°●•🥀•●°
خندهکنهࢪصبح،
بࢪ رخسارۀنیکوۍعشـ♡ـق
خانہۍدلࢪاگلستانکن
بہعطروبوۍعشـ♡ــق
خوشہاۍازنوࢪبرچین
صبحگآنانباطࢪب
چونپرستوهاۍعشق
پرگشآتاکوۍعشق♥
#سلامداشابرام😍✋🏼
#صبحتونشهدایـۍ🌹🍃
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
کنترل نگاه خیلی مهمه بچه ها...
چرا؟
چون راه داره به دل!
به قول اقای قرائتی
چشم میبینه، دل میخواد!
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
『منخودبھچشمِخویشتن، دیدمڪہجانممےࢪود . . ؛!🦋'°』
توجھ‼️ توجھ‼️
تولـــد داࢪیمچہتولد؎😍
تولدبرادرپاییزۍمون🍁
یڪۍازمشتیآۍروزگار♥
داداشعلے{شھیدعلےخیلے}
داداشعلےتولدٺمبارڪباشھ🎉
●○||•⇩🦋
ࢪفقآخوایـمڪادوتولد
براشونبفرستیمبھشت😍🎁
هرڪسیدرحدتوانشهرچندتآ
صلواتڪہمیتونہروبہآیدے
بندهبده⇦@R20201
منڪادومیکنموازطرفعلمداࢪڪمیلے
هابࢪاشونپسٺمیڪنم😎🤞🏻
منتظرمهآ
ببینمچیڪارمیکنید دیگہ😉
دمتونشھدایۍ💜
تعدادڪادوهایارسالےبرا؎داداشعلے💛⇩
-•°🌿
⁵⁰تاشاخہگلصلوات🦋
¹⁰⁰⁰تاشاخہگلصلوات🌸
²⁰⁰تاشاخہگلصلوات🦋
⁴⁰⁰تاشاخہگلصلوات🌸
¹⁰⁰تاخاشہگلصلوات 🦋
⁵⁰⁰تاشاخہگلصلوات🌸
¹⁰⁰تاشاخہگلصلوات 🦋
⁵⁰⁰تاشاخہگلصلوات🌸
⁵⁰⁰تاشاخہگلصلوات 🦋
²⁰تاشاخہگلصلوات 🌸
²⁰⁰تاشاخہگلصلوات 🦋
⁵⁰⁰تاشاخہگلصلوات🌸
²⁰⁰تاشاخہگلصلوات 🦋
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
#ازرفاقتتاشھادت♥
هدایت شده از کانال کمیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ #سلام_برابراهیم...🍃
🎥 تنهافیلم موجود از شهید ابراهیم هادی ❤️
🍃 @SALAMbarEbrahimm🍃
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
✨ #سلام_برابراهیم...🍃 🎥 تنهافیلم موجود از شهید ابراهیم هادی ❤️ 🍃 @SALAMbarEbrahimm🍃
رفقآبہشدتپیشنھادمیشھ👌🏻
حتماببینیدولذتببرید♥:)
#پسࢪڪفاطمہ😎🤞🏻
عزیزدلم!!
من میبینم چی میگن،
من کنارتم...
نگران چی هستی؟
ببین منو،
من اینجـام!!:))
#خدا💚🙂
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
Γ🌿🌻🔗°○
#حࢪفدل♥:)
نہپلاڪشناسایۍدارم..
نہرمزشبࢪامۍدانم
نہراهبرگشتࢪامۍشناسم
آوارهمیامگناهآنماندهام
برادراگربہدادمنرسۍ
ازدسترفتہام...💔
رفقا!!
میدونین بدترین حالت واگذاری بنده به خودش چیه؟!
این که دیگه هرچی بخواد #میتونه گناه کنه ...
#پناه_بر_خدا
#هوالعشق🖤
#پارت_پنجاه_و_پنج❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
سمانه با تعجب به کمیل خیره شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد:
ــ یعنی چی نمیاید؟
ــ سمانه خانم،الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما بیام؟
سمانه با استرس گفت :
ــ خب بگید که منو پیدا کردید یا هرچیز دیگه ای!
کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد.
ــ سمانه خانم،من چطور میتونم پیداتون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این چیزا سر درنمیارم.
ــ یعنی چی؟یعنی میخواید تنها برم اونجا؟من،من حتی نمیدونم چی بگم بهشون،حقیقتو یا خودم قصه ای ببافم
ــ ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم،اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن،شما لازم نیست چیزی بگید.
ــ اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن.
ــ امیرعلی،دوستم تماس گرفت ،الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون،یادتون نره که نباید از من حرفی بزنید
سمانه به علامت تاییدسری تکان داد.
ــ سمانه خانم دیگه باید برید،امیرعلی دم در منتظرتونه
سمانه از جایش بلند شد،چادر را بر سرش مرتب کرد،همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت
با دیدن امیرعلی که منتظر به ماشین تکیه داده است،روبه روی کمیل ایستاد،نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت:
ــ آقا کمیل،خیلی ممنون بابت همه چیز،واقعیتش نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم،اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد،امیدوارم که بتونم جبران کنم.
از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست ؛
ــ خواهش میکنم این چه حرفیه،این وظیفه ی من هست،شما هم مثل صغری عزیز هستید پس جای جبرانی باقی نمیمونه.
سمانه خودش هم نمی دانست که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد،لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد.
ــ یادتون نره،پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با من تماس بگیرید
ــ حتما
ــ امیرعلی منتظره،برید بسلامت
سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد.
کمیل خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شد، ماند.احساس کرد سمانه بعد از صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست.
نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید،باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود،با اینکه حدس می زد که ممکنه باز هم به سراغش بیایند،
اما دیگر او نمی زارد سمانه را در این مخمصه ای بیندازند....
#ادامہ_دارد...
@Komeil3
#هوالعشق🖤
#پارت_پنجاه_و_شش❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
نگاهش را به بیرون دوخته بود،همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که در زندان است،و شهر حسابی تغییر کرده است،از این فکر خنده اش گرفته بود.
سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست،هوای خنکی که به صورتش برخورد می کرد،لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد،باورش خیلی سخت بود، که در این مدت چه اتفاقاتی برایش رخ داده است،و به این نتیجه رسیده بود ،او آن دختر قوی که همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است،اعتراف می کرد روز های آخر دیگر ناامید شده بود،خودش هم نمی دانست چرا،شاید چون همه ی مدارک ضد او بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت.
با آمدن اسم کمیل ناخواسته لبخندش عمیق شد،باورش نمی شد پسرخاله ای که همیشه او را به عنوان یک ضد انقلابی می دید،یکی از ماموران وزارت اطلاعات هستش،بگو با یادآوری حرف ها و تهمت هایی که به کمیل می زد خجالت زده چشمانش را محکم بر هم فشار داد...
با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد!
ــ بفرمایید
سمانه نگاهی به خانه شان انداخت،باورش نمی شد ،سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیرعلی رفت:
ــ شرمنده حواسم نبود،خیلی ممنون
ــ خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است
سمانه خداحافظی گفت و دوباره به طرف خانه رفت و تا می خواست دکمه آیفون را فشار دهد در با شتاب باز شد و محسن در چارچوب در نمایان شد،تا می خواست عکس العملی نشان داد سریع در آغوش برادرش کشیده شد،بوسه های مهربانی که محسن بر سرش می نشاند،اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد.
با صدای محمد به خودشان امدند:
ــ ای بابا محسن ول کن بدبختو
محسن با لبخند از سمانه جدا شد ،سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ،لبخندی زد.
فرحناز خانم دخترکش را محکم در آغوش گرفت و سرو صورتش را بوسه باران می کرد،
سمانه هم پابه پای مادرش گریه می کرد،محمود آقا هم بعد از در آغوش گرفتن دخترکش مدام زیر لب ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد.
سمانه به طرف بقیه رفت و باهمه سلام کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت:
ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم
همه باهم به داخل خانه برگشتند،مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند ،سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود،فرحناز خانم دست سمانه را محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود ،سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند حرفی نمی زد و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد.
به نیلوفر نگاهی انداخت که مشغول صحبت با صغرا بود و ضغرا بی حوصله فقط سری تکان می داد ،متوجه خاله اش شد که کلافه با گوش اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد:
ــ خاله چیزی شده
سمیه لبخندی زد و بوسه ای بر گونه اش نشاند:
ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته
ــ حتما کار داره
ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم ،همیشه همینطوره
و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت.
بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
ــ کمک نمیخواید خانما...
#ادامہ_دارد...
@Koneil3
#بہقوݪِحآجحُسِینیڪتآ
پآۍآدمجایۍمیرهڪہدݪشرفتہ !
دلارومواظبباشیم
تاپاهاجاۍبدۍنره (:"💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اࢪسالےࢪفقآ😍
●سربازهاۍرهبࢪ💚
موندنتو راهحیدࢪ😎✌️🏻
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
°○•📸🦋•○°
خواهربودنیعنے😍
تمامزندگیتبشہبرادرت 😌
غمشبشہقصہۍرودلت💔
شادیشبشه...🙊🤤🌸
تمامخاستہهاۍدلت🤗
خواهربودنیعنۍیہفاطمہبراۍبرادرۍ
کہجھادبودوڪردوجھادشمادامہداره..
#خواهربرادری🙈
#برادرجھادم😌♥
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
هدایت شده از ‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوتبالبازۍکردنداداشاحمد😍🎾
﴿شھیداحمدمهنه﴾
#برادرجونم♥
#یادشباصلوات🌸