خـدا خواسـت که نـام تـو را بر سـر زبـان ها جـارے کند...
خـدا خواسـت که تـو را عـزیـز کـند...❤️
که نـور باشـی در ظـلمات ما... ✨
و چـراغ راه باشـی..💡
#هادی_دلها باشی..🍃
برای همه ی ماگمشدگان...
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
بخاطرلبخندرضایتامامزمانموننماز
اولوقتبخونیم🌼:)!
#نمازتسردنشہبچہشیعہ♥
#دهه_فجر بر سر در هر خانه ای پرچم بزنید.
#گوشبهفرمانرهبریم✋🏻
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
♡↯ jøιπ ↯♡➡️https://eitaa.com/shahidaneh_110
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
#دهه_فجر بر سر در هر خانه ای پرچم بزنید. #گوشبهفرمانرهبریم✋🏻 #رهبرانه #لبیک_یا_خامنه_ای ♡↯ jøι
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_بیست_و_سه❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت:
ــ خودم جواب میدم خاله
گوشی را برداشت و گفت:
ــ کیه؟
ــ سلام دخترم ،احمدی هستم میاید دم در
ــ سلام آقای احمدی ،بفرمایید داخل
ــ نه دخترم عجله دارم
ــ چشم اومدم
با عجله چادرش را سر کرد و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود که موقع شهادتوکمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد،در را باز کرد که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید.
ــ سلام سردار بفرمایید تو
ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم
سمانه نگاهش به سمت ماشین کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد.
ــ این مدارکی که بهت گفته بودم اتاق کمیل برام بیار،بفرما دخترم،
سمانه پوشه ها را از دست سردار گرفت و گفت:
ــ به دردتون خورد؟
ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم
سمانه از سنگینی نگاه مردی که در ماشین بود ،معذب و کلافه شده بود سریع خداحافظی کرد و در را بست.
نگاهی به پروندها انداخت،احساس می کرد، وقتی به سردار دادهوبود سنگین تر بودند.
با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت.
****
ـــ دیدیش؟؟
به علامت تایید سری تکان داد
ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه و ذهنت مشغول بشه
سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:
ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد
سردا سری تکان داد و حواسش را به رانندگی اش داد.
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953