#هوالعشق🖤
#پارت_شصت_و_هشت❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟
سمانه سری تکان داد وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،در را برایش باز کرد ،بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت :
ــ الان برمیگردم
نگاه ترسان سمانه را دید و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغو صحبت با گوشی بود رفت،امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت:
ــ جانم
ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون،تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا هم برسونمت
ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه ماشین بهاشه داره میاد دنبالم
ــ حتما؟
ــ آره داداش ،تو هم آروم باش اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یادر دودل کنه ،تنها امیدش تویی پس دعواش نکنی یا سرش داد نزن
ــ برو بچه به من مشاوره میدی
امیرعلی خندید و گفت
ــ بروداداش ،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی
کمیل ناراحت سری تکان داد و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت.
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،می دانست این یک ساعت برایش چقدر عذاب آور بود،تا وقتی که به سمانه برسند شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود،با صدای بوقی نگاهش به ماشین سفیدش ،که نگار با لبخند پست فرمون نشسته بود،خودش را برای چند لحظه به جای کمیل تصور کرد،تصور اینکه نگارش،همسرش،اینطور به دست یه عده آسیب ببیند او را دیوانه می کرد ،استغفرالله زیر لب گفت و با لبخندی به سمت ماشین رفت.
صدای جز گریه های آرام سمانه صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند فرمون را محکم بین دستانش فشرد،به خانه نزدیک شده بودن،ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند
ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون
ــ اما ..
ــ لطفا اینبار حرف گوش بدید لطفا
سمانه سری تکان داد و گوشی را از کیفش بیرون اورد،ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین روی صفحه افتاده بود،تماس های بی پاسخ زیادی از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود گوشی اش را بعد از کلاس از سایلنت خارج کند،شماره مادرش را گرفت ،بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید
ــ سلام مامان خوبم
ــ...
ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید
ــ....
ــ الان با آقا کمیلم
ــ...
ــ با صغری داریم میریم خونه خاله ،امشبم میمونم خونشون
ــ....
ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی
ــ ....
ــ خداحافظ
سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته ،نداشت،می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته بازخواست میکند،اما این ها اصلا مهم نبود،الان او فقط کمی احساس آرامش و امنیت می خواست.
به خانه رسیده بودند کمیل با ریموت در را باز کرد و وارد خانه شدند،سمانه در را باز کرد تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند.
ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت اینطور میشه که باهم اومدیم.
سمانه سری تکان داد و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند،با ورود سمانه به خانه، صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد اما با دیدن سمانه نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد:
ــ چرا جیغ میزنی دختر
سمیه خانم برای سمانه و کمیل شام کشید ،بعد صرف شام سمانه و صغری شب بخیری گفتند و به اتاق رفتند،کمیل گوشی اش را برداشت و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید:
ــ الو
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
💔🍃
خداکندبہدلت،
مھراینغلامافتد
بہرنگسرخشھادت
درآوریمارا...💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
#استوری #سيد_الكريم #عبدالعظيم_حسني •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
جان به قربان تو ای سید پاکیزه سرشت
#سید_الکریم
🦋🌻
دلممیخواهدمفقودالاثرشومتاجنازهام
حتییکمتراززمینخدارااشغالنکند !
-شھادتآرزومھ(:
#الهمالرزقناشہادت
#گمنام
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
هدایت شده از « حَـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
اگه میشه یه فاتحه برای دخترعمم بخونید تازه فوت کردن 💔
#سلام_به_ارباب🧡✋🏻
..💚..
حسین❤️😍🙌 جاݧ!
غیر از شما
ڪسے ڪھ خریدار من نشد ...
در اوج بے ڪسے ؛
بھ ڪجاها رسیدھ ام...
🌱] #السلامعلیڪیااباعبداللھ💚
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
[یَدُاللهفَوقَاَیدیهَم]
اینآیہمیدونییعنۍچی!؟
یعنے↯
بندہمن!
نگرانِفردایتنباش…ازآدمهادلگیرنباش!
ڪارےازآنهابرنمےآید
تامننخواهمبرگۍازدرختنمۍافتد:)
♥🍃
🍃
•
•
●|💛روایتۍازتو💛|●
•
•
بعد شناسایی ابراهیم دلواپس بود
تا همرزمش را که فکر میکرد شهـید شده
برگرداند. بعد جستجو او را در نقطه ای
امن پیدا میکند.بعد از برگرداندن همرزمش و رساندن به آمبولانس میرود
توی فکر که چطور او با آن جراحت
سنگین از آن میدان مین به محل امن
جابجا شده؟ماشاالله،مجروح آن حادثه بعدها به من گفت:خون زیادی از من رفته بود بی حس بودم و فقط زیر لب ذکر "یا
صاحب الزمان ادرکنی" میگفتم.
ناگاه جوانی خوش سیما و نورانی
بالای سرم آمد .خیلی آرام مرا از منطقه
خطر دور کرد و بعد فرمودند کسی می
اید و شما را نجات میدهد.او دوست
ماست!لحظاتی بعد ابراهیم آمد.با همان صلابت همیشگی و مرا به دوش کشید و به عقب برگرداند.
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
پــایــان مــامــوریــت
یــک بسیــجۍ😎
شہــــادت🍃
اســت✨
#هفته_بسیج
#بسیجی
#چریکی
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواهمت...
که خوستنی تر از،
هرکسی هستی.. 🌹☘
#چه_واژه_ای_بالاتر؟!
#میخواهمت ❤️
| زیارت مجازی: لحظاتی با مزار یادبود شهید ابراهیم هادی |
#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
میخواهمت... که خوستنی تر از، هرکسی هستی.. 🌹☘ #چه_واژه_ای_بالاتر؟! #میخواهمت ❤️ | زیارت مجازی: لحظا
قبولدارینبھترینرفیقآدم؛
رفیقشھیدشہ . . . 💔!
Γ🌿🌻🔗°○
شما شهـــــــــدا بـوے آسمـان
داریــد پـس بہ حــــرمت خـــ♥ـــداۍ آسمانهـا شفـاعتــمان ڪنیــد.
بال و پـر پـرواز گــرفتہایـد، امــــا گہ گـــاهے نیــز خبر از زمینیــان غبـار آلــــود بگیـــریـد و پــاکمـــان کنید.
#هـادۍدلــھا(:♥
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
💔🥀
نه پورشه سوار بودند
نه شیشلیک خور
نه ادعای ژن خوب داشتند
و نه حسابهای میلیاردی
حتی سفره خوب و رنگی هم نداشتند
اما؛نگذاشتند نگاه خناسان به ایران بیفتد...🥀