eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
*یه‌نفرنبودبگه‌این‌لب‌هاروپیغمبربوسیده* 😭💔
مادرت‌گفت‌بنۍدل‌ماریخت‌بھم💔 چقدرنام‌توغوغاست‌اباعبداللھ..
*دیگه‌چی..جملہ‌ۍآخروالتماس‌دعآ*
مادرگوشہ‌ۍگودال‌تماشامۍکرد.. برسرنعش‌تودعواست‌اباعبداللھ😔💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
😔💔:))
وحسین‌تمام‌آسمآن‌ماست‌درزمین💔
ازهمتون‌التماس‌دعا شرمنده‌اگراذیت‌شدین حلال‌مون‌کنین(:
یاعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌رب‌‌‌خنده‌چشمان‌ابراهیم♥』
°•.🌹🍃✿" کافی‌ست کہ را باز می‌کنی بخندبزنی‌جــانم... صــــبح⛅️ کہ‌جای را دارد.ظھروعصروشب هـــــم‌بخـیر‌می‌شود(:♥ 😍✋🏻 💞 •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
°•●🦋🌿💕●•° + به نظرت یکی از قشنگ ترین جمله های جهان چیه؟؟! - اووم🤔 جمله ی چیکار کنم حالت خوب شه رفیق؟! 😌 😍 •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
بچه ها! شیطون از آخر نفس ما آمده تو زندگیمون؛ و آروم آروم داره جوونای ما رو خلاصی میزنه... اینجا فقط ما رو نگه میداره... ما رو نگه میداره... رو ببین... ببین چقدر قشنگ میکردن... اون زندگی های زیبا و آخرشم شهادت های زیبا... زیبایی این زندگی ها بخاطر ارتباطشون با بود... بخاطر اُنسشون با بود... صفر فرمانده گردان لشکر میگفت: آقا مهدی ما افتادیم تو ! چیکار کنیم عراقی ها هم از آخر آمدند دارن تیر خلاصی میزنن... آقا گفت بود: من کاری نمیتونم بکنم... صفر گفت میتونم یه خواهشی بکنم!؟ گفت چیه!؟ گفت برای ما روضه بخونید از پشت بیسیم... میگفت برای صفر روضه میخوندن و صفر اونور بیسم داشت گوش میداد... چند دقیقه نگدشته بود که صفر گفت آقا مهدی اومدند بالا سر من؛ خداحافظ... یکی باید بشینه برای ما بخونه... تا بشه و گرنه تیر خوردیم! دخلمون اومده... اونا با روضه ابا عبدالله به شهادت نایل شدند؛ ما هم باید با روضه از های نفسمون عبور کنیم...
- 🥀ـشھید ڪسےست . . ڪھ‌جزخدا . . دیگࢪڪسےࢪا . . نمےبیند . .⇨🍂 وماڪسانےهستیم . . . ڪھ‌جزخود ! ڪسےࢪانمےبینیم . .!_ خدایا توفیق شهادت به همه ما بده ... •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 🌿 ヅ صلواتی فرستاد و سعی کرد منفی فکر نکند،نفس عمیقی کشید و وارد خانه شد،صدای مژگان را شنید که سمیه خانم را مخاطب قرار داده بود: ــ چشم به مادرم میگم که با پدرم صحبت کنه سمانه سلامی کرد و با لبخندی که سعی می کرد طبیعی جلو داده باشد گفت: ــ بسلامتی،عروسی در پیش داریم؟ ــ سلام عزیز دل خاله،بله اگه خدا بخواد نیلوفر خانومو شوهر بدیم ــ اِ چه خوب‌،کی هست این مرد خوشبخت؟ با استرس خیره به دهان سمیه خانم ماند و با شنیدن اسمی که سمیه خانم گفت نفس عمیقی کشید: ــ پسر همسایه جفتیمون،پسر خانم سهرابی،میشناسیش سمانه لبخندی زد و گفت: ــ آره میشناسم ،ان شاء الله خوشبخت بشن مژگان ان شاء الله ای گفت. سمانه بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت ،صدای داد و فریاد بچه ها را که شنید سریع از اتاق بیرون رفت و به حیاط رفت و مشغول بازی با آن ها شد،صدای خنده ها و فریاد هایشان فضای حیاط را پر کرده بود ،سمانه خندید و ضربه محکمی به توپ زد توپ با فاصله ی زیادی بالا رفت و نزدیک در خروجی فرود آمد که همزمان صدای مردانه ای بلند شد: ــ آخ سمانه سریع چادرش را سر کرد و سریع به سمت در رفت،با دیدن کمیل که دستش را برسرش گذاشته بود،بر صورتش زد و به طرفش رفت: ــ وای خدای من حالتون خوبه؟ بچه ها با دیدن کمیل سریع یه داخل خانه دویدند،کمیل نگاهی یه سمانه انداخت و گفت: ــ اینم یه نوعشه سمانه با تعجب گفت: ــ نوع چی کمیل به سرش اشاره کرد و گفت: ــ خوش آمدگویی سمانه خجالت زده سرش را پایین انداخت،فرحناز و سمیه سریع یه حیاط آمدند ــ وای مادر چی شده ــ چیزی نیست مامان نگران نباشید مژگان با اخم به بچه ها توپید: ــ پس چی بود میگفتید ــ مگه چی گفتن صغری خندید و گفت: ــ داد میزدن خاله سمانه عمو کمیلو کشت سمانه با تعجب به دو تا فسقلی که مظلوم به او نگاه می کردند،خیره شد.با صدای خنده ی کمیل همه خندیدند. ــ اشکال نداره،یه بار ماشین یه بار خودم بار بعدی دیگه خدا بخیر بگذرونه سمانه آرام و شرمزده گفت: ــ ببخشید اصلا حواسم نبود ،تقصیر خودتون هم بود بدون سروصدا اومدید داخل ــ بله درسته اشتباه از من بود از این به بعد میخواستم بیام منزلتون طبل با خودم میارم صغری بلند خندید که سمانه بااخم آرام کوفتی به او گفت که خنده ی صغری بیشتر شد. نیلوفر جلو امد و آرام گفت: ــ سلام آقا کمیل،خدا قوت کمیل سر به زیر سرد جواب سلامش را داد،سمانه مشکوک به کمیل خیره شد،همیشه با همه سروسنگین بود اما سرد رفتار نمی کرد ... 〇 @Komeil3➣ •ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
🖤 🌿 ヅ شب بخیری گفت و به اتاقش رفت،با ورودش صدای گوشی اش بلند شد ،لیوان نسکافه را کنار پنجره گذاشت وگوشی اش را برداشت،پنجره را باز کرد ،با برخورد هوای خنک به صورتش نفس عمیقی کشید،پیام از طرف محمد بود،می توانست حدس بزند متن پیام چه خواهد بود،با خواندن پیام لبخندی زد : ــ سعادت اینکه خبر خوبو من به کمیل بدم نصیب من شد؟ سمانه بسم الله ای گفت و کوتاه تایپ کرد،بله محمد سریع جواب داد: ــ خوشبخت بشید دایی جان گوشی را کنار گذاشت و به بیرون خیره شد و به آینده ای که قرار بود در کنار کمیل بسازد فکر سپرد... با صدای پیام گوشی اش چشمانش را باز کرد و با دست به دنبال گوشی اش گشت،گوشی اش را روشن کرد با دیدن پیامی از کمیل نگران به ساعت نگاه کرد ساعت هشت صبح بود،پیام را سریع باز کرد با دیدن متن پیام گیج ماند: ــ سلام،ببخشید هرچقدر خواستم جلوشونو بگیرم که نیان ،نشد. سمانه تا می خواست پیام را تحلیل کند،صدای مادرش را شنید که با ذوق میگفت: ــ شوخی میکنی سمیه شوخی میکنی و بعد صدای قدم های شتاب زده به سمت اتاقش را شنید،در باز شد سمانه شوکه بر روی تخت نشست و به خاله اش ومادرش خیره شد،با نگرانی لب زد: ــ چی شده؟ سمیه خانم به سمتش آمد و او را در آغوش گرفت : ــ قربونت برم بلاخره عروسم شدی،بخدا که دیگه هیچ آرزویی ندارم سمانه کم کم متوجه اتفاقات اطرافش شد،خجالت زده سرش را پایین انداخت و حرفی نزد،سمیه خانم بوسه ای بر روی گونه اش نشاند و با بغض گفت: ــ باور نمی کنی فرحناز دیشب که کمیل و محمد بهم گفتند باورم نمی شد ،قربونش برم مادر اصلا خوشحالی رو تو چشماش میتونستم ببینم فرحناز خانم بعد از غر زدن به جان سمانه که چرا او را در جریان نگذاشته بود همراه خواهرش به آشپزخانه رفتند تا صبحانه را آماده کنند،سمانه با شنیدن صدای صغری که بعد از تماش سمیه خانم سریع خود را رسانده بود از اتاق بیرون آمد. ــ کجاست این عروسمون ،بزار اول ببینیم از چندتا از انگشتاش هنر میریزه بعد بگیریمش ،میگم خاله شما جنس گرفته شده رو پس میگرید با مشتی که به بازویش خورد بلند فریا‌ زد: ــ آخ اخ مادر مردم،دستِ بزن هم داره که بدبخت داداشم سمیه خانم صندلی کناری اش را کشید تا سمانه کنارش بنشیند،سمانه تشکری کرد و روی صندلی نشست. ــ خوب کردی مادر محکم تر بزنش تا آدم بشه صغری با حرص گفت : ــ خاله نگا چطور همدست شدن،حالا اگه تو یه پسری داشتی منو براش میگرفتی میرفتیم تو یه تیم فرحناز که از شنیدن این خبر سرحال شده بود بوسه ای بر گونه ی خواهرزاده اش زد و گفت: ــ ای کاش داشتم همه مشغول صبحانه شدند اما صغری متفکر به سمانه خیره شده بود ــ واه چته اینجوری به من خیره شدی؟ ــ میدونی همش دارم به این فکر میکنم کمیل با این همه غرور و بداخلاقی و اخم وتخمش ،چیکار کردی که پا شده اومده خواستگاریت سمانه بی حواس گفت: ــ اصلنم اینطور نیست خیلی هم مهربونه با خنده ی سمیه خانم و فرحناز خانم هینی گفت و دستانش را بر دهانش گذاشت‌،خجالت زده سرش را پایین انداخت. ــ راستس خواهر جان کمیل گفت که نمیخواد مراسم خواستگاری و عقد طول بکشه ــ باشه ولی من باید با پدر و بردارش صحبت کنم صغری با التماس گفت: ــ خاله امروز صحبت کنید،ما شب بیایم خواستگاری فرحناز خندید و گفت: ــ تو از برادرت بیشتر عجله داری ــ نه خاله جان ،کمیل اصلا همین الان میخواست بیاد مامانم بزور فرستادش سر کار و دوباره خجالت زده شدن سمانه و خنده ی های آن سه نفر.... ... 〇 @Komeil3➣ •ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
سالھاست‌ منتظرسیصدواندی‌مر‌داست... آنقدرمرد‌نبودیم‌کھ‌یارش‌باشیم💔:) 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخلاص یعنی به تکلیف الهی ات عمل کنی و منتظر باشی تا خداوند برایت حکم کند. شهید دنبال این بود که به وظیفه اش عمل کند؛ چه شهادت روزی اش شود چه نشود. در مسلخ عشق جز نکو را نکشند 💔🥀 🌺 •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
باهم‌بخونیـــم........! :)🍃