eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸هر 🌤 چیزے قبل ازخورشید☀️ در ما طلوع مے کنـد🌅 مے دانم هنـوز.. تڪہ اے از یـاد شما،💜 عطـر شما در مـا باقے ست... 💞 ❤️🌱 ●| @komeil3|●
شَھادت یعنے: وارد شدن درحریم خلوت الھےو میھمانـ شدن برسرسفره ے ضیافتـ الھے♥️ این ڪم چیزے نیست این خیلے بـاعظمتـ استـ ✋ 💜 💞 ●| @komeil3 |●
ڪوچہ‌هاۍشھرانگاربرایش بود... 👇🏻 بلھ؛ شھیدابراهیم‌هادۍ! انگارمرڪزکنترل‌دل‌هابود؛ هم‌مدارس! هم‌دانشگاه! هم‌فضاۍمجازی! مراقب‌دل‌هاۍدختران‌وپسرانےبود؛ ڪہ‌در خطرلغزش‌و ، تھدیدشـان‌میڪرد! را دیدم؛ ازڪم‌کارۍام‌شرمنده‌شدم..😓 خیلےزیباست‌جملھ‌ات، بھ‌ فڪر"مثل‌شھدامُردن" نبـاش! بھ "فڪرمثل‌شھدا زندگےڪردن"باش.. ❤️
❤️ 🍃 🍃 • • 💚●|ࢪوایتۍازتو|●💚 در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم؛ برادر هادی، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح می دانی بیا و بگیر. • در جواب ابراهیم خیلی آهسته گفت: «شما کی میری تهران؟» گفتم: «آخر هفته» بعد ابراهیم گفت: «سه تا آدرس را می نویسم، تهران رفتی حقوقم رو در این خونه ها بده!» • من هم این کارو انجام دادم. بعدها فهمیدم‌ هرسه،از خانواده‌های‌مستحق‌و‌ آبرودار‌بودند. 🧔🏻 🌿 ❤️ ✌️🏻 ●| @komeil3|●
رفقآ ان‌شاءاللھ امروز همین‌جایڪم درباره‌‌داداش‌ابراهیم صحبت‌مےڪنیم 🌱 ان‌شاءاللھ شناختموݧ نسبت‌بھ شھدابیشتربشه^^🙂 🖤
وصيت نامه شھیـد🕊 هَرخانمےڪِہ‌چادُربِہ‌سَرڪُنَد ۅَعِفَّٺ‌ۅَرزَد ۅهَرجَۅانے‌ڪِہ‌نَمازِاَۅݪ‌ۅَقٺ ‌رادَرحَدِتَۅان‌شرۅع‌ڪُنَد اَگَردَسٺَم‌بِرِسَدسِفارِشَش‌رابِہ ‌مُۅݪایَم‌اِمام‌حُسِین خۅاهَم‌ڪَردۅَاۅرادُعامےڪُنَم. ؏ـلے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 🌿 ヅ سمانه ضربه ای به در زد و با شنیدن "بفرمایید"وارد اتاق شد: ــ سلام،خسته نباشید🙂 ــ سلام خواهرم،بفرمایید. سمانه روی صندلی نشست و گفت؛ ــ خانم احمدی گفتن که با من کار دارید! ــ بله درسته،شما چون قسمت فرهنگی رو به عهده دارید،چندتا کار بوده باید انجام بدید. ــ بله حتما. ــ این چندتا پوستر رو بدید به بچه های خودمون ،بگید ایام انتخابات از اونا استفاده کنن تو تجمعا.📜 ــ پوسترا چی هستن؟ ــ پوسترایی که طراحی کرده بودید و خواستید پوسترشون کنم براتون این یک نمونه برا خودتون،اینا هم بدید بین بچه های دانشگاه. ــ خیلی ممنون😊 ــ تو این فلش چندتا فایل صوتی هست که روی چندتاcdبزنید و به عنوان کار فرهنگی بین بچه تا پخش کنید مداحی هستند،یه نمونه هم با پوسترا گذاشتم ،که گوش بدید🎧 سمانه با تعجب پرسید: ــ ما خیلی وقته دیگه همچین فعالیت های فرهنگی انجام نمیدیم،به نظرتون برگزاری جلسات بصیرتی بهتر از پخش بنر و cdنیست؟؟ ــ شک نکنید که جلسات بهتر هستند اما بخشنامه ای هستش که به دستمون رسیده. ــ میتونم ،بخشنامه رو ببینم آقای سهرابی برای چند لحظه سکوت کرد و بعد سریع گفت: ــ براتون میفرستم. ــ تشکر،اگه با من کاری ندارید من دیگه برم.. ــ بله بفرمایید.✋🏻 سمانه وسایل را برداشت و از اتاق خارج شد ،پوستر و cd خودش را در اتاقش گذاشت و از دفتر خارج شد. با دیدن چند نفر از اعضای بسیج دانشگاه ،پوسترها را به آن ها داد تا بین بقیه پخش کنند، و خودش به کافی نت کنار دانشگاه رساند و سفارش داد تا مداحی ها را روی ۹۰تا cd برایش بزند. ــ کی آماده میشن؟؟ ــ فردا ظهر بیاید تحویل بگیرید. ــ خیلی ممنون🌱 از همان جا تاکسی گرفت و به خانه رفت،امروز روز پرمشغله ای بود سعی کرد تا خانه برای چند لحظه هم که شده چشمانش را روی هم بگذارد تا شاید کمی از سوزش چشمانش کاسته شود. ... @komeil3
🖤 🌿 کلید در را باز کرد و وارد خانه شد ،با دیدن کفش های زنانه ،حدس می زد که خاله سمیه به خانه شان آمده،وارد خانه شد و با دیدن سمیه خانم لبخندی زد : ــ سلام خاله،خوش اومدی. ــ سلام عزیز دلم،خسته نباشی 😍 سمانه مشکوکـ به چهره ی غمگین خاله اش نگاهی انداخت و پرسید: ــ چیزی شده خاله؟؟🤨 ــ نه قربونت برم. به سمت مادرش رفت و بوسه ای بر گونه اش کاشت: ــ من میرم بخوابم ،شمارو هم تنها میزارم قشنگ بشینید غیبتاتونو بکنید،مامان بیدارم نکن توروخدا ــ صبر کن سمانه. ــ بله مامان. ــ خانم حجتی رو که میشناسی؟ ــ آره ــ زنگ زد وقت خواست که بیاد برای خواستگاری. ــ خب😕 ــ خب و مرض،پسره هزارماشاا... خوشکله پولداره خونه ماشین همه چیز.. سمانه با اعتراض گفت: ــ مامان ،مگه همه چیز پول و قیافه است ؟؟😠 ــ باشه کشتیم،مگه ولایی و پاسدار نمی خواستی،پسره هم پاسداره هم ولایی با فعالیتات هم مشکلی نداره،پس میشینی بهش فکر میکنی😤 ــ چشم. ــ سمانه ،باتوام شوخی ندارم میشینی جدی بهش فکر میکنی. سمانه کلافه پوفی کردو گفت: ــ چشم میشینم جدی بهش فکر میکنم ،الان اجازه میدی برم بخوابم؟؟ ــ برو.. سمانه بوسه ای نمایشی برای هردو پرتاب کرد و به اتاق رفت ،خسته خودش را روی تخت انداخت و به فکر فرو رفت که چرا احساس می کرد خاله سمیه از اینکه این بحث کشیده شده ،ناراحت بود. و خستگی اجازه بیشتری به تحلیل رفتار سمیه خانم را به او نداد و کم کم چشمانش گرم خواب شدند. ... @komeil3
🖤 🌿 ヅ صغری با صدای بلند و متعجب گفت: ــ چی؟سمانه می خواد ازدواج کنه؟😳 سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید: ــ فعلا که داره فکراشو میکنه،اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه😰 کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرش را دید،سرش را بالا آورد و گفت: ــ چرا اینجوری نگام میکنید؟🤨 ــ یعنی خودت نمیدونی چرا؟😤 ــ خب مادرِ من ،میگی چیکار کنم؟ صغری عصبی به طرفش رفت و گفت: ــ یکم این غرور اضافه و مزخرف رو بزار کنار ،بریم خواستگاری سمانه ،کاری که باید بکنی اینه. کمیل اخمی کرد و گفت: ــ با بزرگترت درست صحبت کن،سمانه راه خودشو انتخاب کرده،پس دیگه جایی برای بحث نمیمونه 😠 از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود. سمیه خانم اخمی به صغری می کند؛ ــ نتونستی چند دقیقه جلوی این زبونتو بگیری؟ ــ مگه دروغ گفتم مامان،منو تو خوب میدونیم کمیل به سمانه علاقه داره،اما این غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره.😒 ــ منم میدونم ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی،بزرگتره،احترامش واجبه. بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت،ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن پسرش که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود،لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست. ــ کمیل ،از حرف صغری ناراحت نشو،اون الان ناراحته.😔 کمیل در همان حال زمزمه کرد: ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه. سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛ ــ من نیومدم اینجا که در مورد صغری صحبت کنم،اومدم در مورد سمانه صحبت کنم. ــ مـــا مــــان ،نمیخواید این موضوعو تموم کنید. ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه علاقه داری 😡😏 کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛ ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو. کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه ،نمیگم بزرگ شدی اما جوون هم نیستی،از وقتی کمی قد کشیدی و فهمیدی اطرافت چه خبره،شدی مرد این خونه،کار کردی،نون اوردی تو این خونه ،نزاشتی حتی یه لحظه منو صغری نبود پدرتو حس کنیم ،تو برای صغری هم پدری کردی هم برادری. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ از درست زدی به خاطر درس صغری ،صبح و شب کار می کردی،آخرش اگه تهدید های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی،من سختی زیاد کشیدم ،اما تو بیشتر.😢 مسئولیت یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته باشیم ،از خودت گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمی کردی.💔 اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد و با مهربانی ادامه داد: ــ بعد این همه سختی ،دلم میخواد پسرم آرامش پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟ صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را به خوبی می شنید که بلافاصله صدای بم کمیل در گوشش پیچید: ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد ،من نمیتونم با کسی که از من متنفر هستش ازدواج کنم. ــ تنفر؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی؟سمانه اصلا به تو همچین حسی نداره. الانم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز هستش.بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده،باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است. ... @komeil3
قسمت‌هاۍجدید تقدیم‌نگاهتونヅ
♥️ [ به‌ڪدامین گناه◾️ زڪربلای شمادور گشتہ‌ایم ] @komeil3🖤
جاےشهید بیات خالےڪه😔 به این شعر علاقمند بود👇 خواهم در این غمکده آرام بگیرم... گمنام سفر ڪرده و گمنام بمیرم💔 🖇❤️پیکری هم ازش برنگشت مانند مادرش زهرا گمنام ماند.
برخی که خیلی گناه دارندمی‌گویند یعنی خدا من را می‌بخشد؟ آن‌ها نمی‌دانند وقتی که به این حال میرسند یعنی اینکه بخشیده می‌شوند! ​​​​​​حاج اسماعیل دولابی یعنی‌اینکه‌سیم‌دلت‌وصل‌شده :)
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
چشمان تو...❤️ دریایی بود....🌊 که ریشه های خشکیده🍂 قلبم را طراوت بخشید.... 🌱
می‌خواهم شهید شوم تا اگر زنده‌ام ، موجودی نباشم که جلوگیری از رشد دیگران شوم تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران نماید و نهال کوچکی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری کند می‌خواهم شهید شوم تا خونم به سرور شهیدان حسین علیه‌السلام گواهی دهد که من مانند مردم کوفه نیستم و رهرو راهش بوده‌ام ..
رفقآ ان‌شاءاللھ هر روز داخل‌این‌کانال⇦@komeil_78 یڪ شھید ࢪومعرفےمی‌ڪنیم^^💜 رفقآی‌که‌دوست‌دارن‌شناخت بیشتری‌نسبت‌بھ شھدا داشتھ باشن‌درخدمت‌شون‌هستیم🌱:)