eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
"گذر ایام" حادثه انقدر شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم. نیمه چپ بدنم به شدت درد میکرد. راننده پیکان پیاده شد، بدنش مثل بید میلرزید.فکر کرد من حتما مرده‌ام. یک لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائیل سراغ ما هم آمد.آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج می شود. به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم. ساعت ۱۲ ظهر بود. نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد! یکباره یاد خواب دیشب افتاد. با خودم گفتم: این تعبیر خواب دیشب من است.من سالم می مانم.حضرت عزرائیل گفت گفت که وقت رفتنم نرسیده. زائران امام رضا(ع) منتظرند. باید سریع بروم. از جا بلند شدم. راننده پیکان گفت: شما سالمی! گفتم: بله. موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم. با اینوه خیلی درد داشتم به سمت مسجد حرکت کردم. راننده پیکان داد زد: آهـای،مطمئنی سالمی؟ بعد با ماشین دنبال من آمد. او فکر میکرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم.کاروان زائران مشهد حرکت کردند. درد آن تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهمیدم تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی ازمرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به دنبال ما خواهند آمد، اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد. در آن ایام تلاش بسیار زیادی کردم تا مانند برخی از دوستانم وارد سپاه‌پاسداران شوم و تلاش های من بعد از چند سال محقق شد و پس از گذراندن دوره‌ی آمورگزشی در اوایل ده هفتاد وارد مجموع سپاه شدم. این راهم باید اضافه کنم که من از نظر دوستان و همکارانم، یک شخصیت شوخ ولی پر کار هستم.در مانور های عملیاتی و در اردوهای آموزشی،همیشه صدای خنده از چاد ما به گوش می رسید.بعد از مدتی ازدواج کردم و مشغول فعالیت های روز مره شدم. حدود هجده سال از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت. روز اعلام شد که برای مأموریت جنگی آماده شوید....
نام: _ نام خانوادگی: _ نام پدر: _ تاریخ تولد:_ تاریخ شهادت: _ تو این همه نداری و گویی همه چیز داری، ما این همه داریم‌ و گویی هیچ نداریم...
حالا چندین سالی است که از مفقودی ابراهیم می گذرد.یکی از یادبودهای ابراهیم ترسیم چهره وی در سال 1376زیر پل اتوبان شهید محلاتی بود.کار ترسیم چهره ی ابراهیم را سید انجام داده بود.سید می گوید: من ابراهیم را نمی شناختم وبرای کشیدن چهره ابراهیم چیزی نخواستم.اما بعداز انجام این کار به قدری خدا به زندگی ام برکت داد که نمی توانم برایت حساب کنم وخیلی چیزها هم از این تصویر دیدم.همون زمانی که این عکس رو کشیدم ، نمایشگاه جلوه گاه راه افتاد . یک شب جمعه ای بود.خانمی پیش من اومد وگفت: آقا ریا، این شیرینی ها برای این شهید ، همین جا پخش کنید.فکرکردم از فامیل های ابراهیم هستند ، پرسیدم: شما شهید هادی را می شناختید؟ گفت: نه. تعجب من رو که دید ادامه داد:خونه ما همین ، اطرافه ، من در زندگی مشکل سختی داشتم .چند روز پیش وقتی شما داشتید این عکس رو ترسیم می کردید از اینجا رد می شدم .خدا را به حق این شهید صدا کردم.وقول دادم اگر مشکلم حل شود نمازهایم را اول وقت بخوانم.بعد هم برای این شهید که اسمش رو نمی دانستم فاتحه ای خوندم .باور کنید خیلی زود مشکل من برطرف شد وحالا اومدم که از ایشون تشکر کنم. سید نقاش چهره ابراهیم: پارسال دوباره اوضاع کاری من بهم خورده بود و مشکلات زیادی داشتم.یک بار که از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد می شدم دیدم به خاطر گذشت زمان تصویر زرد وخراب شده .من هم رفتم داربست تهیه کردم و رنگ ها رو برداشتم وشروع به درست کردن تصویر شهید کردم.باور نکردنی بود .درست زمانی که کار تصویر تمام شد یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد وخیلی از گرفتاری های مالی ام برطرف شد.سید ادامه داد: آقا اینها پیش خدا خیلی مقام دارند. حالا حالاها مونده که اونها رو بشناسیم .کوچکترین کاری که برای اونها انجام بدی ، خداوند سریع چند برابرش رو به تو برمی گردونه. یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی نیزدر جریان اعمال حج طوافی را به نیت ابراهیم انجام داده بود .شب ابراهیم را بخواب دید که از او تشکر کردو گفت: هدیه ات به ما رسید. خوشا به حال جوان هایی که امثال ابراهیم را الگوی رفتاری خود کرده و مسیری جز مسیر انبیاء و اولیاء نمی پیمایند. برای دیدن حقایق به زندگی قاصدک های خوش خبری مراجعه کنیم که در نورانیت حقیقت یار و رب العالمین سوختند و خود روشنی بخش مسیر من وتو در این سوی جاده شدند.
من شکایت دارم… از آن ها که نمی فهمند چادر مشکی من یادگار مادرم زهراست از آن ها که به سخره می گیرند قـداسـتِ حجابِ مادرم را ؛ چـــــرا نمی فهمی؟ این تکه پارچه ی مشکی، از هر جنسی که باشد حـــُرمــت دارد !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تفــــاوت ☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️🙁☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️☹️
🌙ماه رمضان همراه با شهید ابراهیم هادی 💫 🌺از پيامبر(ص) ســؤال شــد: «کداميــک از مؤمنين ايماني کاملتــر دارند؟ فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند.» 📌سردار محمد کوثري؛ فرمانده اسبق لشكر حضرت رسول (ص) ضمن بيان خاطراتي از ابراهيم تعريف ميكرد: در روزهاي اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهيم گفتم؛ برادر هادي، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح ميداني بيا و بگير. در جواب خيلي آهسته گفت: شما کي ميري تهران!؟ گفتم: آخر هفته. بعد گفت: سه تا آدرس رو مينويسم، تهران رفتي حقوقم رو در اين خونه ها بده! من هم اين کار را انجام دادم. بعدها فهميدم هر سه، از خانواده هاي مستحق و آبرودار بودند. ❤️رسول اکرم (ص) : آن که در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند، ایمان کاملتری دارد. 📚الحکم الظاهره، ج۲
‏۷۲سال است زمین از ویروس خطرناکی رنج میبرد که هزاران هزار انسان بیگناه را کشته است. ما برای همیشه یک روزی جهان را از شر خلاص میکنیم.✌️
عــــاشقان❤️ وقت نمـــاز است📿 اذان می گویند😍 اولین دعای سر سفره افطاریمون🌸ظهور مهدی فاطمه🌸 باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما تو را دوست داریم پاییز سال شصت و یک بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا(س) بود. هر جا میرفتیم حرف از ابراهیم بود. خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف میکردند. همه آنها با توسل به حضرت صدیقه طاهره(س) انجام شده بود. به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر میزدیم از ابراهیم میخواستند که برای آنها مداحی کند و از حضرت زهرا(س) بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. آنها چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد. ابراهیم عصبانی شد و گفت: من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم! هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم! ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه. من هم بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز. ابراهیم بچه های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا(س)!! اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: میخواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن. بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد. اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره(س) تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم. هرکس گفت بخوان تو هم بخوان دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد. منبع: کتاب "سلام بر ابراهیم"
📸 نخستین تصویر از محل تدفین شهید اصغر پاشاپور
کبوترها، کبوترها، به دلجویی از آن بالا🕊 نگاهی زیر پا گاهی اسیران قفسها را🌸 خوشا پروازتان با هم، بلند آوازتان با هم💕 به یاد آرید ما را هم، در آن پرواز کردنها🙏🏻
عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است. ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو! همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد. کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده. ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند.صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند. ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه.
♥️ امشب🌙 فرزند حاج قاسم...😔💔🍃 در آغوش آقا...
شبتون پر از عطر شهدا❤️
... • گاهی میرے یه جا مهمونی؛ دیدے غذا کم میاد!؟ صاحب خونه بین اون همه جمعیت؛ میاد بهت میگه:اگه میشه تو غذا کم تر بخور،بذار به دیگران برسه! آخه تو واسه مایی ولے اونا غریبه ان وقتے واسه باشی! آقامیگه میشه کمتر بخوری؟ میشه بیشتر سختے بکشی؟ بذاردیگران استفاده کنن... آخه تو واسه مایی...!!! بچه ها کارے کنید؛ امام زمان برنامه هاشو روے ما پیاده کنه...!
برامون‌دعاکن‌سـردار دلتنگیم‌ودرمانده..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا