت: نه اينکه بازي نکني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرف هاي نرو. گفتم: چرا؟! جلو آمد و را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: 🔸اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن.بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفهارو ميزنم. وگرنه کاري باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال حرف هاي برو تا برات مشکلي پيش نياد.بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت. 🔸من خيلي جاخوردم. نشستم و کلي به حرف هاي ابراهيم فکر کردم. از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرف هاي عوامانه ميزد اين حرفها بعيد بود.هر چند بعدها به سخن او رسيدم. زماني که ميديدم بعضي از بچه هاي و نمازخوان که محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند و به مرور به خاطر جوزدگي و... حتي نمازشان را هم ترک کردند! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
درراهنمایی ساعت ها زیر باران مشغول صحبت بود. برای اینکه رفیق چاقو کش خود را هدایت کند. دست آخر برای او شغل مناسبی هماهنگ کرد و او را مشغول نمود. دوست او رفته رفته تغیر کرد. ازدواج کرد و فرد مومنی شد. ابراهیم خوشحال بود که زمینه هدایت یک انسان را فراهم کرده. اکنون همان شخص از معتمدین محل است. به راستی که ابراهیم، مانند پیامبر به هدایت افراد حریص بود... 📚کتاب خدای خوب ابراهیم. صفحه44
🌷 🔅 سـربـاز صـاحب زمـان|عج| بودن یعنی همه جـوره خـودت را خـرجـش ڪنی ... 🔻مثـل همیشـه می‌گفت : 🔅 باید صـددرصـد وجـودت را بـرای امـام زمـان|عج|خـرج کنی که او یـار نیمـه تمـام نمی‌پسنـدد همیشه سخت‌ترین کارها را برمیگزید. یاد شهدا با صلوات🌷
سلام✋🏻دوستان عزیز چرا از کانال لفت میدید؟🤔،لطفا اگه کانالمون مشکلی داره بهمون بگید تا بتوانیم با کمک هم کانالمون رو بهتر کنیم😇ممنونم✨🌈 @Rihan3
🌹شهید محمد جهان آرا شهر اگرسقوط کرد آن را پس میگیریم مواظب باشید ایمان تان سقوط نکند☝️ خرمشهر به لطف وبهای ۵۵۵۳شهید وبالغ برهزاران جانباز ازاد گردید حالا من وتو ای دوست گرامی مانده ایم و امانت دار این خونبها 😞 کمی تامل... نثار روح همه شهدا صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
برای شادی روح شهید محمدجهان آرا و تمام کسانی که برای دفاع از کشورمان شهید شدند ۱دونه صلوات بفرست🙏🏻💕
|✌️🏻😎| مگرمےشوددرسالࢪوزفتحـ👊🏻خرمشهرازتویادےنڪرد... چھ‌زیباگفتے↓😌 بچه‌هااگࢪشهࢪسقوط‌ڪرد دوباࢪھ‌فتحش‌می‌ڪنیم مࢪاقبـ🚫ــ‌باشید‌ایمانتان‌سقوط‌نڪند‌‌‌‌‌‌ 😇] شهیدجهان‌آࢪا 🌿] 😌]
چم امام حسن(ع) 👇👇👇👇
سلام برادرم ... سلاام رفیق شهیدم ... ماه رمضون هم داره تموم میشه و مثل منی اونو درک نکردیم وقتی فکر میکنم ماهی که مهمونی خداست مثل یه ضیافت چند ساعته به سرعت رو به اتمامه فقط چند روز مونده... بقض گلو میگیره و چقدر افسوس که درک نکردم مثل همیشه به چند عکس باقی مانده ازت نگاه میکنم به همون نگاه انرژی بخش که بهم امید میده گاهی ام لبخند تلخ نثارم میکنه میدونم که هستی میبینی میشنوی... اخه تو نور خدایی که تو دلم رخنه کرده برادرم میخوام ازت خواهش کنم.. برای امثال منی که بزرگیه این ماه مبارکو درک نکردن دعا کنی دعای تو سریع الجوابه...
••• از من بعید بود ! ولے عاشقت شدم ... از تو بعید نیست جهان عاشقت شود 💞
🧐 شمشیرت را غلاف کن بانو! که دلبری کرد، ابن ملجم، قاری قرآن زمان، شد قاتل امام علی علیه السلام...😔    
داخل که شدیم، دیدم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسه‌اس.» یکی از کسانی که آنجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «این بچه، فرمانده‌ی گردان تخریبه.
؟ کمیل کمیل حمید حمید جان به گوشم اینجا هوا صافه اونجا چی؟ هی حاجی کجایی که ببینی اینجا چه خبره؟ هوا صاف صافه به صافی تمامی موهای بیرون ریخته به صافی نگاه های دوخته به صافی مانتوهای چسبیده به صافی مارک های ازپشت دیده آه ه ه حاجی نمیشه جاتو عوض کنی؟
خیلی گشته بودیم، نه پلاکی، نه کارتی، چیزی همراهش نبود. لباس فرم سپاه به تنش بود. چیزی شبیه دکمه ی پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد، خوب که دقت کردم، دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده. خاک و گل ها را پاک کردم. دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردم. روی عقیق نوشته بود: « به یاد شهدای گمنام»
میگما قبول دارید ؟! «مقصر خودمانیم ! که آدم شدن را .... ! وعده داده ایم ... از رجب به شعبان از شعبان به رمضان از رمضان به محرم کسی از لحظه ی دیگر خبر دارد ؟!
باید خاڪریزهای جنگ را بکشانیم به شهر ! یعنـی نسل جدید را با شهدا آشنا کنیم. در نتیجه جامعه بیمه می شود و یار برای امام زمان "عج" تربیت می‌شود.
معلم وارد کلاس شد وشروع به حضوروغیاب کرد: بزرگراه همت...............حاضر غیرت همت.................غایب ورزشگاه همت..............حاضر مردونگی همت.............غایب مرام همت...................غایب سمینارهمت................حاضر آقایی همت..................غایب صداقت همت................غایب همایش همت..............حاضر صفای همت................غایب عشق همت...............غایب آرمان همت...............غایب یاران همت................غایب تیپ همت................حاضر غایبا از حاضــــرابیشتــــربودن کلاس تعطیـــــــــــــــــــــــــــــــل
شهید مرحمت بالازاده هم قد گلوله توپ بود … گفتم : چه جوری اومدی اینجا ؟ گفت : با التماس ! گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟ گفت : با التماس ! به شوخی گفتم : میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟ لبخندی زد و گفت : با التماس ! تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده …
شهادت را نه در جنگ، در مبارزه می دهند ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند . . .