eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزان وقت نمازه خدا داره صدامون میکنه نمازتون رو اول وقت بخوانید🌸🍃 ما رو هم دعا کنید🙏🏻
+میگن: تو روز ؛ و هر ڪسے رو نشونش میدن... میگن:فلانی....ببین....تو باید اونجا میبودی... ! یعنی چی؟! یعنی باید فڪر نڪنیم با شق القمر می ڪنیم.... بااااایــد امروزت از دیروزت باشه، اگه می خوای اونروز کمتر بخوری ...🙃
❣🍃 خدایا... نیامدنش از"نبودنش"دردناک تر است💔 نبودنش " تقدیر" است🥀 نیامدنش " تقصیر "😞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نامش حسین بود؛ اهل شهرستان جَم؛ استان بوشهر. در دوازدهمین بهار عمرش دست پدر را می‌گیرد، به محل اعزام می‌برد تا رضایت دهد برای رفتن حسین؛ عملیات بیت المقدس حسین را به آرزویش رساند. شب عملیات گفتند حسین نیا. حسین گفت:«من برای سقایی شما می‌آیم.» حسین تیربارچی را به هلاکت رساند تا گردانِ در محاصره را نجات دهد. رزمنده‌ای آب خواست؛ حسین آب آورد؛ سر حسین بالا آمد. خمپاره‌ای... اینگونه بود که حسین، حسینی شد... 🔗 یاد شهید با صلوات🌹
😁 چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن؛ داد میزد : آهــــای ... سفره🌫 ، حوله🎗 ، لحاف🗯 ، زیرانداز🧔🏻 ، روانداز🙇‍♂️ ، دستمال🤧 ، ماسک😷 ، کلاه🧢 ، کمربند〽️ ، جانماز 📿، سایه بون😎 ، کفن💔 ، باند زخم🤒 ، تور ماهی🐟 هــــمـــه رو بردن !!!😫😂 شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک بود {صَلَـوات}
تا منتظر مهدی عالم گیریم..... از گوشه چشمان تو خط می گیریم.... ما گوش به فرمان تو هستیم آقا... اصلا تو بگو بمیر ما می میریم.........
‏📸تصویر کمتر دیده شده از شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس🌹🌹
✨ یکی از همرزمانش می گوید: مجتبی در سوریه حال هوایش عوض شده بود🍂 انگار خودش را برای اتفاق بزرگ آماده می‌کرد.🌾 در ابتدای ورود به دمشق در هتل آوینا ساکن شدیم. نیمه شب از خواب بیدار شدم دیدم یکی دارد آرام آرام نماز شب می‌خواند مجتبی بود🌱 به حال او غبطه خوردم 😔با خودم گفتم نکند که دیگر برنگردی و شهید شوی...🍃 دوم فروردین ۹۵ مجتبی از سوریه زنگ زد. آن شب دلشوره عجیبی داشتم و دلم آرام نمی شد 😓مفاتیح را برداشتم و چند سوره از ابتدای آن را به نیت حضرت زینب خواندم . شب حدود ساعت ۲ بامداد بود که حس کردم کسی دستش را بر روی قلبم گذاشته از خواب که بیدار شدم احساس آرامش عجیبی❤️ داشتم انگار اصلا دیگه نگران نبودم. روز بعد وقتی از سوریه زنگ زد. به مجتبی گفتم: دیگر استرس ندارم خیالت راحت.🌹 مجتبی گفت: "جای تو خالی رفتیم حرم حضرت زینب و حضرت رقیه برای شما خیلی دعا کردم.😊اگر برگشتم شما را حتما می آورم به زیارت.👌اگر هم برنگشتم خانواده‌های شهدای مدافع حرم را می‌آورند."🌷 🕊
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️ 💥قسمت هفتم : شرطبندی ✔️راوی : مهدی فریدوند ، سعید صالح تاش 🔸تقريباً سال 1354 بود. صبح يک روز جمعه مشغول بازي بوديم. سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچه هاي غرب تهرانيم، ابراهيم کيه!؟ بعد گفتند: بيا بازي سر 200 تومان. دقايقي بعد بازي شروع شد. تک و آنها سه نفر بودند، ولي به ابراهيم باختند. 🔸همان روز به يكي از محله هاي جنوب شهر رفتيم. سر 700 تومان شرط بستيم. بازي خوبي بود و خيلي سريع برديم. موقع پرداخت پول، ابراهيم فهميد آنها مشغول گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند. 🔸يكدفعه ابراهيم گفت :آقا يكي بياد تكي با من بازي كنه. اگه شد ما پول نميگيريم. يكي از آنها جلو آمد و شروع به بازي كرد. ابراهيم خيلي ضعيف بازي كرد. آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد! 🔸همه آنها خوشحال از آنجا رفتند. من هم كه خيلي عصباني بودم به گفتم:آقا ابرام، چرا اينجوري بازي كردي؟! باتعجب نگاهم كرد وگفت: ميخواستم ضايع نشن! همه اينها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود! 🔸هفته بعد دوباره همان بچه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشان آمدند. آنها پنج نفره با سر 500 تومان بازيکردند. ابراهيم پاچه هاي شلوارش را بالا زد و با پاي برهنه بازي ميکرد. آنچنان به توپ ضربه ميزد که هيچکس نميتوانست آن را جمع کند! 🔸آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد. شب با ابراهيم رفته بوديم مسجد. بعد از ، حاج آقا احکام ميگفت. تا اينكه از شرط بندي و پول صحبت کرد و گفت: پيامبر ميفرمايد: «هر کس پولي را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست ميدهد .» و نيز فرمود هاند: «کسي که لقمه اي از حرام بخورد نماز چهل شب و دعاي چهل روز او پذيرفته نميشود .» 🔸ابراهيم با تعجب به صحبتها گوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا وگفت: من امروز سر واليبال 500 تومان تو شرط بندي برنده شدم. بعد هم ماجرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده بخشيدم! حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش ، بکن اما شرط بندي نکن. 🔸هفته بعد دوباره همان افراد آمدند. اين دفعه با چند يار قويتر، بعدگفتند: اين دفعه بازي سر هزارتومان! ابراهيم گفت: من بازي ميکنم اما شرط بندي نميکنم. آنها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحريک کردن و گفتند: ترسيده، ميدونه ميبازه. يکي ديگه گفت: پول نداره و... 🔸ابراهيم برگشت وگفت: شرط بندي حرومه، من هم اگه ميدونستم هفته هاي قبل با شما بازي نميکردم، پول شما رو هم دادم به ، اگر دوست داريد، بدون شرط بندي بازي ميکنيم. که البته بعد از کلي حرف و سخن و مسخره کردن بازي انجام نشد. ٭٭٭ 🔸دوستش می گفت: با اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بسيار توصيه كرد كه شر طبندي نكنيد. اما يكبار با بچه هاي محله نازي آباد بازي كرديم و مبلغ سنگيني را باختيم! آخرای بازي بود كه آمد. به خاطر شرط بندي خيلي از دست ما عصباني شد. 🔸از طرفي ما چنين مبلغي نداشتيم كه پرداخت كنيم. وقتي بازي تمام شد ابراهيم جلو آمد وتوپ را گرفت. بعدگفت: كسي هست بياد تك به تك بزنيم؟از بچه هاي نازي آباد كسي بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملي وكاپيتان تيم برق بود. با خاصي جلو آمد وگفت: سَرچي!؟ ابراهيم گفت: اگه باختي از اين بچه ها پول نگيري. او هم قبول كرد. 🔸ابراهيم به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم. او با اختلاف زياد حريفش را شكست داد. اما بعد ازآن حسابي با ما دعوا كرد! ابراهيم به جز واليبال در بسياري از رشته هاي ورزشي داشت. در کوهنوردي يک کامل بود. تقريباً از سه سال قبل از پيروزي انقلاب تا ايام انقلاب هر هفته صبحهاي جمعه با چندنفر از بچه هاي زورخانه ميرفتند تجريش. نماز صبح را در صالح ميخواندند، بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا ميرفتند. آنجا صبحانه ميخوردند و برميگشتند. 🔸فراموش نميكنم. ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و ميخواست پاهايش را قوي كند. از ميدان دربند يكي از بچه ها را روي كول خود گذاشت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد! اين کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقلاب هر هفته ادامه داشت. ابراهيم را هم خيلي خوب بازي ميكرد. در پينگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راكت بازي ميكرد وكسي حريفش نبود. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
❤️ازشهدا یادگرفتم : .. 😔از ابراهیم هادی ، پهلوانی را .. 😔از حاج همت ، اخلاص را .. 😔ازجهان آرا،شجاعت را .. 😔از باکری ها ، گمنامی را .. 😔از علی خلیلی ، امر به معروف را .. 😔از مجید بقایی ، فداکاری را .. 😔از حاجی برونسی ، توسل را .. 😔از مهدی زین الدین ، سادگی را .. از حسين همدانى ، جوانمردى و اخلاق را 😭بااین همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ام !! .. 😭نه این شرمندگی نیست
⚠️ وقتی می شـــویم دَر گوشمان اذان می گویند وقتی از می‌رویم بر پیکرمان نماز میخوانند اذان روزِ تــــولدمان را برای نماز روزِ وفاتمان می گویند! تعبیر کوتاهی است میانِ آن اذان تا آن نـــــماز اخـتیار هیچ ڪدامشان را نداریـــم. خـــــوشا به حال آنانڪه بجای دل بستن به زمان به «صاحب الزمان» دل می بنـــدند.
‌‎ ‌‎ 🌷نماز🌷 ابراهیم هادی محور همه فعالیت هایش «نماز» بود. 💢 در سخت‌ترین شرایط ، نمازش را اوّل وقت می خواند ، بیشتر هم به «جماعت » و در «مسجد ». دیگران را هم به نماز دعوت می کرد. ✳️یکبار باهم مسجد موسی ابن جعفر رفتیم. نگاه کردم به نماز خواندن ابراهیم، در نماز چشمهایش را می بست‼️ بعد از نماز گفتم: چرا چشمت رو تو نماز می بندی. مکروهه. ✅گفت: اگر توی نماز با بستن چشم، توجهت به خدا بیشتر باشد اشکالی ندارد. بعدها همین مطلب را در رساله احکام خواندم. 📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 وقتــي تصميم گرفتيم کاري در مورد آقا ابراهيــم انجام دهيم، تمام تلاش خودمان را انجام داديم تا با كمك خدا بهترين کار انجام گيرد. هرچند ميدانيم اين مجموعه قطرهاي از درياي كمالات و بزرگواري هاي آقا ابراهيم را نيز ترسيم نكرده.اما در ابتدا از خدا تشــكر كردم. چون مرا با اين بنده پاك وخالص خودش آشنا نمود. همچنين خدا را شكر كردم كه براي اين كار انتخابم نمود. من در اين مدت تغييرات عجيبي را در زندگي خودم حس كردم! نزديك به دو ســال تلاش، شــصت مصاحبه، چندين سفر كاري وچندين بار تنظيم متن و... انجام شــد. دوست داشتم نام مناسبي كه با روحيات ابراهيم هماهنگ باشد براي کتاب پيدا کنم.حاج حسين را ديدم. پرســيدم: چه نامي براي اين كتاب پيشنهاد ميكنيد؟ ايشان گفتند: اذان. چون بســياري از بچه هاي جنگ، ابراهيم را به اذان هايش ميشناختند، به آن اذان هاي عجيبش، يكي ديگر از بچه ها جمله شهيد ابراهيم حسامي را گفت: شهيد حسامي به ابراهيم ميگفت: عارف پهلوان. اما در ذهن خودم نام مجموعه را((معجزه اذان)) انتخاب كردم.شب بود كه به اين موضوعات فكر ميكردم. قرآني كنار ميز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم. در دلم گفتم: خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده، ميخواهم در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم! بعــد به خدای خود گفتــم: تا اينجاي كار همه اش لطف شــما بوده، من نه ابراهيم را ديده بودم، نه ســن وسالم ميخورد كه به جبهه بروم. اما همه گونه محبت خود را شامل ما كردي تا اين مجموعه تهيه شد. خدايا من نه استخاره بلد هستم نه ميتوانم مفهوم آيات را درست برداشت كنم.بعد بســم الله گفتم. ســوره حمد را خواندم و قرآن را باز كردم. آن را روي ميز گذاشتم. صفحه اي كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم. با ديدن آيات بالای صفحه رنگ از چهره ام پريد! سرم داغ شــده بود، بي اختيار اشك در چشمانم حلقه زد. در بالای صفحه آيات 109 به بعد سوره صافات جلوه گري ميكرد كه ميفرمايد: سلام بر ابراهيم اينگونه نيكوكاران را جزا ميدهيم به درستي كه او از بندگان مؤمن ما بود.
" " باور کنند یا نه..! مـن تـــــ🌹ــــو را از عــمـــق جـ💞ـان دوســــ❤️ـــــت دارم... خنـده کن تا بِشَوی سوژه‌ی نقاشی من، من فقط شیوهٔ‌ لبخند کشیدن بلدم🌈 هادے دلها❤️
وقتی چشم هایت را بر حرام می بندی ... وقتی با آهنگ نجابت و وقار ... از جاده تلخ گناه پیروزمندانه میگذری ... وقتی پاکی وجودت را ... از نگاه های چرکین می پوشانی! آنگاه ; پیشکش توست بلندای آسمان ها که حیایت , فریاد" لبیک یا مهدی" سر می دهد.... و تو می مانی و ♥حس زیبای بندگی♥
احمد شهریور سال ۶۴ به همراه دوستانش علی سراج و مجتبی سعیدی شفاعت ‌نامه ‌ای را تنظیم کرده بودند و هر سه زیر آن را امضا کرده بودند. مجتبی سعیدی در فروردین ماه ۶۵ و علی سراج در دی ماه همان سال به شهادت رسیدند. تنها جا مانده ‌شان احمد بود. خوب به یاد دارم آخرین باری که به ییلاق آمده بود با ناراحتی گفت: «جنگ در حال اتمام است، اما من لیاقت شهادت را نداشتم. خدا مرا به درگاهش نپذیرفت. شاید سرباز خوبی برای امام زمان (عج) نبودم.» دقیقاً دو هفته بعد خبر شهادت پسرم را برایم آوردند. خدا را شکر می ‌کنم که امانتش را به خوبی نگهداری و صحیح و سالم در راه خودش تقدیم کردم.
لطفا سین بخوره
دوستان عزیز حتمااااا گوش کنید🍃 داستان بسیار زیبا علی گندابی😭 التماس دعــــا🙏🏻
همین الان یه دونه صلوات برای شادی شهید ابراهیم هادی بفرستید
"مجروح عملیات" تا ما نتوانیم آنها را تعقیب کنیم. آلودگی محیط باعث سوزش چشمانم شده بود. دود اطراف ما را گرفت. رفقای من سریع از محل دور شدند اما من نتوانستم. چشمان من به شدت می سوخت.سوزش چشمان من حالت عادی نداشت. چون بقیه نیروها سریع جلو رفتند اما من حتی نمی توانستم چشمـم را باز نگه دارم! به سختی و به کمک یکی از رفقا به عقب برگشتیم. پزشک واحد امداد، قطره‌ای در چشمان من ریخت و گفت: تا یک ساعت دیگه خوب می شوی. ساعتی گذشت اما همینطور درد چشم مرا اذیت می کرد. به پزشک بیمارستان صحرایی و سپس بیمارستان داخل شهر مراجعه کردم. به وسیله آرام بخش توانستم استراحت کنم، اما کماکان درد چشم مرا اذیت می کرد. چند ماه از آن ماجرا گذشت. عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاکسازی شود. نیروها به واحد های خود برگشتند اما من هنوز درگیر چشم هایم بودم. بیشتر، چشم چپ من اذیت می کرد. حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم. در این مدت صدها بار به دکترهای مختلف مراجعه کردم اما جوابی درستی نگرفتم. تا اینکه یک روز صبح، احساس کردم که انگار چم چپ من از حدقه بیرون زده...