با این نگاهت👀 چه کرده ای با دلم؟
از نگاهت حرف ها میبارد.....🗣
وقتی چشمان👀 گنهکارم با نگاهت گره میخورد،ناگهان از شرم سر به زیر فرود می آورم😔...
مراقب چشمانم باش برادرم....
نمیخواهم با چشمانم باعث دل آزردگی امام زمانم و شرمندگی تو شوم😔
از عمق وجود میگویم دوستت دارم🖤
#داش_ابرام
#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
Γ🌿🌻🔗°○
+ بهش گفتنآقا ابراهیـم...
چرا جبهہ رو ول نمیکنے
بیای دیدار #امام_خمینی؟
- گفت ما رهبری رو براے #اطاعت میخوایم نہ براے تماشا!
#شهید_ابراهیم_هادی
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
#طنز_حلال
مردی قصد خودكشی داشت به بالای صخره بلندی رفت
طنابی به گردنش انداخت و آن را به صخره بست ،
مقداری سم خورد ،
خود را آتش زده و پرت كرد
و در همان حال به سر خود شلیك كرد.
تیر به خطا رفت
و طناب را قطع كرد!
مرد كه از حلق آویز شدن نجات یافته بود ،
به داخل آب افتاد و آتش خاموش شد!
خوردن آب دریا باعث شد ، استفراغ کرده و سم را از بدن او دفع كند.
ماهیگیری او را دید و از آب زنده بیرون آورد.
مرد به بیمارستان منتقل شد ،
و در آنجا
بعلت همراه نداشتن ماسک بر اثر کرونا درگذشت😂😂
#خنده
💐مرا با
چشم هاے بسته
از پل بگذران اے دوست ...
🍃تو وقتے
با منے دیگر
مرا بیمِ مَعـادی نیست ...
نام جهادی: بِلال
تاریخ و محل ولادت: ۱۳٧۰/٧/١۵ تبریز
تاریخ و محل شهادت: ١٣٩٦/٨/۱۵ مسیر تدمر به بوکمال منطق
#شهید_وحید_فرهنگی_والا
#شادی_روح_شهدا_صلوات
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
توجھ‼️ توجھ‼️ تولـــد داࢪیمچہتولد؎😍 تولدرفیقشفیقحاجقاسم(: یڪۍازمرداۍمقاوت😎 {شھیدابومھدۍالمھند
منتظرهدیہهاےقشنگتونهستم(:♥
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
#حاجۍتولدتمباࢪڪ(:💛
مڪتبابومهدیـ𝓼همانمڪتب
حاجقاسماست❥︎
تولدتمبارڪ𝓻
شیرمردعرصہ𝓬مقاومت❥︎
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
Γ🌿🌻🔗°○ + بهش گفتنآقا ابراهیـم... چرا جبهہ رو ول نمیکنے بیای دیدار #امام_خمینی؟ - گفت ما رهبری
🕊#ابراهیممیگفت:
بهتره که شبها زود بخوابیم
تا نماز صبح رو اول وقت و
سرحال بخونیم. کسیکهنمازظهر
و مغرب رو اول وقت بخونه
هنر نکرده چون بیدار بوده.
آدم باید نماز صبح
هم اول وقت بخونه.
#شھیدابراهیمهادۍ💛!
🗯ویژه
🔴سوخت موشک جوانی🔴
📣۱۰ توصیه مهم آقا که میتواند ما را زودتر به مقصد برساند
#بیانیه_گام_دوم_انقلاب
#آقامونگفتهها😉
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
از آشنایی با #تو دانستم در مسیر دلدادگی باید #عبد باشی تا امیر شوی تو دنبال رضایت⇜ او باش او دنیا و
『♥️͜͡🥀』
خندههایت . . .
آنچنآنجادوڪندجانِمࢪا
هࢪچھ غمآیدســࢪم
هـࢪگزنبینمآفتے!
#هوالعشق🖤
#پارت_شصت_و_چهار❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،روز هایی که دانشگاه داشت ،آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت،با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود،در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود.
از ماشین پیاده شد.
ــ خداحافظ داداش
ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد
ــ خودم میام
ــ شبه ،خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم
ــ اِ داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم
ــ میگی دیگه سمانه؟
ــ چشم میخواز اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم
محسن خندید و گفت:
ــ نمیخواد برو
ــ خداحافظ
ــ بسلامت عزیزم
سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،امروز دوتا کلاس داشت ،وارد کلاس شد،روی صندلی آخر کنار پنجره نشست،استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد،سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت ،امروز صغری نیامده بود،اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد تا او را نخنداند دست بردار نبود.
با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت،زمین و درخت ها کم کم خیس می شدند،دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود،ان چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد.
دو کلاس پشت سرهم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او شده بود،تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد،عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند،بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای که چیزی در آن یاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت ،از پله ها تند تند پایین می آمد ،در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند.
از ساختمان دانشگاه که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ،باران بند آمده بود.
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
#هوالعشق🖤
#پارت_شصت_و_پنج❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
می خواست با پدرش تماسی بگیرید تا به دنبالش بیاید اما بوی خاک باران خورده مشامش را پر کرد ناخوداگاه نفس عمیقی کشید،بوی باران و خاک و درخت های خیس لبخندی بر لبانش نشاندند،گوشی اش را داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت که کمی قدم بزند،هوا تاریک شده بود،دانشگاه هم خلوت بود و چند دانشجو در محوطه بودند،آرام قدم می زد ،از دانشگاه خارج شد ،اتوبوس سر ایستگاه ایستاده بود میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد که تا قدمی بزند.
به اتوبوسی که هر لحظه از او دور می شود نگاه می کرد،خیابان خلوت بود،روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد،قسمت هایی از پیاده رو آبی جمع شده بود،با پا به آب ها ضربه می زد و آرام میخندید، دلش برا بچگی اش تنگ شده بود و این خیابان خلوت و تنهایی بهترین فرصتی بود برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی.
باد ملایمی می وزید و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند،نیم ساعتی را به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند و ترسی را برجانش می انداختند،هر از گاهی ماشینی از کنارش عبور می کرد که از ترس لرزی بر تنش می نشست،نمی دانست این موقعیت ترسناک بود یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود،صدای ماشینی که آرام آرام به دنبال او می آمد استرس بدی را برایش به وجود آورده بود،به قدم هایش سرعت بخشید که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد،دیگر مطمئن شد که این ماشین به دنبال او است،می دانست چند پسر مزاحم هستند ،نمیخواست با آن ها درگیر شود،برای همین سرش را پایین انداخت و بدون حرفی به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوسی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش شود.
با رسیدن به ایستگاه ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصلا قصد بیخیال شدن را نداشتند.
به ایستگاه اتوبوس رسید ،اما نمی توانست ریسک کند و انجا تنها بماند ،پس به مسیرش ادامه داد،دستانش از ترسو اضطراب میلرزیدند،
با نزدیکی ماشین به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد،صدای باز شدن در ماشین و دویدن شخصی به دنبال او را شنید و همین باعث شد با سرعت بیشتری به دویدن ادامه بدهد.
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣