eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤 🌿 ヅ عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید: ــ لعنتی لعنتی کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ،و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد، فقط فکر کردن به این موضوع،حالش را خراب می کرد.... ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می شود،حدس می زد،الان همه به هم ریخته و نگران هستند،امشب ساعت۹مراسم خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود. جلوی در خانه شان پارک کرد،سریع در را باز کرد و وارد خانه شد ، با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد،فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود. ــ سلام هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند،کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید: ــ اینجا چه خبره؟ ــ مادر ،سمانه کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت: ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید دیگه! ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده ــ یعنی چی؟؟ ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن. ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش،جایی؟؟ اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت: ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون ،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم کمیل از جایش بلند شود؛ ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد ،شاید شب هم برنگشتمـ ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن بعد از خداحافظی ،ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ،گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده: ــ بله ــ سمانه پیش توه؟ ــ آره محمد با نگرانی پرسید: ــ حالش چطوره؟ ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟ ــ کجایی الان؟ ــ دارم میرم محل کار ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه ــ باشه ــ کجاست الان؟ ــ تواتاقم محمد غرید: ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن،اما حالش خوب نبود دایی،نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد، دیگر حرفی نزد. ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ ــ خداحافظ ... @Komeil3
دنیآبراۍرسیدن‌بہ‌آخرت‌آفریده‌شدھ نہ‌براۍرسیدݧ‌بہ‌خود!
{`~°•💔‌} یڪ‌جاۍدنج‌ازحـرم‌توبراۍمن من‌هرچہ‌دارم‌اۍهمہ‌چیزم‌براۍتو!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{●○||•°🌿} گفتم‌اینجا‌تامشھدچقدرࢪاه‌اسٺ؟! گفت: آنقدرڪہ‌بگویۍ... السلام‌علیک‌یاعلۍبین‌موسۍالرضآ(؏) ❤️
میکند آن خنده ات ؛ « صبحِ » قشنگم را بخیر .... جان من لختی بخنـد و ساز دل را کوک کن ... 😍✋🏻 🦋 ♡|@Komeil3|♡
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
{●○||•°🌿} گفتم‌اینجا‌تامشھدچقدرࢪاه‌اسٺ؟! گفت: آنقدرڪہ‌بگویۍ... السلام‌علیک‌یاعلۍبین‌موسۍالرضآ(؏) #
حــــࢪم‌ڪہ‌باشۍ... بـــاران‌هـم‌ڪہ‌ببارد... نــورعلےنورمۍشودهواێ‌دلتـــ💔 کآفیستــ بایستےمقابل‌گنبد ورودۍصحݧ‌گوهـرشاد... سرت‌رابالابگیرۍوهۍنگاه‌ڪنۍو هےبــاران‌بباردوهےخــیس‌شودنگاهتــ.. کافیست‌بـاران‌حایل‌شودمیان‌نگاه‌تــــو وگنبـدزررطلآ..
🕊 . . گاهے دلتنگ میشوی.. برای خلوت های تک نفره‌ات☝🏻 برای قدم زدن هایت روی خاک‌هایِ فکھ شلمچھ شرهانے و..👣🌻 اشک ریختن هایت برای مناجات و دعاهایت در منطقھ دلتنگ شو!💔 که اولین قدمِ طریق آسمانے شدن همین دلتنگیستـ🍃🎈🙃. ♥️
در جلسه‌یِ اولِ خواستگاری بآ همآن شرم و حیایِ همیشگی پرسید حوصله‌یِ بزرگ کردنِ فرزندِ شهید رو داری؟!((: _شهیدمسلم‌خیزاب_🌷🍃