مــــن چـــادرم را کـــه مــے پـــوشـــم
فــکـــر نـــکــن از تـــمــام دخــتـــرانـــه هـــایــم
هــمــیـــن وقـــارش را بــلـــدم
نـــه اتــفــاقــا بـــر عـــکـــس نـــاز و عـــشـــوه را خـــوب بــلـــدم!!!!!
تـــو بـــرای مـــن ارزشـــے نـــداری کـــه بـــخــواهــم ارزشــهــایــم
را بـــرایــت صــــرف کـــنــم..
مــن بـــرای یـــک غـــریـــبــه کـــه تـــنـــها
چــنــد لــحـــظــه از کـنــار مــن مــیــگــذرد
دخــتـــرانـــه هــایــم را خـــرج نمـــے کــنـــم!
مـــن نــیـــازی بـــه نـــگـــاه هـــای بـــی ارزشـ نــــدارمـ!!!!!
من مخصوص یک نفر هستم. . .
تــو بــه هــمان بــے ارزش هــای تــوی خــیابان نــگاه کـــن
سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود.
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یکدفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟!
گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.
با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود.
به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرفها!
ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم.
همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن!
ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش میکنم اینطوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم.
بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم.
بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!
با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلا این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما
دخـتر خانـمای چـادری😍
خَـبـر~خَـبـر~!!
یه کانال پر از استوری های مذهبی📿
پر از پروفایل های چادری🍃
پر از کلیپ و والپیپر باحال🎀
تازه با کلی ایده و ترفند دخترونه🍭🎨
خلاصه حیف نیای تو کانالمون😌😉
@dokhtaranemontazer
💢 دوره جوانی ابراهیم بود. در بازار کار میکرد. ابراهیم هفته ای یکبار ما را در چلوکبابی محل دعوت میکرد. چند هفته گذشت. یکبار گفت: امروز مصطفی پول غذا را حساب کرد. همه از او تشکر کردیم. هفته بعد گفت: امروز سعید پول غذا را حساب کرد و همینطور هفته های بعد...
🌸 ابراهیم شهید شد. یکروز دور هم نشسته بودیم. بحث چلوکباب شد. مصطفی گفت: یادتان می آید که ابراهیم گفت مصطفی امروز پول غذا را میدهد؟ آن روز هم پول را ابراهیم داد. اما برای اینکه من خجالت نکشم...
💢 سعید با تعجب گفت: من هم همینطور... و بقیه هم همین را گفتند. آن روز فهمیدیم در تمام مدتی که ما با ابراهیم چلوکباب میخوردیم تمام پول غذا را خودش میداد. چون ما از لحاظ مالی ضعیف بودیم؛ اما این کار را کرد که ما هم از غذای خوب لذت ببریم. چه آدمی بود این ابراهیم.
📔 برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم2
(((عمه نامه)))
-وقتی خیلی خوشحالی، میگن: مگه عروسی عمته؟؟😳
-وقتی خیلی ناراحتی، میگن: مگه عمت مرده؟؟😱
-وقتی یه چیز بدرد نخور میخری، میگن: بدرد عمت میخوره 😁
-وقتی به یکی فحش میدی، میگه: عمممته...😒
-وقتی حرفتو باور نمیکنن، میگن: هااا،جووونِ عمت... 😐
مظلوم عمممممه😅😭😘😍😂
⚽
همراه ابراهیم راه می رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسر بچه ای محکم توپ را شوت کرد.
توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. به طوری که ابراهیم لحظه روی زمین نشست. صورتش سرخ سرخ شده بود.
خیلی عصبانی شده بودم. به سمت بچه ها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش.
پلاستیک گردو را برداشت. داد زد: بچه ها کجا رفتید! بیایید گردوها رو بردارید!
بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم:داش ابرام این چه کاری بود!؟
گفت: بنده های خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد. اما من می دانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل می کنند.