eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
۵ مهر ۱۳۹۹
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
تصدقِ‌نگاهِ‌بہ‌جای‌مانده در‌عکس‌هایت ... ! می‌دانستےبی‌طُ‌بودن‌درد‌دارد؟! روزها‌گذشت‌اما ؛ دلِ‌تنگِ‌مآ ؛ ازدردِغمت ؛ آرام‌‌نمیشود ...(:"💔
۵ مهر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ مهر ۱۳۹۹
🖤 🌿 کمیل لبانش را تر می کند و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛ ــ کی اومدی؟؟🤨 سمانه سریع بر خودش مسلط می شود و سعی میکند خودش را نبازد ،ارام لبخندی می زند و می گوید: ــ سلام ،خسته نباشی،همین الان🙂😰 سریع به سمت ماشین می رود که با صدای کمیل سرجایش می ایستد: ــ صغری کجاست؟ ــ الان میاد،داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه. سریع سوار ماشین می شود و با گوشی خودش را سرگرم می کند ،تا حرفی یا کاری نکند که کمیل به او شک کند که حرف هایش را شنیده.😰 با آمدن صغرا،حرکت میکنند ،سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد ،نمی توانست از چیزی سردربیاورد. وضع مالی کمیل خوب بود ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال و ثروتش باشد ،و نه خلافکار بود که پلیس دنبال او باشد،احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن است منفجر شود. با تکان های دست صغری به خودش آمد: ــ جانم🙃 ــ کجایی ؟؟کمیل دوساعته داره صدات میکنه.. سمانه به آینه جلو نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود. ــ ببخشید حواسم نبود😨 ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟ صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت: ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا 🤗 سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛ ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست . صغری با چهره ای ناراحت سر جایش برگرشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت،و ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند،اما چیزی پیدا نکرد. با ایستادن ماشین ،سمانه از کمیل تشکر کرد،وبعد از تعارف که،برای نهار به خانه ی آن ها بیایند، وارد خانه شد،بعد از اینکه در را بست صدای لاستیک های ماشین کمیل به گوشش رسید. ــ خسته نباشی مادر❤️ سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت ــ سلامت باشی ،کجا داری میری؟ ــ آش درست کردم،دارم میبرم خونه محسن،ثریا دوست داره 😋 سمانه به این مهربونی مادرش ،لبخندی زد و سینی را از او گرفت ؛ ــ خودم میبرم. ــ دستت درد نکنه. سمانه از خانه خارج می شود،و آیفون خانه ی روبه رویی را می زند،ثریا با دیدن سمانه در را باز می کند. ــ سلام بر اهل خانه😄✋🏻 ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به استقبال خواهر شوهرش آمد؛ ــ بیا تو عزیزم. ــ نه ثریا خستم،این آشو مامانم برات فرستا. ــ قربونش برم،دستش دردنکنه. ــ نوش جان،این جیگر عمه کجاست ? ــمهدِ،محسن رفته بیارتش ــ برا ببوسش ،به داداش سلام برسون ــ سلامت باشی عزیزم،میمومدی مینشستی یکم ــ ان شاء الله یه روز دیگه سمانه به خانه برمی گردد،به اتاقش پناه می برد ،کیف و چادرش را روی تخت پرت می کند،و به در تکیه می دهد،چشمانش را می بندد،نمی داند چرا آنقدر ذهنش مشغول ،کارهای کمیل شده ،یا شاید او خیلی به همه چیز حساس شده، آرام زمزمه کرد: ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم و سعی کرد خودش را قانع کنید ،که حرف های کمیل اصلا مشکوک نبودند و ماشین و تعقیبی در کار نبود.. ... @komeil3
۵ مهر ۱۳۹۹
🖤 🌿 سمانه عصبی به طرف خروجی دانشگاه راه می رفت که بازویش کشیده شد،عصبی برگشت، که با کسی که بازویش را کشیده ،دعوایی کند با دیدن صغری ،اخمی کرد و با تشر گفت: ــ چیه؟چی می خوای😤 صغری که بخاطر اینکه پشت سر سمانه دویده بود در حالی که نفس نفس می زد گفت: ــ سرمن داد نزن،با آقای بشیری دعوات شده به من ربطی نداره 😤😡 ـ اسمشو نیار،اینقدر عصبیم که اگه می شد همونجا حسابشو می رسیدم 🤬👊🏿 ــ باشه آروم باش ،بیا بریم همین کافه روبه روی دانشگاه ،هم یه چیزی بخوریم هم باهم حرف بزنیم ☕️😋 سمانه به علامت پذیرفتن پیشنهاد صغری سرش را تکان داد. پشت میز نشستند ،صغری بعد از دادن سفارش روبه روی سمانه که خیره به بیرون بود ،نشست؛ ــ الان حرف بزن،چرا اینقدر عصبی شدی وسط جلسه؟🤨 ــ چرا عصبی شدم؟ اصلا دیدی چی میگفت ،نزدیکه انتخاباته به جای اینکه سعی کنیم جو دانشگاه آروم بمونه اومده برامون برنامه می ریزه چطور وجه ی بقیه نامزدهارو خراب کنیم. با رسیدن سفارشات سمانه ساکت شد،با دور شدن گارسون روبه صغری گفت: ــ اصلا اینا به کنار،این جلسه مگه مخصوص فعالین بسیج دانشگاه نبود ؟؟ ــ خب آره😃 ــ پس این بشیری که یک ماهه عضو شده براچی تو جلسه بود؟🤨😠 ــ نمیدونم حتما قسمت برادرا ازش دعوت کردند ،اینقدر خودتو حرص نده ــ صغری تو چرا این رشته رو انتخاب کردی؟؟ صغری که از سوال سمانه تعجب کرد ،چند ثانیه فکر کرد و گفت : ــ نمیدونم شاید به خاطر اینکه تو یک دانشگاه خوب اونم شهر خودم قبول شدم و اینکه تو هم هستی 😆 ــ اما من وقتی علوم سیاسی انتخاب کردم،دغدغه داشتم ،الان انتخابات نزدیکه،باید دغدغه تک تک ما انتخابات باشه. ــ خب چه ربطی به آقای بشیری داره؟؟🤷🏻‍♀ ــ همین دیگه،دغدغه ی ما باید آروم نگه داشتن دانشگاه باشه نه برنامه ریزی واسه تخریب نامزد ها.صغری دانشگاه ما تو موقعیت حساسی قرار داره،کاری که بشیری داره انجام میده،بزرگترین اشتباهه بخصوص که با اسم بسیج داره اینکارو میکنه،اگه به کارش ادامه بده،دانشگاه میشه میدون جنگ.🤺 ــ نمیدونم چی بگم سمانه،الان که فکر میکنم میبینم حرفای تو درسته ولی چیکار میشه کرد☹️ ــ میشه کاری کرد،من عمرا در مقابل این قضیه ساکت بشینم. ــ حالا بعد در موردش فکر میکنیم،کافیتو بخور یخ کرد. سمانه تشکری کرد و کافی را به دهانش نزدیک کرد... ... @komeil3
۵ مهر ۱۳۹۹
۵ مهر ۱۳۹۹
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
حضرت‌ارباب.. ما را زِ ما بگیر خودت‌رابھ‌ مابده💔
۵ مهر ۱۳۹۹
غیبت هیچکس را نکن! شاید از گناهش خبر داشته باشی، اما از توبه اش خبر نداری…
۵ مهر ۱۳۹۹
هدایت شده از •|°عُـشاق‌الحَسَـــن°|•
اصلامرابه‌شراب‌انگوراحتیاج‌نیست ذل‌میزنم‌به‌عڪس‌بقیع‌مست‌میشوم😊🌱
۵ مهر ۱۳۹۹
دفترچه‌ای داشت که برنامه‌ها و کارهایش را داخل آن می‌نوشت روزی ڪه خیلی ڪار برایِ خدا انجام می‌ داد بیشتر از روزهـایِ قبل خوشحال بود ... یادم هست یڪ بار گفت : « امروز بهتـرین روز من است چون خدا توفیق داد توانستم گره از کار چندین بنده‌‌خدا باز کنم» 📚 برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم۲ 🌱 💞 🖤 @Komeil3
۵ مهر ۱۳۹۹
می‌رسدروزی‌کھ ‌می‌سازیم‌صحنت‌ر‌ا‌حسن؟! بعد‌ا‌ز‌آن‌درباره‌اش‌هر‌روز‌،صحبت‌می‌کنیم‌:) ... 💪 @Komeil3
۵ مهر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خبرنگار:خوشحالی اخوی عملیات دیشب چطوربود؟ رزمنده:خیلی خوب شد _حالت چطوره؟ _خیلی خوبه اول شب دستم قطع شد از مچ ولی با این دستم جنگیدم [💔🥀]
۵ مهر ۱۳۹۹
چقدر به مهدی فاطمه "فکر"می کنیم..؟!
۵ مهر ۱۳۹۹
گَـرپـاےگذارندبہ‌صحن‌زینب.. والله‌زمـانہ‌رابهم‌میریزیـم😎👊🏽 💚 @komeil3
۵ مهر ۱۳۹۹
۵ مهر ۱۳۹۹
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
نـه‌پــلاک‌شناسایـی‌دارم، نه‌رمــزِشب‌رامیـدانـم، نه‌راهِ‌برگشـت‌رامیشناســم!.. آواره‌میـانِ‌خطِ‌‌ مقـدمـی‌که دورتادورم‌رامیـدان‌میـن‌گـرفته اسـت... شهدا اگربہ‌دادم‌نـرسید... ازدست‌رفتـه‌ام.. شهداگاهی‌نگاهـی..
۵ مهر ۱۳۹۹
‏هم پَریشانِ حُسینم هم پَریشانِ حسن
۵ مهر ۱۳۹۹
❤️🌱 چه زیبا نوشته بود:✏️ یه مثلی هست که میگه... سرم بره،قولم نمیره.💢🙂 قولِ‌مَن‌بانوبه‌شهدا❤️:) چــــادرمه😌 سرم‌بره‌چادرم‌نمیره..🤞🏻 مدافـ؏چــــادر🌷
۵ مهر ۱۳۹۹
دشمن هر روز از چیزی می ترسد: یک روز از لباس سبز سپاه💚 یک وز از لباس خاکی بسیج💗 یک روز از خون سرخ شهدا❤️ ولی... از سیاهی چادر من هر روز به خود می لرزد😎🤞🏻 🌹🌱 😌
۵ مهر ۱۳۹۹
از این آقا خوشت نمیاد؟!😒 یه ماشین بردار🚗 یه نقشه📜 مستقیم برو به جهنم🔥🙂 سفربخیر🙃✋🏻 ❤️ 💞
۵ مهر ۱۳۹۹